21. Orange juice

74 23 0
                                    

جنینی که توی شکم مادرشه و یا جوجه ای که هنوز از تخم بیرون نیومده ،هیچ وقت از تاریکی و کوچک بودن فضا شکایت نمیکنه ...
نه برای اینکه قانعه و یا راضی از جایی که هست ؛
بلکه بخاطر اینکه هیچ خبری از دنیای بیرونش نداره...
خیال میکنه که کل دنیا توی همون فضای کوچیک خلاصه شده و چیزی ماورای اون وجود نداره...
کیونگسویی که توی اون اتاق سفید گیر افتاده بود و چهار سال تمام اونجا زندگی میکرد چنین وضعیتی داشت ؛ شکایتی نمیکرد و با صبوری روزهاش رو اونجا سپری میکرد.
گیج بود ، سردرگم بود ، بی حس بود ، ولی با این حال هیچ تلاشی برای خارج شدن از اونجا نکرده بود و نمیکرد...
اما وقتی به کسی که طعم آزادی رو فراموش کرده ، کمی از اون رو بچشونی ؛ دیگه نمیتونی جلوی میلش رو برای آزادیِ بیشتر بگیری .
برای همین لازمه که گاهی همه ی درها رو به روش ببندی تا نبینه ، نشنوه و نفهمه که توی دنیای اطرافش چه خبره.
این ها افکاری بود که حین مخفی کردن کتاب ها ، تلویزیون و شبکه های اجتماعی توی اون اتاق زیر زمین توسط چان ، از ذهنش گذشته بود.
دلیلی که این اتاق رو از کیونگسو مخفی میکرد همین بود... که کیونگسو از اتفاقاتی که داره توی دنیا میفته و زندگی عادی ای که بقیه دارن خبردار نشه و دیگه میلی به ترک کردن چان و تجربه ی اون زندگی ها نداشته باشه.
اما چانیول یه چیز مهم رو فراموش کرده بود‌...یه چیز خیلی مهم...
اینکه اون نوزاد بلاخره لگد میزنه ...
و اون جوجه بلاخره تقلا میکنه تا از اون پوسته خارج بشه!
مهم نیست که چقدر اون داخل گرم و نرم ، راحت و یا امن باشه...
وقتی که زمانش برسه ، هیچ کدوم از این ها نمیتونه برای نگه داشتنش کافی باشه...
دکمه ی " استاپ" رو زد و به آرومی از روی تردمیل پیاده شد.
با حوله پیشونی و شقیقه هاش رو پاک کرد و بعد اون رو دور گردن خیسش انداخت .
حینی که از پله ها پایین میومد ، چند جرعه آب خورد تا کمی از خشکی گلوش کم بشه.
وقتی به طبقه ی پایین رسید و کیونگسو رو توی همون جای همیشگیش دید ، لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و به طرفش رفت.
طبق معمول تمام حواسش معطوف نقاشی مقابلش بود و حتی نزدیک شدن چانیول رو هم متوجه نشده بود.
میدونست توی این مواقع خوشش نمیاد که از پشت بغلش کنه و بترسونتش، برای همین به نشوندن بوسه ای روی گونه اش بسنده کرد و خیره به نقاشی ای که کشیده بود گفت:
+خسته نباشی کیونگم...
کیونگسو اما در جواب آهی کشید و قلم مو رو به نرمی روی بوم حرکت داد.
_چانیول...
+جانم..
_این قسمتش خوب نشده نه؟ از گوش چپش خوشم نمیاد...
با این سوالش چانیول بعد از چند ثانیه تاخیر بلاخره گفت:
+نه‌‌‌... بنظرم خیلیم خوبه.
کیونگسو نگاه مرددی به صورت چان انداخت و دوباره به نقاشی نگاه کرد :
_مطمئنی؟
+اوهوم...هیچ مشکلی نداره باور کن.
اما حرفش هیچ کمکی به باز شدن گره ی اخم بین ابروهای سو نکرد...
قلم مو رو به طرف پالت برد و با مخلوط کردن کرمی و سیاه ، کمی رنگش رو تیره تر کرد. بعد روی همون لاله ی گوش چپ مردِ توی نقاشی کشیدش .
نه...نمیشد ... هرکاری که میکرد عجیب به نظر میرسید و درست نمیشد...
حدود یک ساعتی میشد که روی همین گوش مانور میداد و سعی میکرد بکشتش ، اما حالا ...
خیلی ناگهانی قلم رو از روی گوشش برداشت و با حرص روی صورتش کشید .
از پرتره کشیدن متنفر بود!
چانیول با دیدن این حرکتش جا خورد و سریع گفت:
+چیکار میکنی؟؟ چرا خرابش کردی؟؟؟
از جا بلند شد و با کلافگی به طرف پنجره رفت و بازش کرد.
هوای تازه ای که به ریه هاش کشیده شد باعث چشمهاش ناخوداگاه بسته بشن و نفس عمیق تری بکشه.
_چانیول ... بیا بریم قدم بزنیم...
تابستون بود و حالا به جای شکوفه های گیلاس روی درخت ها ، سرخیِ میوه ها لابه لای سبزیِ برگها به چشم میخورد‌.
