نیمه های شب بود که بلاخره به مقصدشون نزدیک شدن؛ جایی در حومه ی شهر چانگمیونگ که حدود سه ساعت از سئول فاصله داشت.
چانیول روی صندلی عقب ماشین نشسته بود و سعی میکرد از پنجره ، فضای اطراف محل زندگی جدیدش رو دید بزنه. اما هوا تاریک بود و تنها چیزی که بواسطه ی نور ماشین دیده میشد، درخت های بلند و شاخ و برگ هایی بود که حتی تا زمین و کنار ماشین هم کشیده میشد . به نظر میرسید جایی که عموش برای سکونتش تدارک دیده بود ، به خوبی از دید بقیه ی مردم به دور بود و تا جای ممکن وسط طبیعت قرار گرفته بود.
تمام طول راه چانیول ساکت و بی حرف توی ماشین نشسته بود و غرق نگرانی ها و افکار خودش بود و حتی صدای دو ماموری که مسئول رسوندن اون به اونجا بودن و مدام باهم حرف میزدن رو نمیشنید .
اما وقتی بحث شون به خونه پارک جونمیون رسید ، ناخوداگاه گوشهاش تیز شد و گوش کرد تا بفهمه از چی حرف میزنن:
-- واو این منطقه... حتی با اینکه شبه میتونم ببینم که شبیه یه بهشت میمونه، انگار یه جایی خارج از کره است!
- موافقم. رئیس پارک واقعا خوب جایی رو برای تفریحات تابستونیش پیدا کرده بود. تازه خود خونه رو ندیدی ! قشنگترین خونه ایه که تو عمرم دیدم . این مرد واقعا خرپوله...هنوزم باورم نمیشه یه نفر بتونه با این سن کمش انقدر درآمد داشته باشه....
وقتی بحثشون به سمت منبع درامد عموش سوق پیدا کرد، چانیول خمیازه ای کشید و با بی حوصلگی پرسید :
+ببخشید که حرفتون رو قطع میکنم. ولی مگه یکم پیش نگفتین که داریم میرسیم. پس الان...
قبل از اینکه حتی سوالش رو کامل کنه ، ماشین متوقف شد و مرد راننده خندید:
--لطفا پیاده شین آقای پارک .الان دیگه رسیدیم.
چانیول نفس عمیقی کشید و بی هیچ مکثی پیاده شد .
با دیدن خونه ی ویلایی خیلی بزرگی که نمای بیرونی نیمه مدرنی داشت ابروهاش بالا رفت . اون دو تا مرد واقعا در مورد زیباییش حق داشتن!
یکی از مامور ها هم همراه باهاش پیاده شد و وسایل و چمدون هاش رو از صندوق عقب بیرون کشید.
قطرات بارون آروم آروم روی صورت چانیول فرود اومدن و حواسش رو از تماشای ویلای مقابلش پرت کردن.
وقتی به خودش اومد سریع به سمت مرد رفت تا چمدون و کیف دستیش رو ازش بگیره.ولی مرد مقاومت کرد و اصرار داشت که خودش تا داخل خونه ببرتشون .
اما در نهایت با اصرار چانیول ، کلید و چمدون رو بهش داد و گفت:
-لطفا سریع برین داخل ، الان خیس میشین. آهان در ضمن ، توضیحاتی که بهتون دادم رو که یادتون نرفته؟ خواهش میکنم خیلی مراقب باشین.
چانیول با یادآوری اینکه قبل از این بهش گفته بود اینجا تلفن آنتن نمیده و برای زنگ زدن و یا خرید وسایل باید با پای پیاده حدود نیم ساعت تا دهکده ای که همین نزدیکی ها بود بره و همچنین باید مواظب این باشه که شناسایی نشه ، سری تکون داد و دستش رو به طرف مرد دراز کرد تا باهاش دست بده.
مرد هم بهش متقابلا دست داد و خواست به طرف ماشین بره که با سوال چانیول متوقف شد:
+شما از اینکه ماشین بعدی کی میرسه اطلاع ندارین؟
مرد نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت و با چک کردن ساعت جواب داد:
-الان ساعت دوازده و نیمه، فک کنم حداکثر تا سه صبح اینجا باشن.
چانیول با شنیدن این همزمان که اضطراب عجیبی به دلش نشست ،لبخندی زد و دستش رو به نشونه ی خداحافظی تکون داد:
+خیلی ممنون. به سلامت
با شدیدتر شدن بارش بارون ، کلید رو داخل قفل در انداخت تا سریع تر بره داخل و بیشتر از این خیس نشه.
در رو که باز کرد گرمای مطبوعی به صورتش خورد و باعث شد لبخندش عمیق تر بشه.
چراغها خاموش بودن اما انگار یه نفر به تازگی اینجا اومده بود و شومینه رو روشن کرده بود تا خونه گرم بشه.
بعد از روشن کردن چراغها ،چمدون ها رو وارد خونه کرد و با دیدن نمای داخلش سوتی کشید
+چقد دنج و خوشگله!
یه اتاق نشیمن صد و بیست متری که به زیبا ترین شکل ممکن با مبلمان مدرنی به رنگهای طوسی و آبی مزین شده بود.
چمدون هارو همونجا رها کرد و به دنبال این رفت که بقیه ی جاهای خونه رو هم ببینه.
دو تا اتاق طبقه ی پایین و دو اتاق دیگه هم به همراه به سالن ورزشی کوچیک و خصوصی طبقه ی بالا قرار داشت. دستی به موهای نم دارش کشید و ناباورانه زمزمه کرد:
+یعنی از این به بعد این خونه مال منه؟
لبخندی روی لبش نشست. شک نداشت که اون پسر قراره عاشق اینجا بشه!
دوباره به طبقه ی پایین برگشت و تا چمدون ها رو به اتاق ببره اما بعد از پایین اومدن از پله ها ، متوجه در کوچیکی دقیقا زیر راه پله شد.
با فکر اینکه حتما در زیر زمینه ، به طرفش رفت و بازش کرد.
اما با دیدن اتاق بزرگ و دلباز دیگه ای که پایین راه پله ی کوتاه دیگه ای قرار گرفته ، ابروهاش بالا رفت :
+اینجا چرا اینجوریه؟
بیشتر شبیه یه اتاق مخفی بود تا یه اتاق معمولی!
شونه ای بالا انداخت و بعد از خاموش کردن چراغش، دوباره درش رو بست.
بعد از عوض کردن لباسهاش و جاسازی وسایل چمدون ها توی کمدش، به طرف آشپزخونه رفت تا چیزی بخوره.
همونطور که انتظارش رو داشت یخچال و کابینت ها به دستور جونمیون پر از مواد غذایی بودن و حتی تا ماه بعد به هیچ چیزی نیاز نداشتن!
یکی از کابینت ها رو باز کرد و با دیدن بسته ی رامن آماده ای ، دستش رو به طرفش دراز کرد تا برش داره چون اصلا حوصله ی آشپزی کردن رو نداشت و داشت از گشنگی تلف میشد .
اما با یادآوری اینکه کمتر از دوساعت دیگه کیونگسو هم به اونجا میرسه ، هیجان و استرس غیرقابل وصفی به زیر پوستش تزریق شد و خیلی ناگهانی تصمیم گرفت تا براش غذای مورد علاقه ی خودش یعنی سوپ گامجاتانگ رو بپزه!
بدون اینکه هیچ توجهی به این داشته باشه که ساعت یک صبحه ، شروع به درست کردن سوپ کرد.
با فکر اینکه اون قراره از این غذا بخوره ، ضربان قلبش بالا رفته بود و دستهاش ناخودآگاه کمی میلرزیدن!
تند تند مشغول درست کردن غذا بود اما کل فکر و ذهنش پیش این بود که قراره بلاخره اون رو ببینه...
همون کسی که تمام این چند ماه کل فکرش رو مشغول کرده بود ، همون کسی که تصویرش حتی موقع خوابیدن هم از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت...
زیر اجاق رو روشن کرد تا سوپ آماده بشه و خودش هم به نشیمن رفت تا کمی استراحت کنه.
روی کاناپه ی راحتی نشست و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و چشمهاش رو بست.
قرار بود ببینتش ... قرار بود ببینتش..این جمله همونطور پشت سر هم توی ذهنش تکرار میشد و ضربان قلبش رو بالا نگه میداشت و باعث میشد لبخندی محوی روی لبهاش قرار بگیره.
