27 : Game over 🔞

112 27 1
                                    

برخلاف انتظار چانیول ، کیونگسو از جاش بلند شد و به ارومی روی پاش نشست.
چان با چشم های گرد شده نگاهش کرد و تا خواست چیزی بگه ، دستهای سو پشت سرش قرار گرفت و لبهاشون دوباره به هم متصل شد .
با این تفاوت که اینبار دیگه از ملایمت و آروم بودن هیچ خبری نبود..
دوباره خیلی ناگهانی کیونگسو صورت خودش رو به عقب کشید و همونطور که نفس نفس میزد به صورت چانیول خیره شد.
_قانون بازیِ امروز اینطوریه.
بدون اینکه نگاهش رو از چان بگیره ، دستهاش رو از پشت گردنش برداشت و مشغول باز کردن دکمه و زیپ شلوارش شد.
_من سوال میپرسم..
بعد از زیپ شلوار نوبت کش باکسرش بود تا پایین بکشه‌.
_و تو حقیقت رو بهم میگی.
چانیول با حس لمس شدن عضوش توسط کیونگ ناخوداگاه اخمی کرد و نفسش رو با صدا بیرون فرستاد. از طرفی هم ذهنش مشغول جمله‌ای شد که کیونگسو گفت. حقیقت؟ منظورش که نمیتونست...
رشته‌ی افکارش با بالاتر رفتن کیونگسو ، پایین کشیدن شلوارک خودش و نشستن دوباره‌ش از گسسته شد و چشمهاش تا بیشترین حد امکان گرد .
+کیونگس..
_و اگه بهم دروغ بگی...
خودش رو پایین تر کشید و وسط حرفش لبش رو گاز گرفت تا فریادش از درد به هوا نره.
در عین حال چانیول هم ناله‌ی کوتاهی بخاطر فشار ناگهانی ای بهش وارد شده بود کرد. این اولین بار بود که بدون آمادگی داشتن انجامش میدادن.
_هردوتامون قراره اذیت بشیم !
به سختی این رو زمزمه کرد و با گرفتن شونه های چان و فشار دادنش ، خودش رو بیشتر پایین کشید.
+فاک... کیونگسو...
کیونگسو بلاخره بعد از اینکه تونست اشکی که بخاطر درد پشت پلکاش جمع شده بود رو کنار بزنه ، چشمهاش رو باز کرد و به چشمهای چانیول خیره شد.
_سوال اول...چرا بهم دروغ گفتی؟
چانیول همونطور مات نگاهش کرد . کیونگسو.. فهمیده بود؟
از طرفی پایین تنه‌ش به شدت اذیتش میکرد و داشت میمرد تا کیونگسو تکون بخوره و از این درد خلاصش کنه. و از طرف دیگه مغزش یخ زده بود و از شدت شوک حتی نمیتونست چیزی بگه.
کیونگسو هم تحت فشار بود ، اما نه به اندازه‌ی اون.
پس بدون اینکه حرکت بکنه ادامه داد:
_من از اتاق زیر راه پله خبر دارم... از اینکه رابطه‌ی ما عادی و مثل زوجای دیگه نیست هم همینطور. پس بهتره حقیقت رو بهم بگی چانیول. ما چرا اینجاییم؟
چانیول حس کرد که برای لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کرده... اول دم بود یا بازدم؟
انگار زبون و مغزش هم زمان قفل شده بود و تنها چیزی که اون لحظه میخواست این بود که حتی
بیخیال درد پایین تنه‌ش بشه و از اونجا فرار کنه تا مجبور به جواب دادن نباشه.
حالا میفهمید که چرا کیونگسو به یکباره انقد تغییر کرده بود و داشت این بازی رو میکرد؛ فقط برای اینکه حکم بازنده بودن چان رو که از قبل تعیین کرده رود تو صورتش بکوبه...
