𝙲𝚑𝚊𝚙𝚝𝚎𝚛 5

8.7K 1.1K 269
                                    

Writer pov's:

گوشه لبشو گزید و سرشو بیشتر خم کرد..
به خوبی عطر تلخ و مردونه پالتویی که رو شونه هاش بود رو میتونست حس کنه..

سرش پر از افکار های مختلفی بود..
اینکه نمیدونست مرد کنارش کیه؟ و یا چیکاره اس؟ باید چی بهش بگه؟ الان کاملا برده اون مرد شده بود؟
اصلا باید چیکار میکرد؟

چشماشو روی هم فشرد و دردی که تو سرش پیچید عصبیش کرده بود و از این وضعیت خفه کننده بشدت ناراحت و عصبی بود..

جونگ‌کوک نگاهی به پسر کنارش که چشماشو بسته بود و اخم کوچیکی رو پیشونیش بود که چهره اش و کیوت تر نشون میداد..نگاه کرد

با دقت به پسر کنارش خیره شده بود..
موهای مشکی رنگش که به صورت چتری رو پیشونیش ریخته شده بود..
بینی خوش‌فرمش
لپ های کمی سرخ رنگش
و در آخر لب های های صورتی رنگش که برق میزد..

لیسی به لبش زد و نگاهش و رو پسر چرخوند..
زیباییش دیوونه کننده بود و هر لحظه برای داشتنش بیقرار تر میشد..

تهیونگ که به وضوح نگاه خیره مرد کنارش و حس میکرد معذب شده تو خودش جمع شد..از نگاه های مرد عصبی شده بود..
دلش میخواست بزنه زیر گریه..

با ویبره رفتن گوشی تو جیب کتش با اخمی که رو پیشونیش بود تماسشو جواب داد..

وقتی که مشغول مکالمه بود تهیونگ زیر چشمی به مرد کنارش نگاه میکرد..
سر درد اَمونش و بریده بود..

با توقف ماشین جونگ‌کوک از ون پیاده شده و با تحکم گفت:

_بیا پایین!

تهیونگ آروم از جاش بلند شد و از ون مشکی رنگ بیرون اومد و برای اولین بار تو اون روز به مرد روبروش نگاه کرد..

صورت سفید و مثل برفش که با اخم نقاشی شده بود و جذاب ترش میکرد و کت مشکی رنگش به همراه شلوار جذبش..

به چشمای مرد خیره شد..تیله های مشکی رنگش که بدون هیچ حسی بهش خیره شده بود..

با پوزخند صدا دار مرد دوباره سرشو پایین انداخت و با صدای جونگ‌کوک که می‌گفت دنبالش بیاد آروم شروع کرد به حرکت کردن پشت سر مرد..

به دو عمارت روبروش خیره شد..عمارتی که بزرگتر و پر زرق و برق تر و باشکوه تر بود بادیگارد های بیشتری اونجا وایساده بودن..

به عمارت کمی کوچکتر خیره شد..عمارت کوچیکی که با نمای آنتیکی زیباتر نشون میداد و بادیگارد های کمی نسبت به بادیگارد های عمارت بزرگتر بود..

با صدای جونگ‌کوک به خودش اومد:

_از اینطرف بیا!

حیاطی که خیلی بزرگ نشون میداد به نظر راه دیگه ای رو از پشت نشون میداد و همراه با جونگ‌کوک عمارت کوچیک رو دور زد و به سمت در پشتی عمارت اصلی رفت..

𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐁𝐲 𝐂𝐡𝐚𝐧𝐠𝐞|✔︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora