Part 11⚘:Alfa's Preoccupation:)

9.3K 1.2K 122
                                    

بعد از نیشخندی که دلیلش حرص خوردن جونگکوک از همون اول مهمونی بود به سمت جیمین که داشت مثل آب، گیلاس شامپایینو میداد بالا.

یه نفس که همشو خورد به تهیونگ نگاه کرد. تهیونگ با حالت اوو مانندی گفت:
_واوو جیمینی چه خوب مینوشی.

جیمین نگاه مغروری بهش کرد:
_چی فک کردی ته ته. اینکه چیزی نیست ظرفیت من خیلی بالاس. بعضی وقتا با هیونگم که یه آلفاس هم مینوشم.

_اوو چه خوب ولی من زود مست میشم.
_چند بار با خودم مست کنی یاد میگیری.

تهیونگ با خنده اهومی گفت و متوجه یونگی شد که کنار جیمین با فاصله ایستاده بود و انگار سعی داشت خنده اشو بخوره:
_هیونگ اگه چیز باحالی دیدی به منم بگو بخندم حوصله ام سر رفت. این چه مهمونی ایه آخه!

یونگی هیس نامحسوسی گفت و با لبخند آروم ادامه داد:
_دلم نمیخواد این چرت و پرتات به گوش دوست جناب جئون یا خونواده اش برسه. این مهمونی درسته واسه مناسبته اما گوش کن ته.

بعد روبه جیمین گفت:
_و تو جناب جیمین!

رو به هردوشون با تاکید گفت و جای حاضر جوابی برای جیمین نذاشت:
_سرخود کاری نکنین.

جیمین با نگاه پرویی چشم چرخوند:
_چی میخواد بشه مثلا! تو و جونگکوک همش شلوغش میک...

که حرفش با نزدیک شدن یونگی بهش قطع شد. یونگی برگشته بود سمتش و قفسه سینه محکمش تقریبا به شونه جیمین چسبید.
دم گوشش آروم گفت:
_اگه دلت نمی خواد یه اسلحه مغزتو نشونه بگیره به حرفم گوش کن آقای پارک!

جیمین فقط آب دهنشو قورت داد و برگشت با نگاه به ته حواس خودشو پرت کنه ولی با دیدن جای خالی گفت:
_ه..هی تهیونگ کجا رفت؟
یونگی با دیدن جای خالی تهیونگ با حرص لباشو بهم فشار داد:لعنتی!

خواست بره که جیمین ناخودآگاه گوشه کتشو با انگشت اشاره و شصتش نگه داشت و یونگی شوکه ولی آروم برگشت سمتش:
_خ..خودت گفتی خطرناکه..بیا باهم بریم.

یونگی ریز لبخند محوی زد:
_باشه بیا بریم.

جیمین کتشو ول کرد ولی تقریبا قدم به قدم پشت سرش راه افتاد. یونگی تو دلش لبخند میزد: فک نمیکردم اگه بترسونمش انقد تاثیر میگیره:/

اما تهیونگ!
وقتی دید هیونگش به جیمین نزدیک شد با خودش گفت: حالا که هیونگ سخت پسندم داره رو کراشش یه حرکت میزنه چرا باید باعث شم به خاطر وجود من معذب بشن و دوباره ازش فاصله بگیره؟!

پس به صورت نامحسوسی یواشکی دو قدم عقب گرفت و چرخید به سمت طرف دیگه سالن.

آروم و خیلی استوار قدم برمیداشت و همونطور که گیلاس شامپاینش توی یه دستش بود و دست دیگه اش تو جیب شلوار پارچه ای راسته اش بود، به سمت تابلو های نقاشی بزرگی که جای جای دیوار های سالن بزرگ اون عمارت بود نگاه میکرد.

𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 [𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora