با شنیدن صدای بسته شدن در نفس عمیقی کشید و از پشت نقاشی بلند شد.
از لحظه ای که بیدار شده بود اون اتاق و چیز هایی که داخلش دیده بود حتی ثانیه ای هم از فکرش بیرون نرفته بودن...
با قدم های سریع و بلند به سمت اون کمد قدم برداشت. باید عجله میکرد و تا وقتی که چانیول برمیگشت یعنی حدودا نیم ساعت دیگه از اونجا بیرون می اومد و همه چیز رو به حالت قبلی برمیگردوند.
کمد رو به جلو هل داد و در رو فقط به اندازه ای که بتونه ازش رد بشه باز کرد.
بعد از روشن کردن چراغ ،از پله های جلوی در پایین رفت و بلاخره قدم به کف اتاق گذاشت...
نگاهش به کتاب های پخش و پلای توی قفسه ها که چانیول با عجله به اینجا منتقل کرده بود ، و بعد از اون به تخت مرتب و در نهایت به تلویزیون گوشه ی اتاق افتاد...
حالا که دقت میکرد این تلویزیون دقیقا جای خالی روی دیوار اتاق پذیرایی رو پر میکرد، ولی به جای اون اینجا روی زمین گذاشته شده بود...
از اونجایی که حافظه اش پاک شده بود هیچ خاطره ای از تلویزیون دیدن نداشت اما خیلی خوب میدونست که چطوری کار میکنه...
شب قبل نگاه سرسری ای به جلد کتاب ها انداخته بود ولی وقتی خواسته بود تلویزیون رو روشن کنه ، با صدای چانیول که بخاطر نبودنش توی تخت سراغش رو میگرفت سریع از اتاق خارج شده بود و پیش چان برگشته بود. اما حالا...
به سمت تلویزیون قدمی برداشت و کابلش رو به پریز برق وصل کرد. بر خلاف انتظارش که فکر میکرد بخاطر خراب بودن توی این اتاق گذاشته شده ، به محض وصل کردن کابل روشن شد و شبکه ی خبری ای روی اسکرین اومد.
گوینده ی اخبار که یه زن زیبارو و جوان بود تند تند اخبار مهم روز رو به زبون میاورد و در مورد سیاست هایی که کیونگسو هیچ ایده ای در موردشون نداشت صحبت میکرد.
کنترل تلویزیون اطرافش نبود ، برای همین از دکمه ی کنار صفحه کانال رو عوض کرد.
با صحنه ای که دید چشمهاش ناخودآگاه گرد شد و برای چند ثانیه پلک نزد.
جوری به صحنه ی عاشقانه درامای مقابلش نگاه میکرد که انگار داره یه اتفاق خیلی نادر و عجیب رو تماشا میکنه.
پسر و دختری که دست در دست هم توی یه شهربازی میگردن و بستنی میخورن ؛ و کلیشه ی همیشگی فیلم ها که پسر صورتش رو نزدیک صورت دختر میکنه و دقیقا همون لحظه که دختر چشمهاش رو برای یه بوسه میبنده ، با انگشت شصتش گوشه لب کثیف شدهاش با بستنی رو پاک میکنه و خودشو کنار میکشه...
به اینجا که رسید کانال رو دوباره عوض کرد ... یه مستند از شهرای مختلف؟ این خیلی جالب تر به نظر میرسید!
_____________________
با ضربان قلبی که بخاطر دویدن بالا رفته بود خودش رو به آشپزخونه رسوند و تظاهر کرد که داره روی کابینت رو مرتب میکنه .
در عرض چند ثانیه تونسته بود از اون اتاق خارج بشه و بعد از برگردوندن کمد به جای قبلی، خودش رو به آشپزخونه که کمترین فاصله رو با اون در داشت برسونه.
سعی میکرد عمیق نفس بکشه تا نفس نفس زدنش کمتر بشه و ضایع نباشه.
همون لحظه چانیول هم وارد آشپزخونه شد و بعد از اینکه آب پرتقال و تنقلات دیگه ای که خریده بود رو روی میز گذاشت، با صدای بلند سلامی کرد.
کیونگسو بدون اینکه سرش رو برگردونه و به چان نگاه بکنه ، سعی کرد با کمترین لرزش صدای ممکن جوابش رو بده:
_برگشتی... چقد زود!
چانیول با لبخند به اون که داشت با دستپاچگی دستمالی که پیدا کرده بود رو تند تند روی کابینت میکشید نگاه کرد ، اما لحظه ای بعد چشمهاش ناخوداگاه به پایین سر خورد و به سمت پاهای برهنه اش کشیده شد.
کیونگسویی که این روزها بخاطر گرمای تابستون ترجیح میداد توی خونه فقط با یه تیشرت و باکسر تنگ و کوتاه بگرده، یکم شرایط رو واسش سخت میکرد...
نگاهش رو به سختی از پایین تنه ی جذابش از نمای پشت گرفت و بهش نزدیک تر شد:
+حتما مشغول نقاشی بودی که برات زود گذشته...
دستهاش رو از پشت دور کمر کیونگسو حلقه کرد و با بوسه ی لطیفی که روی شونه اش کاشت باعث شد نفس کیونگسو برای چند ثانیه بخاطر این لمس ناگهانی حبس بشه...
+منکه همین دیروز کابینتا رو تمیز کردم...چرا باز داری روشونو پاک میکنی؟
کیونگسو نفس حبس شده اش رو به آرومی بیرون فرستاد تا بتونه جواب چانیول رو بده.اما در همون حین چشمهاش بخاطر بوسه های پرحرارت یول که از شونه اش به طرف گردن و لاله ی گوشش کشیده شده بودن و بدنش که حالا از پشت کاملا بهش چسبیده بود بسته شد و حرف زدن رو براش مشکل تر کرد:
_حواسم نبود بخاطر همین ...ی... یکم آب ... ریختم اینجا...داشتم اونو تمیز میکردم...
لبهاش رو خیلی کوتاه از پشت گوش کیونگسو جدا کرد و در هم همون حین دستهای شیطونش رو به زیر تیشرت کیونگ سر داد تا بتونه پوست نرم شکمش رو لمس کنه.
+اوهوم...متوجهم...
کیونگسو با حس گرمی دستهای چان روی شکم سرد خودش ، نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و با همون چشمهای بسته شده سرش رو کمی به طرف یول چرخوند.
چانیول لبهاش رو از پشت گوش کیونگسو تا خط فکش و در نهایت لبهای کیونگسو امتداد داد و آروم اما پر اشتیاق شروع به بوسیدنش کرد...
همون لحظه که کیونگسو هم به داخل بوسه کشیده شد و شروع به همراهی باهاش کرد ، خیلی ناگهانی کمرش رو گرفت و طوری چرخوندش که صورت کیونگ مقابلش قرار بگیره.
حین بوسیدنش مدام به این فکر میکرد که چرا هر چقدر زمان میگذره ، باز هم به این احساس فوق العاده ای که همراهش داره عادت نمیکنه و همش فکر میکنه که داره خواب میبینه؟
چرا حس میکنه هر روز بیشتر از قبل داره توی دریای شیفتگیِ کیونگسو غرق میشه و با این حال هر روز تشنه تر از روز قبله...
اما در مورد کیونگسو اوضاع کمی متفاوت بود.
فکری که اون لحظه ذهنش رو مشغول کرده بود اونقدر قوی بود که علی رغم لذتی که با بوسیدن چانیول تجربه میکرد هنوز هم لحظه ای از ذهنش کنار نمیرفت ...
فکری که باعث میشد لرز خفیفی به تن اش بشینه...دست و پاهاش کمی بی حس بشه و احساس عجیبی توی شکمش داشته باشه...
انقدر غرق اون افکار بود که حتی متوجه نشد چانیول کی بلندش کرد و روی میز کابینت نشوندش...
بدنش ناخوداگاه و خیلی غریزی به لمس ها و بوسه های چانیول واکنش نشون میداد اما خودش انگار که توی یه دنیای دیگه بود...
تیشرت سورمه ای رنگش با بی صبری از تنش بیرون کشیده شد و روی کف آشپزخونه افتاد...
"سئول...شهر قشنگی بود..."
ترقوه ی سفید سمت راستش با بوسه ها و مک های چان حالا به سرخی میزد و چانیول در همین حین سعی داشت از شر تیشرت خودش هم راحت بشه.
"اون شهربازی هم جای جالبی به نظر میرسید ... و اون پارک...خیابونا...مرکزهای خرید...کنار دریا ...همه شون خیلی خیلی جالب به نظر میرسیدن..."
دست چانیول به طرف کش باکسرش رفت تا اون رو هم از تنش در بیاره.
"یعنی قدم زدن توی اون خیابونا چه حسی داشت؟ وقتی اطرافت پر از آدمه...آدم هایی که هر کدوم
مشغول زندگی خودشونن و توجهی بهت ندارن...میتونی آزادانه برای خودت بگردی و هر جایی که دلت میخواد بری..."
لبهاش رو از نیپلش جدا کرد و دوباره به لبای کیونگ چسبوند. همون لحظه دستش رو به سمت زیپ و دکمه ی شلوار خودش برد تا بازشون کنه.
"سئول شهر خیلی بزرگیه مگه نه؟ حتما خیلی سخته که اعضای اون سازمان بتونن از بین اونهمه جمعیت پیداشون کنن...
