24 . confused or in love?

62 20 0
                                    

بوی قهوه ای که داشت توی مشامش میپیچید انقدر شدت گرفت که ناخوداگاه یکی از چشمهاش رو باز کرد تا ببینه منبع این بوی دلچسب از کجاست.
اما به محض باز کردن چشمش ، نگاهش به نگاه پر ستاره و مشتاق چانیول که فقط چند اینج ازش فاصله داشت گره خورد و باعث شد چشم دیگه‌ش رو هم با تعجب باز بکنه.
چانیول نگاه شیفته‌ش رو از چشمهای پف کرده و دوست داشتنی کیونگسو گرفت و به رد بالشتی که روی گونه‌ش افتاده بود دوخت.
مثل آهنربایی که جذب قطب مخالفش شده باشه ، لبهاش مجذوب صورت کیونگسو شد و روی گونه‌ش فرود اومد.‌
بعد از بوسه ی آرومی که اونجا کاشت ، سرش رو کمی عقب کشید تا دوباره بتونه به چشمهای خواب آلودش و گرد و مبهوتش نگاه بکنه.
+ صب بخیر عشق من
قبل از این که کیونگسو بتونه واکنشی نشون بده ، اینبار لبهاش رو روی لبهای کیونگسو گذاشت و خیلی آروم و لطیف بوسیدشون.
ازش جدا شد و چشمهاش رو باز کرد ؛ لبخندی که کیونگسو نتونسته بود جلوش رو بگیره رو روی لبهاش دید و همین باعث شد قلبش بیقرار تر بشه.
نگاهش رو از لبهاش به سمت چشمهاش برد و خواست احساسی که درونشون مخفی شده بود رو بخونه.
اما مثل همیشه چیزی دستگیرش نشد...
لبخند روی لبای کیونگسو آروم آروم محو شد و با صدایی که بخاطر تازه بیدار شدن بم تر از همیشه شده بود زمزمه کرد :
_صبخ توام بخیر
چانیول ازش فاصله گرفت تا کیونگسو بتونه بلند شه و سر جاش بشینه . بعد هم سینی صبحانه ای که روی میز کنار تخت گذاشته بود رو برداشت و محتاطانه روی پاهاش گذاشت.
+صبحونتو آوردم که اینجا بخوری... دو سه روز بود که اشتها نداشتی گفتم شاید اینطوری..‌
_ممنونم.
این رو گفت و ساندویچ تُستی که چانیول براش درست کرده بود رو از توی سینی برداشت و گازی بهش زد.
چانیول دیگه چیزی نگفت و به صورتش حین غذا خوردن خیره شد.
این اواخر کیونگسو براش تبدیل به یه معمای غیر قابل حل شده بود که از دلیل هیچ کدوم از کارهاش نمیتونست سر در بیاره.
از همون روزی که توی آشپزخونه وسط معاشقه‌شون اونطور تنهاش گذاشت و رفت ، رفتارهاش به یکباره تغییر کرده بود.
چانیول به وضوح میتونست ببینه که سعی داره فاصله‌ش رو باهاش حفظ کنه و حدالامکان مکالمه ای باهاش نداشته باشه...
هیچ ایده ای نداشت که چی باعث این رفتارهاش شده بود .
فقط یه چیز میدونست و اون هم این بود که به حد مرگ میترسید...
میترسید که این پایان کارشون باشه و کیونگسو دیگه نخواد که باهاش بمونه...
میترسید که بهشتی که براش ساخته بود دلش رو زده باشه و توی قلبش دیگه احساسی نسبت به چان باقی نمونده باشه...
نه .. این نمیتونست اتفاق بیفته... چانیول کل زندگیش رو فدا نکرده بود که فقط چند ماه کوتاه کیونگسو رو برای خودش داشته باشه و بعد از اون ترک بشه..
باید میفهمید. باید دلیل این رفتارهای کیونگسو رو به هر قیمتی که میشد میفهمید و این قضیه رو حل میکرد.
در غیر این صورت دیگه هیچ دلیلی برای ادامه‌ی زندگیش نداشت...
+کیونگسو
با شنیدن اسمش از زبون چان ، جویدن غذاش رو متوقف کرد و سرش رو بالا آورد تا به صورتش نگاه کنه.
_هوم؟
