چشمهاش رو به آرومی باز کرد و نگاهش رو به سقف سفید اتاق دوخت.
چند بار پلک زد تا دید تارش واضح تر بشه .
خواست اطرافش رو نگاه کنه اما به محض چرخوندن سرش ، چشمش به مردی افتاد که کنار تخت نشسته بود و با کلافگی سرش رو با دستهاش گرفته بود و مضطربانه پاهاش رو تکون میداد...
چند ثانیه مات نگاهش کرد ؛ چرا انقدر کلافه و نگران بود؟
جوری که انگار منتظر یه تلنگر بود تا گریه بکنه!
چانیول اما بی خبر از به هوش اومدن کیونگسو ،همونطور که سرش پایین بود ، مدام به این فکر میکرد که نکنه اشتباه کرده باشه؟
نکنه به قصد نجات دادنش داشت بیشتر بهش آسیب میزد ؟
نکنه حالش بدتر میشد یا اینکه دیگه به هوش نمیومد ؟
با این فکر قلبش بیشتر لرزید و اضطرابش شدیدتر شد .
اگه بلایی سرش میومد هیچ وقت خودش رو نمی بخشید...
اصلا شاید بهتر بود همین الان که هنوز دیر نشده بود بیخیال نقشه و دروغی که میخواست بگه بشه و همه چیو بهش...
با سرفه ای که پسرک کرد ، سریع به طرفش چرخید و وقتی دید که به هوش اومده ، چشمهاش گرد شد:
+کیونگسو!
فورا خودش رو به سمتش کشید و دستش رو روی گونه ی سردش گذاشت:
+کیونگسویا به هوش اومدی؟ ...حالت خوبه؟ سرت که درد نمیکنه ؟
حینی که تند تند و هذیان وار این ها رو میپرسید ، دست دیگه اش رو روی پیشونیش گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه :
+چرا حرف نمیزنی ؟ سرت هنوز گیج میره ؟ دردم میکنه؟
اینبار با هر دو دستش صورتش رو قاب گرفت و مردمک های لرزونش رو به سیاهی های ماتش دوخت:
+کیونگسو خواهش میکنم یه چیزی بگو ...حالت..
_خوبم !
کیونگسو بهت زده میون سوال های پی در پی مرد مقابلش این رو زمزمه کرد و وقتی خیلی ناگهانی و محکم به آغوش کشیده شد ، حتی بیشتر از قبل شوکه شد !
+خداروشکر ! خداروشکر کیونگسویا...نمیدونی چقد ترسیدم... فک کردم...فک کردم دارم بهت آسیب...
اما حرفش رو ادامه نداد و کیونگسو رو بیشتر توی آغوشش فشار داد و تا قلب بی قرارش رو آروم تر بکنه... جوری که حس میکرد هر چقدر محکم تر در آغوشش بگیره ، حفره های خالی قلبش بیشتر از قبل پر میشن!
کیونگسو چند ثانیه همونطور مات موند ؛ رفتار های این مرد اصلا براش قابل درک نبود...
همونطور بهت زده سعی کرد چان رو به عقب هول بده و سوالی که کل ذهنش رو مشغول کرده بود رو دوباره پرسید:
_تو کی هستی ؟ چرا اینجوری میکنی؟
چانیول توی همون حالت که چونه اش روی شونه ی کیونگسو بود نفس عمیقی کشید.
باید چه جوابی میداد؟ میگفت دوس پسرشه ؟ همسرشه ؟ دوستشه؟ برادرشه ؟ و یا فقط یه غریبه؟
ازش جدا شد و کمی فاصله گرفت تا بتونه به چشمهاش نگاه کنه. اما هنوز اونقدر بهش نزدیک بود که گرمای نفس هاش رو روی صورتش حس کنه .
مردمک های لرزونش رو به سیاهچاله ی چشمهاش دوخت؛ چشمهایی که چندین برابر بیشتر از قبل به قلبش نفوذ میکردن و روحش رو به وجد می آوردن...
چشمهایی که انگار هیپنوتیزمش میکرد و کاری میکرد که تبدیل به چانیولی بشه که حتی خودش هم نمیشناسه...
آب دهنش رو قورت داد و با ضربان قلبی که بالا رفته بود و صدایی که انگار مسخ شده بود جواب داد :
+من...چانیولم...چانیولِ تو... و توام کیونگسوی منی...
قرار بود بهش دروغ بگه ؛ پس چرا حس میکرد این حرفی که زد واقعیت محضه؟
چرا هنوز هیچی نشده احساس میکرد کل وجودش داره متعلق به اون میشه؟
نگاهش رو از چشمهای گیج و پر از سوالش گرفت و به موهای مشکی و لَختش که روی پیشونیش رها شده و کمی جلوی چشمش رو گرفته بودن دوخت.
دستش بی اختیار بالا اومد تا لمسشون کنه و از جلوی چشمش کنارشون بزنه.
قلبش چرا انقدر بیقراری میکرد؟
پسرک اما فقط گنگ نگاهش میکرد...بعد از چند ثانیه آروم زمزمه کرد:
_چانیول؟
هیچ حس آشنایی نسبت به این اسم نداشت...و همچنین به مرد مو سفید و خوش قیافه ی مقابلش...
_من چرا اینجام؟ چرا هیچی رو یادم نمیاد؟ اون اتاق سفید کجا بود؟ اینجا کجاست؟
چانیول همونطور که موهای نرمش رو از پیشونیش کنار میزد ، نفس عمیقی کشید .
+همه رو یکی یکی بهت توضیح میدم... ولی اول باید یه چیزی بخوری...وگرنه دوباره از حال میری...
کیونگسو خواست مخالفت بکنه و بگه اول سوالش رو جواب بده اما با حس منقبض شدن معده اش از گشنگی چیزی نگفت و منتظر شد تا یول کاسه ی سوپ رو از میز کنار تخت برداره.
چانیول قاشقی رو پر کرد و به طرف دهنش برد :
+دیشب برات درستش کرده بودم...ولی بیدار نشدی تا بخوری...
کیونگسو نگاه مرددی اول به قاشق سوپ و بعد به چشمهای چانیول انداخت. دستش رو بلند کرد تا قاشق رو از دستش بگیره اما چانیول سریع قاشق رو کنار کشید :
+خودم بهت میدم-
و بعد دوباره نزدیک دهنش بردش .
کیونگسو خواست دوباره اصرار بکنه اما ... بوی سوپ زیادی اشتهابرانگیز و اون هم زیادی گشنه اش بود ...
پس مقاومتی نکرد و دهنش رو باز کرد تا سوپ رو بخوره و با طعم فوق العاده ای که زیر زبونش حس کرد ابروهاش بالا رفت.. آخرین باری که همچین غذای خوشمزه ای رو خورده بود یادش نمیومد...
چانیول به خاطر حالت چهره ی کیونگسو لبخندی زد . چرا انقدر کیوت به نظر میرسید؟ مثل یه پسر بچه ی کوچولو...
یعنی چند سال سن داشت؟ مطمئن بود که از خودش کوچیک تره اما نمیدونست چقدر... هیجده ؟ نوزده ؟ به نظر نمی اومد بیشتر از بیست سالش باشه...
قاشق دوم رو توی دهنش گذاشت و به لباش حین خوردن سوپ خیره شد. چطور میتونست در عین کیوت بودن انقدر جذاب هم باشه؟
کیونگسو که نگاه خیره ی چانیول رو روی لبهاش حس کرد ، آب دهنش رو قورت داد و آروم گفت:
_جواب سوالامو نمیدی؟
چانیول با شنیدن صداش به خودش اومد و نگاهش رو از لباش گرفت:
+چرا میدم...ولی قبلش بگو که چه چیزایی یادت میاد؟ . وقتی توی اون اتاق سفیدی که میگی بودی...چه کارایی باهات کردن؟
کیونگسو با یادآوری روزهایی که توی اون اتاق لعنتی گذرونده بود اخمی کرد . تموم اون روزهایی که پر از حس سردرگمی و خالی بودن گذرونده بود...
_نمیدونم...نمیدونم چه کارایی باهام میکردن چون... هر چند روز یه بار اون گاز توی اتاق پخش میشد و بیهوش میشدم... و هر بار که به هوش میومدم... بیشتر از قبل سردرگم میشدم...بیشتر از قبل نمیدونستم کجام و کی هستم...همونطور که هنوزم نمیدونم...
چانیول برای هزارمین بار توی دلش لعنتی به باعث و بانی های این اتفاق فرستاد و قاشق دیگه ای رو به طرف دهن سو برد:
+الان چی ؟ وقتی اطرافت رو نگاه میکنی هیچ چیزی یادت نمیاد ؟ هیچ حس آشنایی نداری؟
کیونگسو بعد از خوردن سوپ سرش رو تکون داد:
_نه... هیچ چی ... فقط میدونم وسایل اطرافم چی هستن... ولی حس میکنم تا به حال حتی یه بارم ندیدمشون...
چانیول کاسه ی خالی سوپ رو کناری گذاشت و دستش رو بلند کرد و به طرف صورتش برد. انگشت شصتش رو به آرومی کنار لب کیونگسو کشید تا پاکش بکنه ؛ بعد نگاهش رو به نگاه سو گره و زمزمه کرد:
+نگران نباش...تا وقتی من کنارتم نیازی به خاطرات قبلیت پیدا نمیکنی... خودم همه چی رو بهت یاداوری میکنم...
دستش رو روی گونه اش گذاشت . لبهاش اجازه نمیدادن به جای دیگه نگاه کنه و مدام حواسش رو پرت میکردن:
+همه چی رو...
صورتش به آرومی بهش نزدیک شد. انگار که لبهای سو با جاذبه اون رو به سمت خودشون میکشیدن...
سوالی به ذهنش رسید..
یعنی سقوط کردن چه حسی داشت؟
YOU ARE READING
PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]
Fanfictionکاپل اصلی : چانسو کاپل فرعی: هونهو ژانر : رومنس ، ماجرایی، جنایی ، اسمات (فصل دومش رو میتونین با عنوان "زندانی عشق" از صفحهی خودم پیدا کنین ) مقدمه: گاهی با خودم میگم که ای کاش هیچ وقت حقیقت رو نمیفهمیدم هیچ وقت از دروغین بودن همه چیز خبردار نمی...