20. F*ck the promises!

93 29 4
                                    

بخاطر لگدی که به شکمش زده شد خواست خم بشه اما هم پاهاش و هم زانوهاش به صندلی بسته شده بودن و نمیتونست تکون بخوره.
مرد لگد دیگه ای اینبار به پهلوش زد و غرید:
-- یا میگی اون فیلما کجان یا زنده از اینجا بیرون نمیری مامور پارک !
چندبار سرفه کرد و همراه باهاش خونابه ای که توی دهنش جمع شده بود روی زمین ریخت. بعد به سختی و در حالیکه صداش در نمی اومد جواب داد:
× خودت که میدونی نمیتونی منو بکشی ...پس ‌‌‌‌...زر اضافی نزن ...
بعد از گفتن این ، مرد صندلی رو دوباره به حالت قبلی برگردوند و با خنده موهاش رو تو مشتش گرفت . بعد خیلی محکم به سمت پشت سرش کشید و باعث شد سرش به عقب پرت بشه:
--که نمیتونم تورو بکشم ؟ اینو دیگه از کجات در آوردی؟
جونمیون هم مثل خودش کمی خندید و علی رغم اینکه موهاش به سمت عقب کشیده میشد ، سرش رو بالا آورد تا بتونه نگاه طعنه آمیزش رو به چشمهای اون بدوزه:
× هم من و هم خودت خیلی خوب میدونیم که مافوقات بهت دستور دادن منو نکشی و فقط ازم حرف بکشی.‌.. پس الکی واسه من نقش بازی نکن...
--تو...
×آره من...تظاهر نکن نمیدونم برای سازمانتون چقدر مهمم و اگه بلایی سرم بیاد پوست همتون کندس...
آثار خنده از روی صورت مرد محو شد و اینبار اخم ترسناکی لای ابروهاش نشست .
--درسته ... نباید بکشمت.‌‌.. اما ناقصت که میتونم بکنم.
و مشت دیگه ای که حواله ی صورت جونمیون شد.‌‌‌..
________________________________
به محض خارج شدن از اتاق در رو محکم پشت سرش بست و دستش رو جلوی دهنش گرفت.
اون دیگه چه کوفتی بود که به چان گفت؟
چانیول فقط به سکس اهمیت میداد؟ به چانیولی که همیشه یا در حال رسیدگی کردن به اون بود و یا داشت بهش نقاشی یاد میداد و محبت میکرد و مدام به فکر اون بود این حرفو زده بود؟... این بی انصافی محض بود!
خودش هم نفهمیده بود چرا و چطوری اون حرفو زده ، فقط میدونست که اون لحظه یکهو عصبی شده بود و کنترل زبونش رو از دست داده بود...
البته باید به خودش اقرار میکرد که کمی ، فقط کمی  اینکه مدام ور دل هم بودن و میل خاموش نشدنی چانیول به باهم بودنشون براش خسته کننده شده بود ...
اما باز هم نمیتونست احساس فوق العاده ای که با محبت های چانیول و معاشقه هاشون بهش دست میداد رو انکار کنه... کی از دوست داشته شدن بدش میومد؟
پشیمون بود ...اما روی این رو هم نداشت که به اتاق برگرده و ازش معذرت خواهی کنه. پس ناچار به طرف در خونه رفت تا بیرون بره و کمی هوا بخوره بلکه کمی حالش بهتر بشه.
چند قدم بیشتر برنداشته بود که در اتاق باز شد و بازوش با شدت از پشت کشیده شد.
چرخوندن سرش کافی بود تا با چهره ی غضبناک و چشمهای به خون نشسته ی چان رو به رو بشه و نفسش از ترس حبس بشه.
+کِی بدون رضایت خودت بود؟
صدای گرفته‌ش رو که شنید لب زد تا جواب بده، اما بلافاصله صدای فریادش باعث شد جا بخوره و لال بشه.
+ پرسیدم کی بدون رضایت خودت رابطه داشتیم؟؟؟!
_چا...
دستهایی که روی سینه هاش نشست و به سمت عقب هلش داد ، باعث شد بیشتر شوکه بشه و یه قدم از چان دور تر بشه.
+من فقط به سکس اهمیت میدم ؟؟ من ؟؟
+ به احساسات تو اهمیت نمیدم ؟ به علایق تو اهمیت نمیدم ؟ صبح تا شب فقط دنبال راحتی تو نیستم ؟ بهت توجه نمیکنم؟  برای اینکه حوصلت سر نره و خسته نشی هرکاری از دستم برمیاد نمیکنم؟
_چانیول من واقعا معذ...
+اصلا برات مهم هست؟ اصلا من برات مهم هستم ؟ هیچ کدوم از اینا رو میبینی؟ عشق منو میبینی؟میبینی که همه ی اینا فقط و فقط بخاطر توعه؟
یه قدم به جلو برداشت و خواست دستهای چان رو بگیره.
_چان عزیزم آروم باش ... اجازه بده منم حرف بز....
+به من دست نزن! نمیترسی یه موقع تحریک بشم و بخوام باهات بخوابم ؟ مگه از نظر تو یه هورنی عوضی نیستم که فقط به سکس فک میکنه؟ پس چرا نمیترسی که بهم دست بزنی؟
دست های کیونگسو رو محکم پس زد و ادامه داد:
+اگه فقط میدونستی واسه اینکه اینجا تو امنیت
باشیم چه کارایی کردم و از چه چیزایی گذشتم...
بغض ناگهانی ای که به گلوش هجوم آورد ، اجازه نداد حرفش رو کامل کنه.
برای آخرین بار نگاه دلخوری به چشمهای مبهوت و شرمنده ی کیونگسو انداخت و دوباره به اتاق برگشت.
صدای کوبونده شدن در با لرزیدن قلب کیونگسو یکی شد و باعث شد از شوک حرفهای چان خارج بشه و به سمت در بره تا بازش کنه.
هرچقدر تقلا کرد نتونست در رو باز کنه چون قفل شده بود. چند بار به در ضربه کرد و با صدایی که متوجه لرزیدنش نبود اسمش رو صدا کرد :
_چ...چانی... چانیول ... خواهش میکنم بازش کن ... معذرت میخوام...واقعا نمیدونم چرا اون حرفو زدم... چانیول...باور کن منظوری نداشتم... من ..‌. من خودمم همه ی اونا رو میخواستم...حتی بیشتر از تو ... واقعا نمیخواستم اونطوری بگم خیلی لحظه ای شد...چانیول خواهش میکنم بازش کن تا حرف بزنیم...
اما انگار حرفهاش هیچ فایده ای نداشت چون هرچقدر منتظر موند در باز نشد...
حس افتضاحی داشت و بغض مزاحمی راه گلوش رو سد کرده بود...
چیکار باید میکرد که بخشیده بشه؟...
      °°°°°                                 
آهی کشید و قلم مو رو با بی حوصلگی روی پالت گذاشت. انقدر ذهنش درگیر بود که حتی یه خط هم نمیتونست بکشه...
ساعت نزدیک ده شب بود و چانیول هنوز از اتاق بیرون نیومده بود...
نه صبحونه خورده بود و نه نهار و نه شام ، حتی در رو هم باز نکرده بود تا کیونگسو بتونه غذایی رو که براش درست کرده بود رو به اتاق ببره...
یاد این افتاد که چقدر براش سخت بود غذا درست کنه چون توی این مدت همیشه چانیول بود که آشپزی و کارهای خونه رو به عهده داشت و اون عملا فقط استراحت میکرد و نقاشی میکشید...
این باعث شد بفهمه که چقدر خودخواه بوده و حتی اگه کسی میتونست حق اعتراض داشته باشه چانیول بود نه اون...
از روی صندلی بلند شد و به آشپزخونه رفت. اینطوری نمیشد... باید یه جوری وارد اتاق میشد تا از دلش در بیاره...
غذا رو گرم کرد و لای نون گذاشت تا ساندوچ درست کنه. بعد همراه با آب و چیزهای دیگه داخل سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت. چند تقه به در زد و بلند گفت:
_چانیول‌... درو باز کن... میخوام بیام بخوابم...