+میشه.‌‌..یه سوال بپرسم؟
کیونگسو لقمه ای که خورده بود رو به زحمت قورت داد و سرش رو با تردید کمی تکون داد.
+چرا این اواخر داری ازم فاصله میگیری؟
قبل از اینکه کیونگسو دهن باز کنه و چیزی بگه ، چانیول سریع اضافه کرد :
+فقط لطفا انکارش نکن چون خودتم میدونی که واقعیت داره...
کیونگسو چند ثانیه چیزی نگفت و زیر سنگینی نگاه منتظر چانیول ، فنجون قهوه ای رو که داخل سینی بود به آرومی برداشت و مزه مزه کرد.
_من فقط...
لیوان رو دوباره داخل سینی گذاشت و کمی شکر داخلش ریخت و هم زد.
_یکم گیج شدم.‌‌.. راجع به احساساتم.‌‌..
قهوه‌ش رو که حالا شیرین تر شده بود دوباره نزدیک لبش برد و حینی که نگاهش رو به مردمک چشمهای چان دوخته بود ادامه داد:
_میتونی درکم کنی؟
چند ثانیه گذشت تا اینکه چانیول دوباره پلک زد و نفس حبس شده‌ش رو به آرومی بیرون فرستاد.
نگاهشو از چشمهای کیونگسو گرفت و به فنجون قهوه ی شیرینی  که داشت مینوشید نگاه کرد..
"کیونگسو قهوه‌ش رو شیرین کرده بود "
چیزی درونش فرو ریخت...
شاید قلبش بود.‌..نمیدونست‌...
جوابش رو گرفته بود. پس سینی رو از روی پاش برداشت و روی تخت گذاشت.
حین بلند شدن زمزمه کرد :
+درک میکنم.‌‌..
و از اتاق رفت.
قلب کیونگسو هم فشرده شد و بدون اینکه دلیلش رو بدونه حس تلخ و عجیبی وجودشو در بر گرفت...
لیوان قهوه رو با بی میلی داخل سینی گذاشت .
نگاه آخر چانیول قبل از رفتن توی ذهنش تکرار شد و اون حس تلخ رو پر رنگ تر کرد.
حالا دیگه اشتهاش به کل کور شده بود ...
__________________________________________
نفس عمیقی کشید تا هوای تازه و دلچسب اطرافش رو به ریه هاش بکشه و همزمان با اون قلم موی توی دستش رو با ظرافت روی بوم حرکت داد .
منظره ی نفس گیر اطرافش موقع نقاشی براش خیلی الهامبخش بود و حس های خوبی رو بهش منتقل میکرد.
لبخند کمرنگی بدون اینکه خبر داشته باشه روی لبهاش نشسته بود.
سوژه ای که اینبار داشت روی صفحه ی سیاه رنگ بومش نقاشی میکرد کمی متفاوت تر از سوژه های قبلیش بود و این هیجان‌زده‌ترش میکرد.
داشت یه "بوسه" رو میکشید . بوسه ای که هنوز صورت هیچ کدوم از دو طرفش مشخص نبود و حتی  لبهاشون هم تشخیص داده نمیشد . اما تنها چیزی که دیده میشد اتصال دو صورت به هم بود جوری که انگار داشتن به درون هم کشیده میشدن‌...
دستهای هر دو نفر روی گونه ی دیگری بود و چشماشون بخاطر حسی که به هم منتقل میکردن بسته
شده بود..
هنوز حتی تصمیم نگرفته بود که قراره چهره هاشون رو چطور بکشه و فقط حالت کلی صورتشون از قبل روی صفحه کشیده شده بود.
دستش رو پایین آورد و ناخوداگاه یاد بوسه های بیشمارش با چانیول افتاد و لبخندش پررنگ تر شد.
باید اقرار میکرد که دلش تنگ شده بود .
دلش برای بوسه ها و معاشقه های طولانیشون که گاهی تا ساعت ها ادامه داشت تنگ شده بود. 
برای نوازش های چانیول ، دیدن لبخند هاش از فاصله ی نزدیک و شنیدن صدای خنده هاش از کنار گوشش ، برای حرفهای عاشقانه و گوشنوازی که هر روز بهش میگفت تنگ شده بود...
فقط سه روز بود که خودش رو ازشون محروم کرده بود ولی حالا...
لبخند کم کم از روی لبهاش محو شد و نفس عمیقی کشید...