پس چرا به جای مخفی شدن تو همونجا ترجیح داده بودن توی این ویلای دورافتاده زندگی کنن ؟"
پاهاش رو کمی بالا کشید و عضوش رو روی ورودی سو گذاشت.
"چی میشد اگه اون و چانیولم مثل شهروندای عادی توی سئول زندگی میکردن؟... چی میشد اگه مجبور نبودن از دست بقیه ی مردم فرار کنن؟...اصلا چرا اونها بودن که باید مخفی میشدن؟... چرا اون بود که باید موش آزمایشگاهی چندتا حرومزاده میشد؟ ...چرا اون ؟ چرا یکی دیگه نه؟ ..."
با درد نه چندان شدیدی که وسط پاهاش حس کرد ، از دنیای افکارش بیرون کشیده شد و بی اختیار چانیول رو کمی به عقب هول داد ...
_آخ...چانیول...
چانیول شوکه و نگران بخاطر این حرکتش ، با دستپاچگی پرسید:
+چیشد؟...خیلی دردت گرفت؟...نکنه صدمه دیدی؟
خواست خم بشه تا چکش کنه اما کیونگسو فرصت نداد و همون لحظه از روی کابینت پایین اومد.
_نه نه نه چیزی نیست ... فقط ...
حینی که داشت باکسرش رو از روی زمین برمیداشت و میپوشید ادامه داد:
_فقط...امروز رو مودش نیستم...معذرت میخوام...
بعد از گفتن این روی نوک پاهاش بلند شد و بوسه ی کوتاهی روی گونه ی چانیول کاشت. بعد هم تیشرتش رو از روی زمین برداشت و به سرعت از آشپزخونه خارج شد..
چانیول چند لحظه همونطور مات و مبهوت از این حرکت کیونگسو سر جاش وایساد ، وات؟ الان کیونگسو ردش کرده و توی این وضعیت فاکی تنهاش گذاشته بود؟؟؟ باورش نمیشد...
لعنتی ای گفت و شلوارش رو بالا کشید . هنوز خیلی شوکه تر از این حرفها بود که بخواد به دلیل کاری که کرد فکر بکنه...!
______________________
کمی گوشش رو تیز تر کرد تا بتونه مکالمه ی دو مرد دیگه رو از چند متر اونطرف بشنوه. حرفهاشون خیلی واضح به گوشش نمیرسید و این اعصابش رو خورد تر میکرد.
تا اینکه با تشخیص دادن "اون پارک جونمیون حرومزاده" از بین حرفهاشون ، چشمهاش گرد و نفسش ناخوداگاه حبس شد...
جمله ی بعدی که تونست تشخیص بده "نم پس نمیده" بود...پس یعنی... چیزی که بیشتر از همه ازش میترسید اتفاق افتاده بود...یعنی تمام این چند هفته ای که جونمیون غیبش زده بود و سهون داشت همه جا رو دنبالش میگشت ، اون اینجا ، توی این سازمان لعنتی در حال شکنجه شدن بود...
با این فکر قلبش تیر کشید و بغض بدی توی گلوش نشست... خوب میدونست اون آدما چه عوضیایی هستن و برای حرف کشیدن از یه نفر چه کارهایی که باهاش نمیکنن...و همچنین بهتر میدونست که جونمیون حاضره حتی از جون خودش هم بگذره اما حتی یه ذره هم امنیت برادر زادهش رو به خطر ننداره...
و حالا جونمیون...جونمیونِ اون داشت اونجا عذاب میکشید و تا پای مرگ پیش میرفت ...
قطره اشکی بدون اینکه بفهمه روی گونه اش سر خورد .
هر کاری ، هر کاری که لازم بود میکرد تا اون رو نجات بده ، حتی به قیمت جون خودش...
قطره اشک مزاحم رو از روی صورتش کنار زد و نفس عمیقی کشید تا آروم تر بشه. اما هیچ فایده ای برای قلب بی قرارش نداشت...
سرش رو کمی خم کرد تا از کنار دیوار ببینه چرا دیگه صدا مکالمه ی اون دو نفر به گوشش نمیرسه.
اما به جای اینکه اون دو مرد رو چند متر اونطرف تر ببینه،اونهارو دقیقا توی یک قدمی خودش در حالیکه یه لبخند کریه روی لبهاشون بود ، دید ...
- بلاخره اومدی دنبال دوس پسرت آقای اوه؟!
YOU ARE READING
PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]
Fanfictionکاپل اصلی : چانسو کاپل فرعی: هونهو ژانر : رومنس ، ماجرایی، جنایی ، اسمات (فصل دومش رو میتونین با عنوان "زندانی عشق" از صفحهی خودم پیدا کنین ) مقدمه: گاهی با خودم میگم که ای کاش هیچ وقت حقیقت رو نمیفهمیدم هیچ وقت از دروغین بودن همه چیز خبردار نمی...