صدایی در جواب نشنید و با حرص ادامه داد:
_خودت که میدونی فقط روی بالش خودم خوابم میبره. پس اگه اذیت میشی برو اتاق مهمون بخواب...
خودش هم از اینهمه پررو بودنش خندش گرفته بود و حدس میزد چانیول کلی بخاطرش حرص بخوره. اما میدونست که جواب میده چون راحتی اون برای چان از هرچیزی مهم تر بود...حتی موقعی که قهر بودن!
بلاخره صدای باز شدن قفل در به گوشش رسید و همین که باز شد به داخل اتاق هجوم برد تا چانیول نتونه با دیدن سینی توی دستش جلوش رو بگیره .
وارد اتاق که شد ، با دیدن اخم بین ابروهای چان و نگاهش به غذایی که آورده بود ،آب دهنش رو قورت داد و سریع گفت:
_از صبح هیچی نخورده بودی. بخاطر همین مجبور ش‌‌‌..
+برو بیرون!
_چانیول... خواهش میکنم اینجوری نباش... اصلا‌‌‌‌‌... فقط این رو بخور تا منم برم بیرون و کاری بهت نداشته باشم.خواهش میکنم...
+گفتم برو بی...
_غلط کردم! خب ؟ همینو میخوای بشنوی؟ باور کن خیلی پشیمونم ...
چند لحظه مکث کرد و با فکری که به ذهنش رسید دست آزادش رو روی شکم خودش گذاشت و با لحن مظلومانه ای گفت:
_منم از صبح چیزی نخوردم چون تو اینجا گرسنه بودی... الانم معدم درد میکنه ... پس اینو بخور تا منم بخورم.. باشه؟
چانیول نگاه چپ چپی بهش انداخت و کیونگسو توی دلش ترسید که نکنه از دروغش در مورد غذا نخوردن خبر داشته باشه!
اما برخلاف انتظارش کنار رفت تا کیونگسو بتونه سمت تخت بره‌.
سینی غذا رو روی تخت گذاشت و منتظر موند چانیول بیاد و بشینه.
چانیول نفس عمیقی کشید و با همون اخم کنارش روی تخت نشست. 
کیونگ با تردید نگاهی بهش انداخت و یکی از ساندویچ هارو از سینی برداشت تا به دستش بده .
اما چان با زمزمه ی "خودم برمیدارم" ساندویچ دیگه ای رو از سینی برداشت و شروع به خوردن کرد.
با لبخند رضایتمندی به غذا خوردنش نگاه کرد و خودش هم گازی به نونش زد.
چند دقیقه با سکوت و غذا خوردنشون سپری شد تا اینکه کیونگسو به آرومی و محتاطانه سکوت رو شکست:
_اممم...میگم...حرف بزنیم؟
چانیول باقی مونده ی ساندویچش رو توی سینی گذاشت و کنار کشید تا به تاج تخت تکیه کنه.
+من حرفی واسه زدن ندارم.
کیونگسو آهی کشید و سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت . بعد خودش رو روی تخت بالا کشید تا کنار چان بشینه.
چانیول از گوشه ی چشم نگاهی به نیم رخش انداخت و زیر لب گفت:
+بالشتو بردار و برو بیرون. میخوام بخوابم.
بعد از روی تخت بلند شد به سمت دستشویی رفت تا مسواک بزنه.
کیونگسو اما برخلاف خواسته ی چان ، از جاش بلند شد و بعد از خاموش کردن چراغ دوباره سرجاش برگشت و دراز کشید.
چانیول بعد از اینکه از مسواکش رو زد و به اتاق برگشت ، بخاطر تاریک بودن فکر کرد که سو رفته . پس آهی کشید و با پاهای بی رمقش به سمت تخت رفت و روش خوابید.
اما چند ثانیه نگذشته بود که دستهای کسی دور کمرش حلقه شد و سری روی سینش نشست.

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Where stories live. Discover now