گوجه فرنگی هارو خرد کرد و گوشهی بشقاب استیک گذاشت تا تزئیتش بکنه.
در همون حین زیر چشمی به کیونگسویی که داشت سوت زنان وسایل شام رو از آشپزخونه برمیداشت تا به پشت بوم ببره نگاهی انداخت.
قراربود برای تنوع امشب رو روی پشت بوم شام بخورن و کیونگسو بیش از حد سر کیف بود.
از آشپزخونه که خارج شد ، چانیول همونطور از پشت به رفتنش نگاه کرد .
برعکس سو اون نمیتونست زیاد بخاطر شام دونفره شون هیجانزده باشه.
دیگه شمار روز هایی که عموش به تماسهاش جواب نمیداد از دستش در رفته بود و اینبار خیلی جدی داشت به احتمال دستگیر شدنش فکر میکرد.
حتی دلش رو به دریا زده بود و با شماره ی سهون هم تماس گرفته بود ، اما وقتی خاموش بودن تلفنش رو از اپراتور شنیده بود ، بیشتر از قبل دلواپس و نگران شده بود.
داشت کم کم به این فکر می افتاد که با پولی که عموش بهش داده بود یه خونهی دیگه توی یه شهر یا دهکدهی دور از اونجا بخره و همراه با کیونگ به اونجا نقل مکان کنن.
چون اگه تونسته بودن یه مامور مخفی خبره و حرفه ای مثل جونمیون رو گیر بندازن ، پس پیدا کردن اون و کیونگسو براشون مثل آب خوردن بود.
مخصوصا با اون فیلمهای مدار بسته ای که تو دستشون بود ... بخاطر اونها هم که شده صد در صد قرار بود دنبالشون بگردن..
از طرف دیگه نگران خانوادش هم بود... میترسید که برای پیدا کردنش سراغ اونها برن و اذیت یا حتی شکنجهشون کنن!
نفسش رو با کلافگی فوت کرد و مشغول تزئین کردن بشقاب کیونگسو شد.
قرار بود بعد از مدتها یه شام رمانتیک با کسی که عاشقش بود داشته باشه اما از همین الان همه چیز زهرمارش شده بود...
بشقاب هایی که آماده کرده بود رو برداشت و خواست از آشپزخونه خارج بشه که چیزی یادش افتاد.
شاید بهتر بود یکی از شراب های کهنه ای که گوشهی کابینت آشپزخونه پیدا کرده بود رو هم با خودش برای شام میبرد .
کمی نوشیدنی میتونست برای چند ساعت هم شده حواسش رو از این استرس طاقت فرسا پرت بکنه.
____________________________________
_چرا انقد لفتش دادی؟ مردم از گرسنگی..
چانیول چشمهای حیران و متعجبش رو روی پشت بوم گردوند. اینجا دیگه کجا بود؟!
کیونگسو یه زیر انداز بزرگ اونجا پهن کرده بود و اطراف سفرهی زیبایی که چیده بود رو با کوسن های کوچیک و بزرگ پر کرده بود.
اما چیزی که فضا رو بی نهایت رویایی کرده بود شمعهای ریزی بود که جای جای سفره و فضای اطراف کوسن ها روشن کرده بود.
چانیول نمیتونست باور کنه که همهی اینها کار کیونگسو باشه. اون پسر... این کارای رمانتیک رو از کجا یاد گرفته بود؟
+کیونگسو...تو ...چطوری...
به واکنش چانیول و چشمهای گرد شدهش خندید و با اشاره به جای خالی کنارش گفت:
_بیا...بیا اینجا بشین.
چانیول کفش هاش رو در آورد . بعد از گذشتن از روی کوسنها کنار کیونگسو نشست و بشقاب ها و بطری شراب توی دستش رو روی سفره گذاشت.
+تو کی وقت کردی اینهمه شمع رو جمع کنی؟
_وقت زیادیم نبرد. شمعا رو از کمد طبقهی دوم پیدا کردم ... پس به نظرم فکر خوبی اومد تا وقتی تو داری آشپزی میکنی بیارم اینجا و روشنشون کنم.
چانیول دوباره نگاهش رو توی اطرافش گردوند.
