اثار زخم های زین به مرور زمان از بین رفت و چهرم به حالت عادی برگشت
زین روز به روز از من دورتر میشد
صبح ها وقتی بیدار میشدم تو خونه نبود و شبا وقتی میومد که من خوابم
چرا به خودم دروغ بگم...دلم براش تنگ شده بود
اون سعی داشت خودشو...چشمای عسلیشو از من دور کنه و این موضوع واسم خیلی سخت بود
حس اینو داشتم که کسی سعی داره اکسیژن و ازم بگیره تا نتونم نفس بکشم
خودم نمیدونم چرا و چطور اینقدر بهش وابسته شدم
شاید واقعا احمق به نظر بیام ولی این دست من نیست
دیگه هیچی دست من نیست
فقط میدونم دارم گیج میشم
دیگه نمیدونم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه
فقط میدونم دلم زین و میخواست
میخواستم کنارش باشم ولی اون نمیزاره
حتی نمیدونم چی اذیتش میکنه...امروز زودتر اومدم کافه
حوصله ام تو خونه حسابی سر رفته بود
بی حوصله داشتم روی پیشخون و دستمال میکشیدم
امروز کافه خیلی خلوت بود و این باعث میشه که فکر کنم اگر خونه بودم خیلی بهتر بود ایت مدت
اریک هم رفتارش عوض شده بود و من واقعا دیگه حوصله نداشتم به اون فک کنم که چشه
با دستی که کوبیده شد رو پیشخون تکونی خوردم و سرمو اوردم بالا و با سوفی رو به رو شدمسوفی"رفتم خونت نبودی...با زین میمونی؟"
از لحن سوفی خیلی تعجب کردم
خیلی تند و عصبی بود و نشون میداد یه چیزایی فهمیده"خیر باشه سوفی...تازگی زیاد میای پیشم"
من بی حوصله گفتمو و دوباره دستمال و کشیدم رو پیشخون
سوفی"فکر میکردم رفیقی اومدم پیشت و ازت کمک خواستم...فکر نمیکردم بخوای هریو ازم بگیری الا"
اون با نفرت گفت و تو چشمام زل زد
از ور رفتن با پیشخون دست برداشتم و تو چشماش زل زدم"سوفی من هری رو ازت نگرفتم...من سعی کردم رابطتتونو درست کنم اما هری نخواست"
سوفی"چرت و پرت نگو الا همه دبستان میدونستن تو عاشق هری هستی
همه از نگاهت میفهمیدن ولی فک میکردم یه دوست واقعی هستی و بهم خیانت نمیکنی"عصبی بازوشو کشیدم و از کافه بردم بیرون
"ببین سوفی اگه صحبت دوست واقعی باشه تو وقتی میدونستی دوستت از دوران دبستان عاشق کسیه با اون فرد قرار نمیزاشی و از همه مهم تر جلوم باهاش پز نمیدادی..من یه زمانی روش کراش داشتم ولی اشتباه میکردم...الان همه دنیای من زینه و فقط به اون فکر میکنم ...حالا هم از زندگیم برو بیرون هم خودت هم عشقت..."
بازوشو ول کردمو رفتم داخل کافه
برگشتم به پیشخون و لباس کارمو عوض کردم تا برم خونه
حالم اصلا خوب نبود کافه هم اصلا کسی نبود"اریک من دارم میرم از حقوقم کم کن..."
اومدم برم که کیفم کشیده شد
برگشتم و اریک با فاصله کمی رو به روم بود سعی کردم برم عقب"چیزی شده؟!"
اریک"میخوام باهات حرف بزنم"
"بزار برای بعد من باید برم"
خواستم برم که بازومو کشید
"چیکار میکنی؟بزار برم"
منو کشید پشت پیشخون و محکم کوبید به دیوار
اریک"خسته شدم از بس حسرت داشتنتو کشیدم"
با حرفش چشمام گرد شد
رفت سراغ لباسام"چیکار میکنی؟"
جوابمو نداد و به کارش ادامه داد
شروع کردم به داد زدن و دست پا زدن برای نجات خودم...
______________________________________
امممممممم
خب میخوام بدونم نظرتون درباره سوفی چیه؟
واینکه آیا حس الا به زین واقعا عشقه؟
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."