پنج صبح بود و کیونگسو حتی برای ثانیه ای چشم روی هم نذاشته بود.
صدای نفس های عمیقی که چانیول غرق در خواب میکشید با صدای آواز گنجشک های سحرخیز همراه شده و مثل یه ملودی توی گوشش پخش میشد.
کمی سرش رو کج کرد و به نیم رخش خیره شد.
هر چقدر هم در طول شب جذاب و جدی به نظر میرسید ، وقتی که خواب بود معصوم تر از یه کودک دیده میشد.
با این فکر لبخند کمرنگی روی صورتش نشست. اما چند ثانیه بعد درخششی که توی نگاهش بود و با برق حسرت جایگزین شد.
دلش میخواست ساعتها همونطور که توی آغوشش دراز کشیده نگاهش کنه. اما متاسفانه وقت زیادی نداشت...
کمی خودش رو بالا کشید و لبهاش رو خیلی آروم روی گونهی صاف و نرمش گذاشت . و به همون آرومی هم برش داشت تا بیدارش نکنه.
به آروم ترین و بی صدا ترین حد ممکن از بغلش بیرون اومد و از جاش بلند شد.
شمعهایی که شب قبل روشن کرده بود و کم کم داشتن تموم میشدن رو یک به یک خاموش کرد و همونطور ایستاده به چانیولی که روی کوسن ها خواب بود و نور آفتابی که روی صورتش می افتاد اون رو خیره کننده تر از قبل نشون میداد ،نگاه کرد .
بغضی که از چند ساعت پیش به جونش افتاده بود سنگین تر شد و بدون اینکه متوجه بشه تصویر چانیول جلوی چشمش تار.
سرش رو بالا گرفت و سعی کرد با پلک زدن جلوی ریختن اشک هاش رو بگیره.
_چانیول...یا همونطور که بار اول خودت رو بهم معرفی کردی ..." چانیولِ من" ... من بخاطر همهی اون دروغای شیرینی که بهم گفتی بخشیدمت... و راستش بخاطر همه چی بهت حق میدم... اصلا شاید منم اگه جای تو بودم همینکار ها رو میکردم تا کنار خودم نگهت دارم...
اما متاسفم چانیول... من نمیتونم " کیونگسوی تو " باقی بمونم . حداقل نه تا وقتی که حتی متعلق به خودمم نیستم و خودم رو نمیشناسم... من ... نیاز دارم که خودم زندگی خودم رو بسازم... نیاز دارم که آزاد باشم... نیاز دارم که برای خودم باشم چانیول ... نه برای یه آزمایشگاه انسانی... و نه حتی برای تو...
با مچ دستش خیسی زیر چشمش رو پاک کرد اما قطره های بعدی اشک دوباره گونه هاش رو خیس میکرد.
_لطفا توام منو بخاطر دروغ قشنگی که بهت گفتم ببخش چانیولا...مجبورم که خودخواه باشم...
این رو گفت و به سرعت به طرف راه پله حرکت کرد.
چون شک داشت که بتونه خودش رو کنترل کنه و بخاطر دردی که توی سمت چپ سینهش حس میکرد دوباره به آغوش خود چانیول پناه نبره.
در واقع کیونگسو اونطور که چانیول تصور میکرد یه فرشته نبود ...
اون فقط یه آدم بود...
درست مثل همون آدم که دست دراز کرد تا اون سیبِ سرخ ممنوعه رو بچشه ؛
حتی اگه به قیمت طرد شدنش از اون بهشت تموم میشد...
_____________________
نگاهش رو با کلافگی توی اطرافش چرخوند. همش احساس میکرد یه چیزی رو فراموش کرده که برداره اما نمیدونست که چی!
یه دور دیگه توی ذهنش چیزهایی که نیاز داشت رو مرور کرد.
میدونست که قراره توی شهر به پول نیاز پیدا کنه ، که از کشوی کنار تخت به اندازه ی کافی برداشته بود .
لباس ؟ برداشته بود.
غذا؟ میتونست با همون پول برای خودش غذا هم
بخره.
نقاشی هاش ؟ دفتر طراحیش رو برداشته بود و بقیه رو هم میتونست بعدا دوباره بکشه.
پس دیگه چی نیاز بود؟
نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد. از همین حالا ضربان قلبش بالا رفته بود و دستاش یخ زده بود.
تقریبا یکی دو ساعت وقت داشت که قبل از بیدار شدن چانیول از خونه بیرون بزنه.
اما همش میترسید که چان زودتر از خواب بپره و حین رفتن ببینتش.
میدونست که قرار نیست جلوش رو بگیره.
اما نمیخواست که حین شکستن قلبش اونجا باشه و باهاش چشم توی چشم بشه.
و یا شاید هم میترسید که اگه یکبار دیگه نگاهش به اون چشمها بیفته ، از تصمیمش منصرف بشه و بیخیال آینده ای که میخواست برای خودش رقم بزنه بشه.
داشت به همین فکر میکرد که نگاهش به لپتاب چانیول و دوربین فیلمبرداری ای که باهاش تقریبا تموم لحظاتشون رو ثبت کرده بودن افتاد.