نور ماه و ستاره هایی که بالای سرشون بودن با روشنایی شمع ها تلفیق شده بود و باعث میشد فضا بی نهایت زیبا و آرامشبخش بشه.
اما زیبایی حقیقی متعلق به کسی بود که کنارش نشسته بود.
سو حتی لباسهای چند دقیقه پیشش رو هم عوض کرده بود و به جای قبلی ها یه پیراهن یاسی طرح دار و شلوارک مشکی پوشیده بود .
با موهای حالت داده به سمت بالا و بوی عطر گل یاسای هم که میداد بیشتر از قبل نفسگیر به نظر میرسید. انگار که امشب قصد کرده بود چانیول رو دیوونه کنه!
وقتی چانیول رو در حال برانداز کردن خودش دید ، دوباره خندید و به غذا ها اشاره کرد.
_شروع کن دیگه ، الان سرد میشه.
چانیول به سختی نگاه از اون گرفت و مشغول خوردن استیک مقابلش شد.
تا اینکه چشم کیونگسو به شیشهی شراب مقابلش خورد و با تعجب گفت:
_اوه... مشروبم که آوردی؟
چانیول هم سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد.
+آره ... شراب قرمزه و فک کنم خیلی کهنه باشه. از اوناس که حتی اگه فقط یذره ازش بخوری کارتو ساخته... لعنتی.. یادم رفت لیوان بیارم-
کیونگسو دوباره خندید و چانیول با خودش فکر کرد که آخرین باری که کیونگسو رو انقدر شاد و سرحال دیده بود رو حتی یادش هم نمیاد.
_اشکال نداره. اگه بخوای دو طبقه بری پایین تا لیوان بیاری غذا از دهن میفته. فقط خودمون دوتاییم پس با بطری میخوریم.
+با بطری؟ آخه یه جوریه...
_چه ایرادی داره؟ ... راستش من تا حالا مشروب نخوردم. ینی.. حداقل یادم نمیاد که خورده باشم.. پس عمرا قرار نیس بیخیال تجربه کردنش بشم!
این رو گفت و بشقاب خودش رو که استیکش رو تکه تکه کرده بود با بشقاب چانیول عوض کرد.
چان هم با لبخندی ازش تشکر کرد و مشغول به خوردن غذاش شد.
حین خوردن شام ، نوبتی شیشه ی مشروب رو سر میکشیدن و با شوخی و خنده در مورد موضوعات مختلف صحبت میکردن . انگار نه انگار که چند روز گذشته رو با دلخوری و قهر از همدیگه گذرونده بودن.
در واقع این کیونگسو بود که به یکباره صد و هشتاد درجه فرق کرده بود . چانیول هم از این تغییر ناگهانی بینهایت راضی بود و آرزو میکرد که همیشه همینطور باقی بمونه...
تا اینکه وقتی نوبت چان شد تا بطری رو سر بکشه ، کیونگسو برای شوخی ته بطری رو گرفت و بالا تر برد.
و با این کارش مقدار زیادی از شراب روی صورت و لباس چانیول ریخت و خودش هم تا مرز خفه شدن پیش رفت.
+هی.. چیکار میکنی؟!
کیونگسو بلند خندید و صدای خندهش با چانیول کاری کرد که حتی نتونه برای خیس شدن کل هیلکش غر بزنه!
_اوپس. نکنه میخوای تنبیهم کنی یولی؟
دوباره داشت همون کار رو میکرد. همون کاری که هر بار با نشون دادن اون وجه شیطون و اغواگرش میکرد ؛ یعنی دیوونه کردنِ چانیول..
سرش رو به چانیول نزدیک تر کرد و همونطور که به چشمهاش زل زده بود ادامه داد:
_چرا چیزی نمیگی؟ هوم؟
+من...
دستاش به آرومی بالا اومدن و روی یقهی پیراهن چانیول نشستن. انگشتهای بازیگوشش به سمت دکمه هاش سر خوردن و کیونگسو حین باز کردنشون سرش رو به چانیول نزدیک تر کرد.
_تو چی؟ مشکلی که نداری؟ لباستو درمیارم چون کلا خیس و کثیف شده...
