اروم امگا رو روی صندلی عقب ماشین دراز کرد و طوری تقریبا روش خیمه زده بود اروم دستشو از زیر گردنش اورد بیرون و پارچه روی چشمشو باز کرد.با دیدن چشمای بسته اش که به ارومی انگار خوابیده بود کمی دلگرم شد و به خودش اومد.
عقب رفت و اروم دستاشو هم باز کرد.
دوباره کمی جلو رفت و خواست مو های آشفته و نامرتب روی پیشونیشو به کناری بفرسته که از خواسته اش تعجب کرد و دستش کشید و رفت عقب که پیاده بشه دوباره لحظه ای مکث کرد.یه لحظه به این فکر کرد امگا زیرش کوچکتر بود و بدن نحیف و لاغری داشت پس برای همين مثل پر سبک بود. جلو خودشو برای تماشای بیشترش گرفت:)
از ماشین اومد بیرون. پاهای امگا رو طوری جمع کرد که زانو هاش اومد بالا و جمع شد و در ماشین بست.
برگشت داخل ساختمون و با نگاه تیرش سالنو از نظر گذروند و جنازه های خونی کسایی که تا چندی پیش با هرزه ها تو حلق هم بودن رو دید.
راضی سری تکون داد و دید وون داره با یه امگا روی کولش از پله ها میاد پایین.
وقتی رسید جلو کوک، اروم امگارو روی مبلی کنار امگا های ترسیده قرار داد و با تعظیم کوتاهی گفت:
_دستور انجام شد. این ده تا امگا رو پیدا کردیم.
کوک سری تکون داد و رو به امگا ها گفت:
_دیگه آزادین. نه برده این نه هیچ کوفت دیگه ای. برین برای زندگیتون تلاش کنین.
یکی دوتا از امگا ها باصدای لرزون تشکر کردن. کوک سری تکون داد و با صدای رسایی گفت: برمیگردیم.
خیلی سریع افرادش پشت سرش حرکت کردن بیرون و با رسیدن کنار ماشینا سریع سوار شدن و کوک بعد از اینکه دید امگا ها با سرعت در حال دور شدن از اون ساختمونن به وون گفت: حرکت کن.
و راه افتادن.
پنج دقیقه گذشت و تو راه بودن و کوک چشماشو محکم بست و سرش و به تکیه گاه صندلی تکیه داد اهی کشید:_حالت خوبه الفا؟
_سرم درد گرفته باز.کوک چشماشو باز کرد و بعد از مکثی برگشت و به امگا نگاهی کرد.
دید راحت خوابیده و انگار که دیگه بیهوش نیست و فقط خوابه.
امگا لرزش ریزی کرد که جونگکوک برگشت و روبه وون گفت:
_وون به نظرت الان سرده؟
_خب..فک کنم متعادله.من اکیم.
_عاها.کمی این پا و اون پا کرد و اخرش کت چرمشو در اورد و خم شد عقب و گذاشتش روی امگا ولی با دیدن حرکتش تعجب کرد چون همینکه کتشو گذاشت روش امگا با چشمای بسته و اخم ریزش یقه اشو بوکشید و بعدش اخم ریزش هم از بین رفت.
کوک برگشت سر جاشو به جلو خیره شد. وون گفت:
_اگه میخوای بخاری روشن کنم.کوک سریع پرید تو حرفش و گفت:
YOU ARE READING
𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 [𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝]
Fanfictionبا اینکه عصبانی بود و خط چشمش کمی پخش شده بود، حالت اسموکی جذابی به چشمای وحشیش داده بود که داشت جونگکوکو از خود بی خود میکرد... . . _من به خاطر پیوندمون و قول شما..باهاش ازدواج میکنم. . . _به این فکر کردم که.. اگه تو نباشی چی میشه.. _خب..چی میشه؟ _...