به در تکیه داده بود و نفس نفس میزد. موقعیت خیلی حساسی داشت.
میدونست الان که بلند بشه بیشتر از ده دقیقه وقت نداره چون اون مرد پشت در که صداش از خونسردی در اومده بوده بود داد میزد و محکم به در میکوبید تا تهیونگ بازش کنه یه آلفای وحشی شده ایه که میتونه همین الانشم درو بشکنه فقط به خاطر مستی ای که مشخص بود اینکارو نمیکرد.
ضربه های محکمی به در خورد که تهیونگ چشمای مضطرب و نم دارشو به بالای سرش داد و حس کرد در اتاقش داره از وسط میشکنه.
صورتشو توی دستاش قایم کرد. فک کن! فک کن
تهیونگ لعنتی! میخوای همینجوری بشینی اینجا که در بشکنه و اون الفا بهت تجاوز کنه؟؟!!با جرقه ای که توی مغزش زده شد سریع سرش از دستاش اورد بالا: گوشیم!
از وقتی منو دزدیدن تا الان همراهم نبود چون جا گذاشته بودمش! خدایا خواهش میکنم توی صندوقچه باشه.
برای ته گاهی پیش میومد موقع گذاشتن بالم لبش توی صندوقچه اشتباهی موبایلش بزاره پس اینبار هم دعا کرد این دفعه هم توی اتاقش جا گذاشته باشدش.
روی پاهاش حالت قورباغه ای نشست و با خیزی که شبیه به پرش بود رفت صندلی کنار کمدش برداشت و به سرعت پشت در و تکیه گاهش رو زیر دستگیره در کار گذاشت که حداقل اگه اون الفا خواست بیاد داخل، به صندلی گیر کنه و حداقل دو دقیقه دیر تر دستش به تهیونگ برسه.
بعدش سریع رفت سمت میز آرایش متوسط سفید رنگش و به صندوقچه سفید رنگ روش چنگ زد و درش و باز کرد.
به سرعت کار هاش انجام میداد. فورا با دیدن گوشی خدا رو شکری از ته قلبش شکر کرد و با گرفتن گوشی توی دستای لرزونش رفت توی مخاطبین. وات ده هل؟
حتما یادش رفته بود جز دو تا مخاطب کس دیگه ای نیست توی مخاطبینش!دلش نمی خواست پاپا رو نگران کنه و فقط امید وار بود هیونگش طبق حرفی که آخرین بار بهشون زده بود تو اون روز به خونه برگرده پس اول با اون تماس برقرار کرد. یونگی هیونگش!
بعد از دو بار بوق خوردن تلفن ویبره کوچیکی رفت و صدای بم و ارامش بخش هیونگش توی گوشش پیچید:
_الو تهیونگی؟ضربه محکم تری به در خورد و صدای مکالمه دو نفر از پشت در اومد،تهیونگ لحظه ای خشک شد! وات د فاک دو نفر شدن؟
صدای داد یونگی که تا الان ده بار صداش کرده بود و نگران شده بود بلند شد:
_تهیونگاااا!تهیونگ با دستای لرزونش گوشیو به گوشش چسبوند و نتونست بیشتر جلوی گریه اشو بگیره با گریه و بلند گفت:
_هیونگگگگ! این..اینجا..هق..تو خونه ام..هق..دو تا الفا..می..میخوان اذیتم کنن..و جمله آخرشو با گریه دلخراشی نالید. یونگی سعی کرد با لحن ارومی حرف بزنه:
_اومدم نترس عزیزم.
YOU ARE READING
𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 [𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝]
Fanfictionبا اینکه عصبانی بود و خط چشمش کمی پخش شده بود، حالت اسموکی جذابی به چشمای وحشیش داده بود که داشت جونگکوکو از خود بی خود میکرد... . . _من به خاطر پیوندمون و قول شما..باهاش ازدواج میکنم. . . _به این فکر کردم که.. اگه تو نباشی چی میشه.. _خب..چی میشه؟ _...