Part 3⚘:Sweet boy:)

12.8K 1.5K 113
                                    


روشنی صبح پیدا شده بود و امگا غرق در آرامش کنار پاپاش چشماشو باز کرد و نفس عمیقی با لبخند از سر شکر گزاری کشید و به فکر فرو رفت.

اون آلفا دیشبی!

اون منو نجات داد.
از رفتار جفت پاپا حدس میزدم همون پسرش باشه که ملاقات خانوادگی هفته پیشو نیومده بود.

شاید واقعا همونطور که پدرش گفت کار داشت ولی من که میگم میخواست بپیچونه ما رو.

وات دا فاک تهیونگ آدم باش! اون از فلاکت بردگی نجاتت داد الان داری به چیز کوچیکی مثل پیچوندن ملاقات هفته پیش فک میکنی؟!

به هر حال باید چجوری باهاش روبه رو بشم؟ وای نگوو اون دیشب منو روی دستاش حمل میکرد؟ چطور یه الفا انقد بهم نزدیک شده بود؟ مطمئناً بهوش بودم میزدم تو دیکش در میرفتم...

تهیونگ همینطور توی ذهنش داشت خودشو قانع میکرد اگه بهوش بود نمیزاشت اون الفا بهش دست بزنه، متوجه تکون خوردن پاپاش شد و وقتی پاپاش بلند شد دوباره همو بغل کردن:

_صبح بخیر پسر قشنگم.
_اوو صبح بخیر پاپا.

پاپا دستی به سر ته کشید و گفت:
_بازم خداروشکر میکنم که سالمی پسرم.
_ممنونم پاپا. منم خوشحالم.

پاپا باذوق دست تهیونگ و توی دستاش گرفت:
_بیا بریم پیش جیهو. مطمئنم دوست داره ببینتمون.

تهیونگ سری تکون داد ولی با یاد آوری چیزی سریع گفت:
_ا..اون الفایی که دیشب دیدم، همون که منو آورد کی بود؟

_اون پسر جیهوعه عزیزم.
حالا که حدسش درست از آب در اومده بود با چشمای مضطربی گفت:
_پاپا..من خجالت میکشم بیام.

پاپا با چهره ارومی گفت:
_چرا؟
_اخه..اخه من دیشب..به جای تشکر..عصبانیش کرده بودم. چون نمی دونستم کیه و اینجا کجاست..نمی دو..

پدرش وسط حرفش پرید و با ارامش خاطر گفت:
_مطمئنا اون پسر انقد ذهنش درگیر کارای تشکیلاتشون هست که برخورد تو رو یادش رفته باشه. بیا بریم اگه دیدیش میتونی ازش تشکر کنی تا جبران شه.

تهیونگ که از چهره اروم پاپاش آرامش گرفته بود سر تکون داد و با لبخند گفت:
_باشه.
پاپا موهاشو ناز کرد.
_افرین پسر قشنگم.

نگاهش به لباسای ته افتاد و گفت:
_میرم یه دست از لباسای خودمو برات بیارم برو دوش بگیر.
_م..مگه تو اینجا زندگی میکنی؟

پاپا لباشو کمی به هم فشار داد و دستشو گذاشت رو شونه ته:
_وقتی اومدم اینجا و گفتم تو رو دزدیدن، جیهو نزاشت برگردم خونه پس حداقل مجبورش کردم به افرادش بگه برن وسایلمو بیارن.

خنده نخودی کرد و انگشتشو اروم روی بینی تهیونگ زد. از روی تخت بلند شد و رفت پایین و همونطور که به سمت در میرفت گفت:
_عزیزم ما پایینیم. لباس پوشیدی بیا.

𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 [𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝]Where stories live. Discover now