هوا گرم شده بود اما نه در حدی که آزاردهنده باشه و هر از گاهی نسیم نه چندان خنکی میوزید و باعث میشد موهای روی پیشونی کیونگسو به رقص در بیان... درست مثل ضربان قلب چانیول با دیدن اون منظره...
بعد از دقایقی قدم زدن ، روی سبزه زار همیشگی دراز کشیده بودن و کیونگسو چشم هاش رو بسته بود تا کمی استراحت کنه...
با این حال هنوز هم سنگینی نگاه چانیول رو روی صورت خودش حس میکرد.
+کیونگسو...
بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه ، در جواب چان "هوم" ارومی از ته گلوش خارج شد‌.
+چرا؟
به آرومی چشمهای سنگین شده اش رو باز کرد و به چشمهای چان خیره شد:
+چرا گرفته ای؟
دوباره نگاه از چانیول گرفت و به ارومی چشمهاش رو بست. بعد با صدای بم و خشداری زمزمه کرد:
_من خوبم...نگران نباش...
+مطمئنی ؟ اما حس میکنم دو سه روزه که انگار یه حالی شدی... چرا به من نمیگی چیشده؟
از ذهنش رد شد تا جواب بده درست مثل خودش که این مدت مدام تو فکر و نگران یه چیزی بود اما بهش نمیگفت ...
ولی بیخیال شد و اینبار بدون تلاشی برای باز کردن چشمهاش ، توی همون حالت نفسش رو به بیرون فوت کرد.
_نمیدونم... حس میکنم دیگه نمیتونم نقاشی بکشم...
با شنیدن این حرف ، چانیول به آرومی خندید و سرش رو روی شونه کیونگسو گذاشت تا دراز بکشه:
+این عادیه...همه ی هنرمندا یه مدت کوتاه این حس رو پیدا میکنن. نیازی نیس نگران باشی چون به زودی رفع میشه...
کیونگسو بعد از اینکه خمیازه ای کشید " امیدوارم" ای زمزمه کرد و چونه اش رو به سر چان که روی سینه ی خودش بود تکیه داد.
هنوزم مثل اولین باری که باهم توی این سبزه زار دراز کشیده بودن احساس آرامش میکرد .
با این تفاوت که حالا یه چیزی عوض شده بود ...نمیدونست چی اما مطمئن بود که یه چیزی سر جای خودش نیست ؛ شاید یه احساس درونی و عمیق که دیگه توی قلبش حس نمیکرد...
...
روز بعد ، طبق معمول این چند مدت ، چانیول صبح زود به دهکده رفته بود تا شاید بتونه با عموش تماس بگیره.
مهم نبود چقدر به شماره ی تلفنی که میون بهش داده بود زنگ میزد و جوابی نمیگرفت ، اون هر روز با امید اینکه بلاخره شاید جوابی بگیره ، اولین کاری که میکرد این بود که به اونجا بره و هم با شماره ی خودش و هم تلفن عمومی ای که اون نزدیکی ها بود بهش زنگ بزنه و منتظر بمونه...
بعد از اون هر روز دست از پا دراز تر، کمی برای خونه خرید میکرد تا کیونگسو شک نکنه که کجا رفته و بعدش به ویلا برمیگشت.
اونروز هم طبق روتین همیشگی بیرون بود و کیونگسو با بی حوصلگی و ماگ قهوه به دست از پنجره ی طبقه ی دوم منظره ی پایین خونه رو تماشا میکرد.
دیگه حتی دلش نمیخواست که توی اون چمنزار ها بدوعه ، توی رود خونه ی نزدیک خونه شنا کنه و یا زیر سایه ی درخت ها بشینه و ریلکس کنه...
همه ی اینها رو بار ها و بار ها با چانیول انجام داده بود ... حتی هر بار بعد از اینکارها همونجا باهم عشق بازی کرده بودن و جایی نمونده نبود که اباد نکرده باشن!
با یادآوری اون لحظه ها لبخند کج و تلخی گوشه ی لبش نشست.
اون با چانیول خیلی خوش میگذروند و لحظات فوق العاده ای رو باهم سپری میکردن...
حتی میشد گفت بهترین خاطراتی که به یاد میاورد رو چان براش رقم زده بود...
پس این احساس ناخوشایند چی بود که تازگی ها به دلش افتاده بود؟ چرا انگار یه چیزی روی قلبش سنگینی میکرد و آزارش میداد؟
این حس حتی روی نقاشی کشیدنش هم تاثیر گذاشته بود و باعث میشد مدام اعصابش خورد بشه و نتونه تمرکز کنه...
اهی کشید و جرعه ای از قهوه اش رو خورد. قهوه ی تلخی که انگار خیلی دوستش داشت اما تازگی ها حتی اون هم براش آزاردهنده بود...
از زیادی فکر کردن متنفر بود و الان هم داشت همون کار رو انجام میداد ، پس تصمیم گرفت تمومش کنه و به جای این افکار بیهوده دنبال یه ایده ی جدید برای نقاشی بعدیش بگرده.
قهوه رو نصفه روی میز کنار پنجره گذاشت و همونطور که با نگاه ریز بینانه به وسایل اطرافش نگاه میکرد به طبقه ی پایین برگشت‌ .

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora