تهیونگ به اپن بلند آشپزخونه تکیه داده بود و به چونه و چشمای بسته جونگکوک که بین دوتا رون هاش طوری رو زمین نشسته بود که دو تا پاهاش از روی یه رون تهیونگ رد میشد و بدنش تکیه داده به تهیونگ و سرش تو گردنش بود. تهیونگ با تلاش زیادی بدن بزرگتر آلفا رو با دستای ظریفش به خودش میچسبوند.
انگار بی هوش بود چون کاملا شل بود و رو شونه تهیونگ سرشو تکیه داده بود...تهیونگ هنوز اروم اشک میریخت وقتی بهش نگاه میکرد...
قلبش از دیدن آلفاش تو این آشفتگی درد گرفته بود:
پسره ی وحشی! اگه یکم فقط یکم..هق..گاردتو بیاری پایین نه این بلا ها سرت میاد نه گرگت میفته به جونت...آروم غر غر میکرد و واسه خودش گریه میکرد.
جونگکوک قصد نداشت بیدار بشه؟! تهیونگ میتونست قسم بخوره چهل دقیقه از لحظه ای که بوسیدتش و جونگکوک تو بغلش خودشو رها کرده گذشته...یاد بوسه افتاد: شت من بوسیدمش! اگه یادش باشه چی میشه؟
و سریع خاطره اون دفعه رو یادش اومد:
اگه یه بار دیگه بگی جفت منی بگات میدم!با این حساب با چشمای نگران لبشو گاز گرفت:
قراره چه بلایی سرم بیاره!
اهی کشید و با دیدن چهره جونگکوک یه لحظه ماتش برد...دستش آروم به سمت صورتش رفت اما چند سانت به لمسش مونده بود که چشماش درشت شد و دستشو همونجا متوقف کرد:
دارم چیکار میکنم؟اما دلش میخواست اینکارو بکنه. یعنی از جونگکوک خوشش اومده؟ ولی اونکه همش از دستش عصبانی بوده! نه... اون نگرانش شده بود..
تهیونگ حتی مطمئن بود اونشب که اون مین هو مست میخواست ببرتش جونگکوک خودش بود که اومد جلو تا جلوشو بگیره و بعد از اون با گرگش ترکیب شد..
تهیونگ گیج بود و دلش نمیخواست این حقیقتو نادیده بگیره پس فقط با خودش این فکر و کرد که:
در هر صورت دلم میخواد این کارو بکنم..اون الان خوابه و حتی قرار نیست بفهمه...به وسوسه های دلش گوش داد و به چشمای آروم و بسته جونگکوک نگاه کرد. دستشو برد جلو و روی گونش گذاشت.
دستش شروع کرد به لرزیدن ولی ناخودآگاه لبخند زد: چی میشد به حرف دلت گوش میکردی جئون جونگکوک...با اینحال باز هم به این فکر میکرد شاید اتفاقی جونگکوک نگرانش شده و این فکرایی که میکنه به خاطر نزدیکی الانشونه...
صدای هومی که جونگکوک کشید و اخم ریز نمایان شده روی پیشونیش باعث شد دست لرزون تهیونگ به ثانیه نکشیده از گونش برداشته بشه.
جونگکوک چشماشو به هم فشار داد ولی باز نکرد. بزاقشو قورت داد و دوباره با شل شدن گردنش به ته تکیه داد..
تهیونگ با فکری که به ذهنش اومد، گونش رنگ گرفت و بزاقشو قورت داد: اگه الان یکی بیاد ببینتمون چی؟
پاپا و آجوشی که نیستن ولی جیمین!الاناست که با یونگی برگرده!شت خدمه...فلش بک:
_پاپا چرا قبل اینکه بری بهم نگفتی؟
_خوب عزیزم تو خوابیده بودی و نمیخواستم خوابتو بهم بزنم میخواستم سر حال بری به مهمونی.تهیونگ بعد از پوفی لباش آویزون شد و گفت:
_حالا خوش میگذره؟پاپاش از پشت تلفن خندید:
_اوه عاره ججو خیلی قشنگه به لطف جیهو خوش میگذره.تهیونگ رو تخت نشسته بود که دراز کشید:
_دلم براتون تنگ شد._عزیز دلم فقط یه هفته میمونیم. حالا مهمونی چطور بود؟
_هیچی خسته ام فقط کنجکاو شدم کجایی و گفتم زنگ بزنم.پاپا دوباره خنده ای کرد:
_باشه استراحت کن پس من با جیهو خوشحالم.
تهیونگ لبخندی زد:_همین کافیه. دوست دارم پاپا.
_منم دوست دارم پسرم.
تهیونگ چرخید و بدنش روی تخت رخ کرد:_عا راستی!
پاپاش ریز خندید و کش دار گفت:
_هوم؟
_هر چقدر میخواید بمونید به خاطر دلتنگی زود برنگرد. فقط خوش بگذرون پاپا.پاپا متعجب خندید:
_چیشد یهو؟
تهیونگ آروم گفت:
_تو لیاقت شادی رو داری._____________________________________
بچه ها شرمنده این پارت خیلی کوتاهه پارت جدیدو زودتر میزارم چون الان شل دستی کردم آپ شد.
شما باز برام ووت و کامنت بزارین منم از خجالتتون در میام واسه پارت بعد. خیلی حالم گرفته شد.😪لاو یو❤
پرپل یو⚘💜
YOU ARE READING
𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 [𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝]
Fanfictionبا اینکه عصبانی بود و خط چشمش کمی پخش شده بود، حالت اسموکی جذابی به چشمای وحشیش داده بود که داشت جونگکوکو از خود بی خود میکرد... . . _من به خاطر پیوندمون و قول شما..باهاش ازدواج میکنم. . . _به این فکر کردم که.. اگه تو نباشی چی میشه.. _خب..چی میشه؟ _...