8. Do...Kyungsoo!

113 38 8
                                    

+چی؟ یعنی چی؟ چرا باید مرگ منو جعل کنیم؟
جونمیون آهی کشید بعد از چند ثانیه مکث گفت:
×دو تا دلیل داره. اول اینکه بعد از هک کردن لابراتوار به احتمال خیلی زیاد بتونن پیدات بکنن . پس باید به کل از سئول بری و یه مدت طولانی قایم بشی‌ . اما این بازم لو نرفتنت رو تضمین نمیکنه و میتونن پیدات کنن. سو... فقط در یه حالت دیگه دنبالت نمیگردن اونم اینه که ...
چانیول وقتی دید کامل کردن جمله برای جونمیون سخته خودش ادامه داد:
+مرده باشم!
جونمیون با کلافگی دستی توی موهاش کشید.
× دوم اینکه ما میتونیم همونطور که میخوای اون پسر رو فراری بدیم و هیچ کس ردی ازمون نگیره چون مامورهایی که قراره این کارو انجام بدن خیلی حرفه ای تر از این حرفا ان...  منتها اینکه اون پسر بعد از فرار کجا مخفی بشه تا نتونن پیداش بکنن یه مشکل بزرگه . ولی اگه اینطور جلوه بدیم که تو ...مردی.‌‌.. و بعد همراه با تو توی یه جایی خیلی دور از اینجا مخفی بشه و هردوتون هویت های جدید داشته باشین... فک نکنم هیچ وقت گیر بیفتین...
چانیول نفس عمیقی کشید و خواست چیزی بگه که جونمیون زودتر گفت:
×فقط خواهش میکنم عجولانه تصمیم نگیر و روش فکر کن. تو هیچ دِینی به سازمان نداری و میتونی خیلی راحت پیشنهادشونو رد بکنی. اونا ام دنبال یکی دیگه میگردن که اونکارو انجام بده و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه. خودمم یه کار خیلی خوب با درآمد بالا واست پیدا میکنم پس نیازی نیست نگران چیزی باشی و وقتتو با این مانیتورا تلف بکنی. لطفا چانیول‌. فکر نمیکنم اون پسر ارزش اینو داشته باشه که بخاطر نجاتش از همه چی بگذری و دیگه نتونی خانوادتو ببینی!
بعد دستش رو روی پیشونیش گذاشت با پشیمونی گفت:
×از اولم نباید تورو وارد این قضایا میکردم... اشتباه خیلی بزرگی بود...
اخم خفیفی بین ابروهای چانیول نشست و چند لحظه ساکت موند. جونمیون که حس کرد برای قبول اون پیشنهاد مردد شده سریع گفت:
×چیشد؟ نمیخوای قبول کنی مگه نه؟!
پوزخندی روی لبهای چانیول نشست و کمی رو به جلو خم شد:
+لا به لای حرفات گفتی که دیگه قرار نیست خانوادمو ببینم. میشه بپرسم کدوم خانواده؟  میدونی  که پشت سرم و حتی توی روم چه حرفهایی میزنن؟ پدرم علنا گفت که پسری مثل من نداره ، که من مایه خجالتشم.‌.. مادرمم تاییدش کرد! میدونی چه دردی داره که والدینت از به دنیا آوردنت پشیمون باشن؟
جونمیون مات نگاهش کرد:
×میدونم ولی مطمئن باش ته قلبشون دو...
+دوسم دارن؟ دارم میگم علنا از من متنفرن ! نمیخوان وجود داشته باشم! بهت حق میدم باور نکنی اما...از وقتی که حقیقتو بهشون گفتم اینو توی تک تک رفتارا و حرفاشون حس میکنم ..‌.
جونمیون آهی کشید و خواست حرفی بزنه ، اما بغض مزاحمی گلوش رو گرفت. شاید تنها کسی که میتونست چانیول رو درک بکنه خودش بود. خودش که همه ی اینها رو در گذشته یکبار تجربه کرده بود...‌
×پس منظورت اینه که....
+ببین میونا... من واقعا زندگی نمیکنم ! پس اگه اون مرگ جعلی انجام بدیم در واقع دروغیم نگفتیم..‌ به من نگاه کن! هیچ نقطه ی مثبتی توی زندگی من نیست... همه چی خاکستری خاکستریه.‌‌..آخرین باری که از ته دل خوشحال بودمو خندیدم یادم نمیاد! ...
هیچ دلخوشی یا امیدی نیست ...همه چی بی رنگ بی رنگه‌‌‌‌... و حتی این اواخر بخاطر کابوس ها و عذاب وجدانام از نجات ندادن اون پسر بدترم شده‌‌‌‌‌‌‌‌...
انگار که...انگار که دارم توی یه جهنم دست و پا میزنم... باور کن این هم واسه من و هم واسه بقیه بهتره-
جونمیون سعی کرد بغضی که بخاطر حرفهای چانیول سنگین تر هم شده بود رو قورت بده:
×پس... پس تصمیمتو گرفتی؟مطمئنی نیازی به فکر کردن نداری؟
لبخند تلخی روی لبهای چان نشست:
+تا به حال هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم!
جونمیون نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از چان گرفت و به سقف دوخت تا بتونه خودش رو جمع و جور کنه و بیشتر از این احساساتی نشه. وقتی تقریبا موفق شد دوباره به چانیول زل زد و با اخم عمیقی بین ابروهاش گفت:
× اوکی..پس میریم سراغ جزئیات نقشه. اما قبلش باید یه اطلاعاتی رو در مورد این پسری که داری بخاطرش از همه چیزت میگذری بهت بدم‌.
چانیول با کنجکاوی کمی روی مبل جابه جا شد:
+میشنوم...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Where stories live. Discover now