ساعت 10شب بود که به زین گفتم میرم بخوابم
به طرف اتاقم رفتم و واردش شدم و پشت دراتاقم منتظر صدایی شدم
از شدت هیجان قلبم به تپش افتاده بود
هیچ خبری نبود کم کم داشتم ناامید میشدم که صدای در اتاق زین و شنیدم
از لای در اتاق دیدمش که با عجله داره از خونه خارج میشه
نفسم و حبس کردم و آروم از اتاقم اومدم بیرون
نگاهی به اطراف انداختم خونه خالی بود
خیلی سریع از خونه خارج شدم ماشین زین و دیدم که با سرعت از پارکینگ خارج شد
منم به طرف تاکسی رفتم که از قبل باهاش هماهنگ کرده بودم و منتظر من بود
سوار شدم و گفتم که اون ماشین و تعقیب کن
به پشتیه صندلی تکیه زدم اینقدر استرس داشتم که بدنم به لرز افتاده بود
نفس عمیقی کشیدم اینقدر زمان زود گذشت که نفهمیدم کی ماشین وایستاد
راننده با فاصله از ماشین زین نگه داشت
زین از ماشین پیاده شد و به طرف اون کارخونه خرابه رفت
به ساعت گوشیم نگاهی انداختم ساعت11شب بود نمیدونستم زین اینقدر آن تایم باشه
کرایه تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم
باید یجوری وارد کارخونه میشدم اما آخه چجور؟!
نگاهی به دریچه ای که نیمه باز بود انداختم زیاد ارتفاع نداشت
به طرف دریچه قدم برداشتم
بخاطر قدبلندم راحت دستم بهش رسید خودمو کشیدم بالا و پاهامو رد کردم و به راحتی پریدم پایین
لاغر بودن هم به درد میخوردااا...نمیفهمم زین تو این کارخونه کثیف و تاریک چیکار داره؟!
جلوتر رفتم که صدای ناله مردی رو شنیدم بیشتر که دقت کردم صدای زین شنیده میشدزین"بگو برای کی کار میکنی وگرنه میکشمت"
قدمامو تندتر کردم و بهشون رسیدم
سریع پشت دیوار قایم شدم تا کسی منو نبینه
اون مرد بیچاره روی یک صندلی چوبی با کلی طناب بسته شده بود و اینقدر کتک خورده بود که تقریبا بیهوش شده بود
اینجا چخبربود؟! هری اینجا چیکار میکرد؟! یاسر هم بود!!یاسر"به حرف اومد؟"
هری"نه هیچی نگفت...حتی یه کلمه"
یاسر"تا نیم ساعت دیگه بار جدید میاد...اگه به حرف نیومد کارش و تموم کن"
زین"بقیه کجان؟"
یاسر"رفتن بار و تحویل بگیرن...فقط زود باشین"
زین با کلافگی یه مشت زد تو دهن اون مرد بیچاره
زین"حرف بزن دیگه"
هنوز خیلی نگذشته بود که هری اسلحشو برداشت کارشو تموم کرد
دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدامو نشنون
یعنی هری بدون هیچ مکثی اینقدر راحت آدم کشت؟ باورم نمیشد...زین"چرا کشتیش؟"
هری"وقت نداریم اگه میخواست حرف بزنه میزد...زود باش جمع کن بریم"
اومدن برن که با صدای زنگ مکث کردن
وای شت آخه الان وقتش بود؟؟
گوشیمو برداشتم سوفی داشت زنگ میزدسریع قطع کردم و خاموشش کردم اما دیر بود اونا فهمیده بودنزین"کی اونجاست؟"
هری"لعنتی...لو رفتیم...زود باش زین"
خیلی سریع برگشتم و شروع کردم به دوییدن
اما زین منو دید و دنبالم اومد خیلی سریع بهم رسید و از موهام منو گرفت
اومد روبه رومزین"اینجا چه غلطی میکنی؟"
"دیدم که کشتینش"
زین"با این کارت مُردی"
یاسر"بیارش اینجا"
زین"هیچی نمیگی تا من درستش کنم"
آروم تو گوشم گفت و به جلو هلم داد...
__________________________________
خب واسه پارت بعد من نظر و لایک زیادی میخوام گایز
و اینکه میخوام فن فیکایی که تو بچگی نوشتم و تو واتپد بزارم شاید با خودتون بگین اونا مضخرفن ولی من با اونا تونستم الان به اینجا برسم تا بتونم الا رو بنویسم هر فن فیک واسم یک تجربه و خاطره جداست...
حمایتش کنین لاو
اسم فن فیکDark life❤
که از زین و سلناست لاوز
زمان خودش طرفدار زیاد داشت.
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."