کیونگسو اما وقتی دید رنگ صورت چانیول پریده و تا چه اندازه ترسیده ، سرش رو نزدیک برد و دوباره لبهاش رو بوسید.. خط فکش رو بوسید.. لاله ی گوشش رو بوسید.. و وقتی به گردنش رسید لبهاش رو جدا کرد و دم گوشش زمزمه کرد.
_یولی ... نیازی نیست نگران باشی ... فقط میخوام بدونم. من هیچوقت قرار نیست ترکت بکنم یا ازت دلخور بشم !
چانیول با شنیدن این حرف چشمهاش رو بست و بلاخره تونست اکسیژن رو به ریه هاش راه بده.
کیونگ سرش رو فاصله داد تا نگاه پر اطمینانش رو به چشمهای چان بدوزه.
_این فقط یه بازیه... ما ام داریم خوش میگذرونیم! مگه نه؟
کلماتی که شنیده بود توی ذهنش چرخید و چرخید. هیچوقت قرار نبود ترکش کنه؟ حتی اگه بهش میگفت؟ با تمام وجود دلش میخواست که این رو باور کنه...
اون شراب لعنتی باعث شده بود کمی منگ بشه و نتونه خیلی خوب همه چیز رو پردازش کنه.
از طرفی هم درد و کلافگی توی پایین تنه‌ش داشت دیوونه‌ش میکرد.
اخم بین ابروهاش ناخوداگاه غلیظ تر شده بود و کلمات بدون اینکه بتونه پردازششون کنه از لای لبهاش خارج شدن تا فقط بتونه از این درد خلاص بشه.
+من... نمیخواستم دروغ بگم فقط... عاشقت شده بودم... و تو هرشب ... ازم کمک میخواستی...
با شنیدن این کیونگسو بلاخره کمی خودش رو
حرکت داد و باعث شد چانیول کمی بتونه راحت تر بشه.
سعی کرد صدای ناله‌ش رو توی گلوش خفه کنه و سوال بعدی رو بپرسه.
_واضح تر بگو ...کی عاشقم شدی؟
چانیول سکوت کرد و دوباره به چشمهای کیونگسو خیره شد.
این بازی اصلا براش لذتبخش نبود...اما اگه کیونگسو تا این حد میخواست همه چیز رو بدونه که تا اینجاها پیش میرفت ، پس کار رو براش راحت تر میکرد.
+وقتی اولین بار توی فیلم دوربین مدار بسته‌ی آزمایشگاه دیدمت.
این بار نوبت کیونگسو بود که شوکه بشه و دنیا دور سرش بچرخه.
اولین بار اون رو توی آزمایشگاه دیده بود؟! پس یعنی...
_چی..‌ ینی‌..منظورت اینه که قبل از اون اینجا باهم زندگی نمیکردیم؟.. من... نمیشناختمت؟؟!
چانیول نگاه ازش دزدید تا اون نگاه توی چشمای
کیونگسو رو نبینه...
لحظه ای که تمام این مدت داشت ازش فرار میکرد و نمیخواست که هیچ وقت سر برسه حالا رسیده بود و چانیول خودش رو بی دفاع تر از هر زمانی حس میکرد.
کیونگسو وقتی دید که چان چشم ازش دزدید  ، ناباورانه تر از قبل بهش نگاه کرد. این یه شوخی بود مگه نه؟
امکان نداشت تمام اون داستان ها و خاطرات عاشقانه ای که از دوره قبل رفتنش به اون آزمایشگاه براش تعریف کرده بود واقعی نباشن...
امکان نداشت تمام اون حرف هایی که راجب
شخصیت و عادتهای سو بهش گفته بود ساخته ی ذهن خودش باشه...
نه ... چانیول نمیتونست تا این اندازه بهش دروغ گفته باشه.
نه این امکان نداشت...
کیونگسو منتظر بود که یه حقیقت رو بشنوه. اما دیگه تا این حدش رو انتظار نداشت!
انتظار نداشت بفهمه تمام این مدت با غریبه ای زندگی میکرده که به دروغ بهش تلقین کرده بود یه آشنای قابل اعتماده..