نمیدونست چش شده ، و یا اینکه چرا داره از چانیول دوری میکنه...
فقط این رو میدونست که یه خواسته هایی کم کم داشتن توی وجودش پررنگ تر از قبل میشدن و بهش اجازه نمیدادن که دیگه بیشتر از این بهشون بی اعتنایی کنه و سعی کنه با خاموش کردنشون به زندگی توی این خونه ی وسط جنگل ادامه بده...
دلش میخواست "آزاد" باشه ،ماجراجویی کنه ، به هر شهری که داش میخواد سفر کنه ، دیگه مجبور نباشه جایی مخفی بشه ، با آدم های مختلف معاشرت کنه ، و اینکه ... بتونه نقاشی هاش رو به آدم های بیشتری نشون بده !
نمیدونست این غرایز و خواسته ها چطوری سراغش اومدن ؛ اما پر واضح بود که همه چیز از اون اتاقک مخفی شروع شده بود..
زیاد نمیتونست به اونجا سر بزنه چون چانیول بیشتر اوقات اطرافش بود .

اما تا فرصتی مثل دوش گرفتن چان یا بیرون رفتنش از خونه پیدا میکرد ، سریع به اون اتاق میرفت تا کتاب دیگه ای رو برداره و بعدا مخفیانه شروع به خوندنش بکنه.
کتاب های دیگه ای هم بودن که توی کتابخونه ی اصلی اتاق نشیمن قرار گرفته بودن. اما تقریبا زمین تا آسمون با این کتابها متفاوت بودن.
چندتا دیکشنری یا کتاب تاریخی و فلسفی چیزی نبود که کیونگسو بتونه باهاشون اطلاعاتی از دنیای اطرافش پیدا کنه.
کیونگسو حالا فقط تشنه‌ی این بود که بتونه بیشتر از قبل در مورد چیزهایی که چانیول سعی داشت ازش مخفی کنه بفهمه.
چرا راجع به این موضوع چیزی به چان نمیگفت؟
واضح بود . دلش میخواست خودش به اتفاقاتی که توی اطرافش در حال رخ دادن بودن پی ببره . نه از زبون کسی که از همون اولش اینهارو ازش مخفی کرده بود.
صدای باز شدن در خونه رشته ی افکارش رو ازهم پاره کرد و باعث شد نگاهش رو از نقاشی بگیره و به چانیول بدوزه.
چانیول در رو پشت سرش بست و برای چندثانیه مات به کیونگسویی که وسط حیاط ایستاده بود و داشت از پشت بوم نقاشی بهش نگاه میکرد خیره موند.
اما بعد بدون هیچ حرفی سرش رو پایین انداخت و به سمت دیگه ای از حیاط رفت .
تبر رو از روی زمین برداشت و با گذاشتن یه تکه چوب روی تنه ی بریده ی درختی ، شروع به به خرد کردنش کرد.
صدای خرد کردن هیزم ها انقدر بلند بود که روی اعصاب کیونگسو راه میرفت و نمیذاشت روی نقاشیش تمرکز کنه..
بخاطر همین با نگاه عصبی ای به چانیول انداخت و دهن باز کرد که چیزی بهش بگه.

اما همون لحظه صدای نزدیک شدن ماشینی اومد و باعث شد چانیول هم با شنیدنش دست از خرد کرد چوب ها بکشه و نگاه متعجبش رو اول به کیونگسو و بعد به ورودی حیاط بدوزه‌ ...

PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]Where stories live. Discover now