اما با یادآوری حرفهای جونمیون در موردش و فکری که همون لحظه به ذهنش رسید ، لبخند آروم آروم روی لبهاش خشک شد
[جونمیون با اخم به چشمهای چانیول خیره شد و با تردید گفت:
× اوکی..پس میریم سراغ جزئیات نقشه. اما قبلش باید یه اطلاعاتی رو در مورد این پسری که داری بخاطرش از همه چیزت میگذری بهت بدم.
چانیول با کنجکاوی کمی روی مبل جابه جا شد:
+میشنوم...
نفس عمیقی کشید و بعد از کمی مکث بلاخره دهن باز کرد :
×ما حدس میزنیم دلیل اینکه اون پسر انقدر برای سازمان کره مهمه اینه که ...اونا دارن روی یه ماده برای کنترل آدم ها کار میکنن... یه ماده که باعث میشه آدما مثل یه ربات بدون احساسات بشن و به هر دستوری که بهشون داده میشه عمل بکنن... مطمئنم قبلا خیلی توی فیلما و کتابای علمی تخیلی همچین چیزی رو دیدی ولی اونا دنبال اینن که عملیش کنن..
راستش فک میکنم آمریکا هم به دنبال درست کردن همین ماده اس ولی نمیخواد به هیچ عنوان به کره ی جنوبی این اجازه رو بده که قبل از اونا بهش دست پیدا کنه . در واقع یکی از دلایل اصلی ماموریت من تو اون سازمان هم همینه. تا علاوه بر جمع آوری اطلاعات در مورد آزمایش های غیرقانونیشون ، چوب لای چرخشون بذارم و اجازه ندم به اون ماده دست پیدا کنن...
+خب...این چه ربطی به اون پسر داره ؟ روی اون آزمایشش میکنن؟
×در واقع هنوز نه. هنوز دارن اون رو آماده میکنن تا توی مرحله ی بعد اون ماده رو بهش تزریق کنن تا بتونن نتیجه ی کشفشون رو ببینن. اما قبل از این کار نیازه که کار دیگه هم روی فرد انجام بدن و اون اینه که حافظه و همه ی خاطراتش رو پاک کنن. چون ممکنه بعد از تزریق ،یاداوری اون خاطرات باعث بشه احساساتی بشن و ماده درست اثر نکنه . پس لازمه که هر چی خاطره از بچگی تا حالا دارن پاک بشه و اون پسر هم توی همین مرحله اس.
تا اونجایی که من در موردش اطلاعات جمع کردم ، حدود چهارساله که توی اون آزمایشگاه گیر افتاده. اطلاعات دقیقی از تاریخ تولد و یا خانواده اش نتونستم بدست بیارم ولی حدس میزنم که خانواده ای نداشته باشه و یه جورایی یتیم باشه . بخاطر همین میتونن خیلی راحت هر بلایی که میخوان سرش بیارن و هیچکی هم نیست که سراغش رو بگیره و خبردار بشه-
چانیول بدون اینکه متوجه بشه با اخم و سردرد خیلی بدی به زمین زل زده بود و به حرفهای جونمیون گوش میکرد. تا اینکه بلاخره بعد از چند لحظه سکوت لب زد :
+دلیل خاصی داره که اون پسر رو انتخاب کردن ؟ چرا گفتی براشون مهمه و ازش بیشتر از بقیه مراقبت میکنن؟
×در مورد سوال اولت هنوز نظری ندارم... امکان داره همینطوری انتخابش کرده باشن و یا اینکه میتونه یه دلیلی پشتش باشه ، اما سوال دومت... خب ببین پاک کردن حافظه ی یه آدم طوری که فقط خاطراتش پاک بشن و به بقیه ی قسمت های مغزش آسیبی نرسه کار راحتی نیس. و اینکه اون پسر تنها کیس این آزمایش نبوده و تا جایی که خبر دارم چند نفر دیگه ام قبلش تحت آزمایش بودن ، اما به دلایلی جونشون رو از دست دادن و بخاطر همین سازمان بیشتر از بقیه مراقب سلامتیشه! یکی از نفوذی هام به اون طبقه میگفت که حتی برخلاف بقیه بعد از بیهوش کردنش ، مرتب حمومش میکنن و به موها و بدنش هم رسیدگی میکنن !
چانیول با پوزخندی گفت:
+آره...اینبار خیلی خوب دارن قربانیشونو آماده میکنن!
پس یعنی الان ...موفق شدن حافظه اش رو پاک کنن ؟ یا اینکه اون پروسه شون هنوز تموم نشده ؟
جونمیون آهی کشید و در جواب گفت:
×این چیزیه که هنوز نتونستیم بهش پی ببریم... ]
با یاد آوری جمله به جمله ی حرفهای جونمیون ، نفسش رو به بیرون فوت کرد و توی دلش پرسید :
+ اگه هنوز حافظه اش پاک نشده باشه و با دیدن من بخواد از پیشم فرار کنه تا به جایی که قبل از آزمایشگاه زندگی میکرد بره چی؟
نگاهش رو از سقف گرفت و پلکهاش رو روی هم فشار داد:
+ اگه حافظه اش رو پاک کرده باشن...اما با دیدن من گیج بشه و بخواد فرار کنه چی ؟ اگه ازم متنفر بشه و نخواد باهام زندگی کنه چی ؟
قبلا سعی میکرد هیچ وقت توی خیالاتش هم شروع کردن یه رابطه ی عاشقانه رو با اون پسر تصور نکنه و فقط تا حد نجات دادن و محافظت ازش فکر کنه . اما ضمیر ناخوداگاهش بی اختیار به به وجود اومدن همچین رابطه ای امید داشت و باعث شد در پی مشغله های فکری و سوالاتش ، در ادامه از خودش بپرسه:
+اگه استریت باشه و هیچ علاقه ای به مردا نداشته باشه چی ؟؟...
آهی کشید و به این نتیجه رسید که اگه محافظت چانیول رو نخواد نمیتونه نگهش داره و پیش خودش زندانیش کنه... و اگه حتی پیشش هم بمونه اما هیچ علاقه ای بهش نداشته باشه باز هم هیچ کاری از دستش برنمیاد و احتمالا قراره حتی بیشتر از قبل هم عذاب بکشه...
چنگی به موهاش زد و زیر لب گفت :
+یعنی.. اشتباه کردم که نجاتش دادم ؟
اما بلافاصله به خودش نهیب زد که نجات دادنش بخاطر آروم کردن وجدانش و خلاص کردن اون پسر از دست اون عوضیا بود...نه منافع شخصی خودش!
در حالیکه این افکار توی ذهنش میچرخیدن ، نفهمید چقدر گذشت تا این که با صدای نزدیک شدن ماشینی به خونه ، به خودش اومد و سریع از جاش بلند شد و به طرف در رفت.
با عجله در رو باز کرد و با دیدن ماشین مشکی رنگی که زیر بارون شدید در حال نزدیک شدن به ویلا بود ، آب دهنش رو قورت داد و صدای ضربان قلبش توی گوشهای خودش هم پیچید!
ماشین با رسیدن به مقابل ویلا متوقف شد و راننده از ماشین پیاده شد و با عجله به طرف در عقب ماشین رفت تا بازش کنه.
چانیول چشمهاش رو ریز کرد تا ببینه داره چیکار میکنه اما با دیدن مرد راننده که داشت پسرک سفید پوش رو در آغوش میگرفت تا به خونه بیاره ، چشمهاش گرد شد و بدون فکر کردن و حتی توجه به بارون شدیدی که داشت میبارید از خونه بیرون رفت و با قدم های بلند خودش رو به کنار ماشین رسوند :
+چه غلطی داری میکنی؟
با غیض پسرک بیهوش رو از دستش بیرون کشید و با انداختن دست دیگش به زیر زانوهاش ، در آغوشش کشید.
مرد راننده در حالی که نمیدونست چه کار اشتباهی کرده ، معذرت خواهی کرد و با چشمهای گرد شده به چانیول که با عجله داشت به سمت خونه میرفت تا کسی که توی آغوشش بود بیشتر از این خیس نشه ، خیره موند.
وقتی دید چانیول بدون توجه به اون وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست "مرتیکه ی روانی" ای زیر لب گفت و سریع سوار ماشین شد تا لباسهاش خیس تر نشن.
چانیول با حالی که اصلا قابل وصف نبود ، دستپاچه به اطرافش نگاه کرد و بین بردن پسرک به اتاق خواب و یا گذاشتنش روی مبل مردد شد. ولی در آخر بخاطر اینکه مبل به شومینه نزدیک تر بود و در نتیجه گرم تر ، به آرومی روی مبل خوابوندش و با نگرانی به چشمهای بسته و چهره ی بیهوشش نگاه کرد .