بهش گفته بود که عاشقشه و کیونگسو هم قبل از اون اتفاق عاشقش بوده...
...این آخرین چیزی بود که انتظار داشت بشنوه !
سرش رو جلو برد و چونه‌ش رو به شونه‌ی چانیول تکیه داد.
حلقه‌ی دستهاش دور بازوهای چان محکم تر کرد و به زحمت کمی خودش رو بالا کشید تا از شر اون درد وحشتناک خلاص بشه.
این بازی دیگه حتی برای کیونگسو ام جذاب نبود و آرزو کرد که کاش هیچوقت شروعش نمیکرد.
شلوارک خودش رو بالا کشید و اینبار روی پاهای چانیول نشست.
غیر منطقی بود . اما به یکباره حس ناامنی و بی اعتمادی ای به قلبش رسوخ کرده بود و باعث میشد کلافه تر از قبل بشه.
چونه اش رو از چانیول فاصله داد و بدون اینکه نگاهش کنه با صدایی که ناخوداگاه شروع به لرزش کرده بود پرسید:
_ چرا؟
چند ثانیه گذشت تا صدای چان به گوشش برسه.
+چون... میترسیدم... میترسیدم تو ام به همون اندازه که من عاشقت شده بودم دوسم نداشته باشی ..یا ...گرایشت یه چیز دیگه باشه...
من از همه چیزم برای نجات تو گذشته بودم... میترسیدم که تورو هم از دستت بدم.
کیونگسو به صورت چان نگاه نمیکرد ، قطره های اشکی که حین گفتن این ها صورتش رو خیس کرده
بودن نمیدید و از اینکه چقدر قلبش سنگین و وحشتزده بود خبر نداشت.
بی صدا فقط گوش میکرد و توی بهت خودش غرق شده بود.
الکل باعث شده بود کمی منگ بشه و زیاد اختیار حرفها و کاراش رو نداشته باشه.
اما این ها حرف هایی بودن که هر روز و هر شب از فکرش میگذشت و تا عذاب وجدانی که بخاطر دروغ گفتن به سو داشت رو آروم تر بکنه. پس علی رغم بغضی که گلوش رو گرفته بود و حرف زدن رو براش سخت میکرد ، همون کلمات روی لباش جاری شدن.
+کیونگسو... تو همه چیز منی... تنها کسی که توی دنیا دارم و میخوام که داشته باشم...
از همون لحظه ای که دیدمت همه چیزم شدی .
جوری که دیگه هیچکدوم از آدما رو نمیدیدم و نمیخواستم که ببینم. هیچکدومشون به جز تو..
تو... توی خطر بودی و من حاضر بودم هر کاری برات بکنم.
وقتی اونجا توی اون اتاقک سفید زندانی بودی و اونا هر روز به زور میبردنت آزمایشگاه تا روی مغزت کار کنن ...
من نمیتونستم حتی یه شب خواب راحت هم داشته باشم.
هر شب بلا استثنا کابوس میدیدم و حتی روزهامم  دست کمی از کابوس نداشت.
پس وقتی فرصتش پیش اومد تردید نکردم و از اونجا نجاتت دادم . حتی اگه به قیمت از دست دادن خانواده ، دوستام ، موقعیت اجتماعی و یا همه چیزم تموم میشد...
ا..اگه...دروغیم گفتم...فقط بخاطر این بود که راحت تر بتونی کنار من زندگی کنی... تمام سعیمو کردم که همه چی باب میلت باشه...
هر کاری کردم که بتونم یه بهشت برای هردومون بسازم ... یه بهشت فقط برای ما دوتا...
و این حداقل برای منی که تا قبل از روز به اینجا اومدنمون توی یه جهنم دست و پا میزدم وسوسه کننده به نظر میومد.
میدونم کارم درست نبود و توام حق داشتی حقیقت رو بدونی اما... من نمیتونستم این ریسک رو بکنم که از دستت بدم کیونگسو .. من... نمیتونم...