سرش رو به طرف گوش چانیول برد و حین باز کردن تک تک دکمهای پیرهنش ، بازدم داغش رو روی پوست گردن چانیول فرستاد. بعد پیراهن رو از تنش بیرون کشید و با گذاشتن دستهاش روی قفسه سینه ی برهنهش ، به آرومی زمزمه کرد :
_بیا یه بازی باهم بکنیم. مثل همون بازی ای که اولین بار باهم کردیم...
چانیول آب دهنش رو بی صدا قورت داد و به چشمهای پر از شیطنت کیونگسو زل زد.
+همینجا؟
_دقیقا همینجا .
کیونگسو گفت و صورتش رو جلو تر برد تا لبهاش رو مماس لبهای چان بکنه. وقتی که لبهاشون هم رو لمس کرد ادامهی حرفش رو تکمیل کرد.
_اما اینبار با قانونای من!
ثانیه ای بعد لبهای چان لای لبهای کیونگسو کشیده شد و بوسه ی آرومی بینشون شکل گرفت.
چانیول حس میکرد که دمای بدنش به شدت بالا رفته و با این بوسه بیقرارتر از قبل شد.
شرابی که کمی پیش خورده بود و این وجهه ی بینهایت اغواگر کیونگسو داشت کم کم از خود بی خودش میکرد.
+قبوله...
________________________________________
نفس لرزونش رو به آرومی بیرون فرستاد و زانوی سست شدهش رو به طرف اون ساختمونِ لعنت شده برداشت.
نگهبان های جلوی در با دیدنش سریع اون رو شناختن و با بیسیم اومدنش رو به مافوقشون اطلاع دادن .
چیزی نگذشته بود که یکی از همون مردهای کت و شلوار پوشِ چند روز پیش خودش رو به در ورودی رسوند و وقتی سهون رو دید با لبخند کریهی جلو اومد .
×بلاخره اومدین آقای اوه؟ ... چقد طولش دادین! فکر کردیم که دیگه بیخیال آقای پارک شدین و فلنگ رو بستین... البته من حدس میزدم که تا این حد بی احساس نباشین و کسی که دوس دارین رو
اینجا رها نکنین.
بعد از گفتن این خندید و سهون با شنیدن صدای خندهی نفرت انگیزش احساس کرد که دلش میخواد بالا بیاره.
البته این که چند روز گذشته حتی یه وعده غذا
از گلوش پایین نرفته بود هم میتونست توی احساس تهوعش تاثیر داشته باشه!
چیزی نگفت و به همون سمتی که اون مرد اشاره میکرد قدم برداشت تا وارد ساختمون بشه.
حتی انرژی حرف زدن و یا راه رفتن رو هم نداشت اما با همراهی همون مرد وارد آسانسور شد و تا به طبقهی منفی چهار بره.
همون طبقهی نفرین شده ای که عشق زندگیش اونجا شکنجه میشد و اون مرد پست فطرت منتظرش بود تا باهاش حرف بزنه.
همون طبقه ای که قرار بود داخلش انسانیت و وجدانش رو زیر پا بذاره...
تمام این چند روز در حال کلنجار با خودش بود و نه چیزی خورده بود و نه برای لحظه ای خواب به چشمهاش اومده بود.
و در اخر ، هر چقدر هم سخت ، بلاخره تصمیم خودش رو گرفته بود.
باید جونمیونش رو از اون زیر زمین لعنتی و سازمان تروریستی کوفتی نجات میداد.
حتی اگه به قیمت به خطر انداختن جون عزیز ترین کسِ جونمیون ، به فنا رفتن کل ماموریتشون و در نتیجه به فنا رفتن زندگی صدها نفر دیگه می بود که قرار بود این آزمایش ها در آینده روشون انجام بشه...
____________________________
BINABASA MO ANG
PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]
Fanfictionکاپل اصلی : چانسو کاپل فرعی: هونهو ژانر : رومنس ، ماجرایی، جنایی ، اسمات (فصل دومش رو میتونین با عنوان "زندانی عشق" از صفحهی خودم پیدا کنین ) مقدمه: گاهی با خودم میگم که ای کاش هیچ وقت حقیقت رو نمیفهمیدم هیچ وقت از دروغین بودن همه چیز خبردار نمی...