موهاش ، صورتش و کل لباسهاش بخاطر بارون خیس خیس شده بودن و اینکه با اینحال بیدار نشده بود چانیول رو نگران تر میکرد:
+نکنه حالش بد باشه؟ خوابه یا بیهوشه؟
با قلبی که تند تر و بی قرار تر از همیشه میزد کنارش روی مبل نشست و دستش رو جلوی بینیش گرفت تا از نفس کشیدنش مطمئن بشه . و بعد انگشتش رو روی نبض گردن خیسش گذاشت تا ضربانش رو چک کنه.
+به نظر نرمال میاد . یعنی واقعا خوبه یا اون حرومزاده ها بلایی سرش آوردن ؟
سر خودش از نگرانی تیر میکشید اما هیچ توجهی نمیکرد.
+ باید بیدارش کنم ؟
با تردید دست لرزونش رو دراز کرد و روی شونه اش گذاشت . کمی تکونش داد تا بیدارش بکنه ولی هیچ ایده ای نداشت که چی صداش بکنه .
+آ..آهای..حا..حالت خوبه؟ ..بیدار شو!
اما وقتی پسر هیچ واکنشی نشون نداد نگرانیش بیشتر هم شد.
خواست دوباره تکونش بده اما با یاداوری حرفی که یکی از مامورا بهش زده بود ، دستش رو روی پیشونی خودش گذاشت و با تاسف گفت :
+چرا مغزم کار نمیکنه ! ...بهم که گفته بودن قراره بخاطر داروی بیهوشی ای که بهش زدن تا چند ساعت بیهوش باشه...
از هول بازی و دستپاچگی خودش خنده اش گرفته بود... نفس راحتی کشید و در حالیکه آروم تر از قبل شده بود ، به چهره ی زیبای غرق خوابش چشم دوخت . هنوز هم نمیتونست باور کنه کسی که ماه ها از پشت اسکرین بهش زل زده بود حالا اینجا دقیقا کنارش باشه!
ابرو های سیاهش ، مژه های پرپشت و خیسش ، بینی و پوست بینقصش... آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد نگاهش رو به سمت لبهاش نلغزونه!
دست لرزونش رو بلند کرد و به طرف صورتش برد. بعد به آرومی انگشت شصتش رو روی گونه ی خیسش که دقیقا مثل گلبرگی که روش شبنم نشسته باشه بود کشید و زمزمه کرد:
+خیس خیس شدی...اگه لباست رو عوض نکنم سرما میخوری...
با بیشتر زل زدن به چهره ای که از نزدیک چندین برابر زیبا تر از چیزی که از مانیتورش دیده بود به نظر میرسید ، حس کرد ضربان قلبش داره از قبل ناموزون تر میشه.
که وقتی متوجه این موضوع شد ، سریع دستش رو از روی گونه اش برداشت و عقب کشید.
+لعنتی...حالا چطوری لباسشو عوض کنم ؟
از جا بلند شد و به سمت اتاق رفت تا شاید بتونه از بین لباسهای خودش ، چیزی رو برای پوشوندن بهش پیدا کنه. اما با یاداوری اینکه جثه ی پسرک چقدر کوچیک تر از جثه ی خودشه ، با کلافگی دستش رو داخل موهاش کشید .
ولی وقتی یاد این افتاد که ممکنه لباس های عموش از قبل اونجا جا مونده باشه ، سریع به اتاق دیگه رفت و کمدش رو باز کرد.
با دیدن لباس های داخل کمد ، نفس آسوده ای کشید و یک دست از لباس های راحتی رو بیرون کشید :
+این دیگه حتما اندازش میشه!
به اتاق نشیمن برگشت و با دیدن اون که به آرومی روی مبل خوابیده بود پاهاش شل شد، حالا نوبت قسمت سخت ماجرا بود ، عوض کردن لباسش!
YOU ARE READING
PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]
Fanfictionکاپل اصلی : چانسو کاپل فرعی: هونهو ژانر : رومنس ، ماجرایی، جنایی ، اسمات (فصل دومش رو میتونین با عنوان "زندانی عشق" از صفحهی خودم پیدا کنین ) مقدمه: گاهی با خودم میگم که ای کاش هیچ وقت حقیقت رو نمیفهمیدم هیچ وقت از دروغین بودن همه چیز خبردار نمی...