جمله های آخرش بخاطر بغض مزاحمی که شدید تر از قبل شده کمی نامفهوم به گوش میرسید و در اخر بخاطر شکستن همون بغض نتونست کاملش بکنه.
حالا کیونگسو ام دیگه کم کم از بهت خارج شده بود و چشمهاش از اشک تار...
وقتی گریه‌ی دردناک چانیول رو دید، دیگه طاقت نیاورد و با حلقه کردن دستهاش دور گردنش محکم در آغوشش گرفت.
حالا هردو داشتن توی آغوش هم اشک میریختن.
_هیشش...چانیول...آروم باش... منو... از دست نمیدی..
این هارو گفت در حالیکه گریه صورت خودش رو هم خیس کرده بود.
گریه‌ی چانیول هم با شنیدن این حرفش شدیدتر شد و لرزش شونه هاش بیشتر.
نمیتونست باور کنه که کیونگسو بعد از اعترافش به همه چیز هنوز توی آغوششه و داره این حرفها رو بهش میزنه.
حس میکرد همه ی اینها برای قلبش زیادیه و الانه که منفجر بشه...
یعنی خواسته هاش برآورده شده بود؟ دیگه نیاز نبود که از ترک شدنش بترسه؟
چند دقیقه بعد کیونگسو خودش رو از آغوش چان بیرون کشید و اینبار شروع به بوسیدن لبهاش کرد.
جوری میبوسیدش که انگار زندگیش به این بوسه بنده ...
انگار که تپش های قلبش از این بوسه نشأت میگیره و انگار که اون عاشق ترین انسان روی زمینه...
_معذرت میخوام...
دستش رو روی گونه‌ی چان رو گذاشت و با چشمهای بسته و پیشونی ای که به پیشونی چان تکیه داده بود این رو زمزمه کرد.
چانیول که هنوز غرق در بوسه‌ی فوق العاده ای بود که تجربه کرده بود ، چشمهاش که هنوز بخاطر گریه خیس بود رو به آرومی باز کرد و به پلک های بسته‌ی کیونگسو دوخت. خواست دلیل معذرت خواهی کردنش رو بپرسه اما سو زودتر ادامه داد :
_معذرت میخوام که اونطوری ازت حرف کشیدم و اذیتت کردم... نباید اون بازی احمقانه رو شروع میکردم... خیلی بدجنس بودم...
چانیول داشت کم کم به گوشهاش شک میکرد. نه تنها به خاطر دروغی که بهش گفته بود سرزنشش نمیکرد... بلکه داشت ازش معذرت خواهی هم میکرد؟
کیونگسو بی شک یه فرشته بود!
دهن باز کرد که بگه نیازی به معذرت خواهی نیست ،
که اگه کیونگسو حتی اقدام به کشتنش هم میکرد ، اون باز هم بدون هیچ تردیدی میبخشیدش.
اما لبهای کیونگسو این اجازه رو بهش نداد و با نشستن روی لبهای خودش،  و بعد از اون خط فک و گردنش و پایین تر از اون روی ترقوه هاش ، حرفی که میخواست بزنه رو فراموش کرد.
_میخوام برات جبرانش کنم چانیول... میخوام که من رو ببخشی...
این رو گفت و جرقه‌ی شروع یه معاشقه‌ی دیگه رو توی همون شب ایجاد کرد.
معاشقه ای که برای هردوشون پر بود از عشق و لذت .
ساعتها روی همون کوسن هایی که کیونگسو روی زمین چیده بود به بوسیدن و چشیدن طعم میوه‌ی تن همدیگه ادامه دادن..
و بلاخره روی همون کوسن ها و زیر همون نور مهتابی که روی تن هاشون میتابید ، در آغوش هم به خوابیدن‌.
و یا حداقل این چانیول بود که با آرامش به خواب رفت ...
_____________________________________


پارت‌ بعد پارت آخره :)

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Where stories live. Discover now