نیم نگاهی به قطره های بارون که خودشون رو از بیرون به پنجره ی اتاقش میکوبوندن انداخت و کتاب توی دستش رو بست.
چند ثانیه به جلد سیاه رنگ و پوسیده اش خیره موند و در حالیکه دستش رو روی جلد میکشید ، جمله ای که چند ثانیه پیش خونده بود رو با خودش زمزمه کرد:
+ زندگی کردن نادر ترین چیز دنیاست ، بيشتر مردم فقط وجود دارن...
پوزخند معنی داری روی لبهاش جا خوش کرد و کتاب رو کنار گذاشت. بعد از اینکه ساعت رو از روی ساعت مچی اش چک کرد ، با بی میلی از جاش بلند شد و به سمت آینه قدی اتاقش رفت.
نوک انگشت هاش رو توی موهای فِرش فرو کرد تا کمی مرتبشون بکنه و خاک احتمالي لباسش رو تکوند.
حالا میشد گفت که آمادهس !
خواست از اتاق خارج بشه که با صدای رعد و برق ، یکهو یادش افتاد هوا بارونیه.
پس زیر لب غری زد و به سمت کمدش رفت تا کت بارونیش رو بپوشه.بالاخره از اتاقش خارج شد و از پله ها پایین رفت تا به اتاق پذیرایی برسه.
+من دارم میرم .
طبق انتظارش هیچ جوابی به جز صدای به هم خوردن ظروف آشپزخونه به گوشش نرسید.
دوباره پوزخندی زد و در حالیکه به سمت در خروجی میرفت بلندتر گفت:
+مامان؟ نمیخوای پسر ارشدتو بدرقه بکنی؟ مثلا امروز اولین مصاحبه ی کاریمه ها!
با سکوتی که توی خونه برقرار شد، پوزخندش تبدیل به یه لبخند غم انگیز شد و قلبش بیشتر از قبل مچاله شد.+نمیخوای برام آرزوی موفقیت بکنی؟
و باز هم سکوت...
+حداقل بگو این آشغالی که اینجا کنار در گذاشتی رو ببرم لیرون یا نه؟
وقتی باز هم جوابی نشنید با عصبانیت لگدی به کیسه ی سیاه زباله کنار پاش زد و داد کشید:
+چرا جوابمو نمیدی؟ هنوزم داری واسه اینکه قرار نیس نوه دار بشی عزاداری میکنی ؟ یا اینکه شرمنده ی اینی که پسرت مریضه و از راه راست منحرف شده؟
راستش منم شرمندم که پدر و مادرم همچین عقاید پوسیده و قدیمی ای دارن و حاضرن فقط بخاطر گرایشش پسر خودشونو دور بندازن!!این رو گفت و در رو پشت سرش به قدری محکم کوبید که باعث شد مادرش در حالیکه تو آشپزخونه بی صدا اشک میریخت ، لحظه ای جا بخوره و بترسه.
به طرف پیاده رو به راه افتاد و با قدم های بلند و سریع از خونه ای که براش حکم جهنم رو داشت دور و دورتر شد.بخاطر عصبانیتش موقع خروج از خونه ، فراموش کرده بود چترش رو با خودش برداره و حالا قطره های بی رحم بارون به صورت و لباساش برخورد میکردن و حالش رو از اینی که هست بدتر و بدتر میکردن.
YOU ARE READING
PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]
Fanfictionکاپل اصلی : چانسو کاپل فرعی: هونهو ژانر : رومنس ، ماجرایی، جنایی ، اسمات (فصل دومش رو میتونین با عنوان "زندانی عشق" از صفحهی خودم پیدا کنین ) مقدمه: گاهی با خودم میگم که ای کاش هیچ وقت حقیقت رو نمیفهمیدم هیچ وقت از دروغین بودن همه چیز خبردار نمی...