جونگکوک همونطور سرش به سنگ قبر مادر تکیه داده بود احساس کرد موهاش نوازش میشن.
چشماشو باز کرد و با دیدن ابر های صورتی کم رنگ اطرافش مادرشو دید که کنارش نشسته و با لبخند نگاهش میکنه.
لبخند خسته ای به چهره مادرش که به زیبایی گذشته بود زد:
_اوما..دلم برات خیلی تنگ شده بود..مادرش با چشمای اشکی لبخندی زد و با لباس سفید بلند تنش و مو های خرمایی موج دار و بلندش چند قدم با پاهای برهنه اش روی چمنای جلوشون برداشت و با لبخندش برگشت سمت جونگکوک که با اشک روون گوشه چشمش نگاهش میکرد.
دستاشو باز کرد:
_بیا پسرم..بیا پیش مامان.جونگکوک قلبش فشرده شد چون تو عالم خواب فهمید خوابه اما حس کرد داره میره سمتش.
همینکه سرشو خم کرد و توی بغل مادر فرو رفت، چشماشو بست. صدایی دم گوشش زمزمه کرد:
_چیزی نیست جات اینجا امنه..بغل من برات امنه...تعجب کرد صدای مادرش نبود با چشمای درشت شده از بغلش رفت بیرون و دید توی بغل تهیونگ بوده و اون داشته با چهره زیباش خون گریه میکرده و لبخند میزده...
جونگکوک وحشتزده از جا پرید و با شوک و نفس نفس به اطراف نگاه میکرد. هنوز شب بود. عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود و به چمن های نم دار جلوش خیره بود.
فقط داشت به لحظه آخر خوابش فکر میکرد:
_اون..چش شده بود؟و چرخید و روی چهره هک شده رو سنگ قبر که چهره مادرش بود. خم شد و بوسیدش:
_اوما..کاش یکم بیشتر بغلم میکردی قبل اینکه بیدار بشم...چشماشو بست و اشکاش دوباره روون شد. بعد از چند دقیقه چشمای خون افتاده اشو باز کرد اروم بلند شد.
همونطور که از جاش بلند میشد نفسش بخار میشد. تلفنشو از جیبش دراورد:
_فاک!..دیدم کسی زنگ نزد..بیصاحاب خاموش شده بود.و حرصی دندونشو بهم فشرد و قدم برداشت که بره ولی متوقف شد.
برگشت سمت مزار مادر که تنها مزار اون قسمت از قبرستان کنار خواهر خودش دفن بود و تعظیم کاملی کرد: دوست دارم مامان.
به مزار خاله اشم احترامی گذاشت و آروم رفت سمت ماشین که بیرون محوطه بود.
سوار شد و همینکه ماشینو روشن کرد متوجه ساعت شد. پوفی کرد:
_دو و نیم؟کیدینگ می؟!دستی به چشمای گود و قرمزش کشید و ماشین و روشن کرد.
خیابونا خیلی خلوت بود و فقط چراغای خیابون روشن بود. برای این قسمت از سئول تعجبی هم نداشت این وضع! چون جایی دور از مرکز توجه ها و در عین حال خیلی هم پرت نبود.
تک و توک ماشینی رد میشد...جونگکوک با نگاه سردش به جلو نگاه میکرد و وقتی به عمارت رسید در خود به خود واسش باز شد کمی تعجب کرد چون به کسی اطلاع نداده بود قراره الان بره.
YOU ARE READING
𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 [𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝]
Fanfictionبا اینکه عصبانی بود و خط چشمش کمی پخش شده بود، حالت اسموکی جذابی به چشمای وحشیش داده بود که داشت جونگکوکو از خود بی خود میکرد... . . _من به خاطر پیوندمون و قول شما..باهاش ازدواج میکنم. . . _به این فکر کردم که.. اگه تو نباشی چی میشه.. _خب..چی میشه؟ _...