با یاداوری چیزی که چانیول در مورد دوربین های مدار بسته ی اون آزمایشگاه گفته بود ، به طرف لپتاب رفت و به فلش سفید رنگی که بهش وصل بود نگاهی انداخت.
"این فلش ، یه برگ برندهی بزرگ برای ماست . چیزهایی که داخلشن اون قدر مهمن که اگه پخش بشن میتونن کار کل سازمان اطلاعات کره رو یه سره کنن!
مثلا یکیشون هم فیلمای مدار بسته ایه که از آزمایشاهای ضد حقوق بشریشون کش رفتیم.
یکی از مهم ترین دلایلی که سعی میکنیم ازشون مخفی بشیم هم همینه. که دستشون به این فلش نرسه. "
حرفهای چانیول توی سرش تکرار شد و آب دهنش رو بی صدا قورت داد.
هیچ وقت از چانیول نشنیده بود که میخواد با اون فلش چیکار بکنه و آیا اصلا قصد داره که ازش استفاده بکنه یا نه.
اما از اونجایی که خودش یکی از بزرگترین قربانیهای اون آزمایش ها بود و از همه مهم تر اینکه ممکن بود بخاطر این فلش چانیول در آینده توی دردسر بیفته ، پس دست دراز کرد و فلش رو از لپتاب خارج کرد.
احتمالا قرار بود خیلی بیشتر از اینکه به کار چانیول بیاد ، به درد اون بخوره.
فلش رو داخل کوله پشتی مشکی رنگش گذاشت و خواست زیپش رو ببنده که نگاهش روی دوربین فیلمبرداری قفل شد.
نه... این دیگه بی رحمی بود... نمیخواست هم چانیول رو ترک بکنه و هم همهی خاطراتشون رو ازش بگیره...
زیپ کوله رو بست و سعی کرد بغضش رو قورت بده.
چند قدم به سمت در خروجی برنداشته بود که سر جاش متوقف شد.
خیلی ناگهانی برگشت و با چنگ زدن به دوربین ، اون رو سریع داخل کوله پشتیش گذاشت.
اون که تا همینجای کار آدم بدهی داستان شده بود و داشت با خودخواهیِ تمام چانیولش رو ترک میکرد .
چه اشکالی داشت اگه یه خودخواهی دیگه هم بکنه و تموم خاطراتشون رو هم با خودش ببره؟
با فکر اینکه اینطوری چانیول هم راحت تر از قبل میتونه فراموشش بکنه و کمتر اذیت میشه ، خودش رو قانع تر کرد و دوباره به طرف درخروجی حرکت کرد.
خودش رو قانع کرده بود اما همین فکر که چانیول بلاخره قراره فراموشش بکنه هم مثل یه خنجر توی قلبش گیر کرده بود و عذابش میداد. چه مرگش بود؟
خودش تصمیم به رفتن گرفته بود . پس چرا این احساسات لعنتی راحتش نمیذاشتن؟
برای آخرین بار نگاهش رو توی فضای خونه ای که توی چند ماه قشنگترین خاطرات زندگیش داخلش رقم خورده بود گردوند و بلاخره با هر سختی ای که بود از اونجا خارج شد.
در رو که پشت سرش بست نگاهش به توبن افتاد.
سگ بیچاره ای که چان بخاطر حساسیت کیونگسو اون رو داخل خونه راه نمیداد و به ناچار براش یه خونهی کوچیک توی حیاط درست کرده بود.
توبن با دیدن کیونگسو دمش رو تکون داد و همون جایی که ایستاده بود کمی وَرجه وورجه کرد.
کیونگسو علی رغم دیدِ تار شده از اشکش با دیدن توبن لبخندی زد و از همون فاصله براش دست تکون داد.
_سگ خوب... لطفا مراقبِ چانیول من باش... باشه؟
نذار زیاد تنها بمونه یا غصه بخوره .
بعد از گفتن این حرف کم مونده بود بغضش بشکنه و همونجا با صدای بلند بزنه زیر گریه.
اما به سختی جلوی خودش رو گرفت و علی رغم
دردی که بخاطر شب قبل موقع راه رفتن حس میکرد ، با قدم های بلند از خونه دور شد.
هر چند قدمی که برمیداشت ، ناخوداگاه به پشت سرش نگاه میکرد و گریهش بیشتر شدت میگرفت.
حتی چند بار به ذهنش خطور کرد که بیخیال خودش و تمام خواسته هاش بشه و دوباره همین راه رو برگرده. چون حس میکرد که هر چقدر از اون خونه دورتر میشه قلبش فشرده تر از قبل میشه و نفس کشیدن براش سخت تر...
اما با این حال پاهاش متوقف نمیشدن و به همون راهی که داشت میرفت ادامه میداد.
تا اینکه برای تسلی قلبش به خودش یه قول داد... قول داد که به محض اینکه احساس کرد تونسته اون زندگی مستقلی که لایقشه رو برای خودش بسازه ، دوباره به اینجا برگرده و اینبار چانیول رو هم همراه خودش ببره.
شاید اینطوری حرکت کردنش به سمت رویاهایی که برای خودش داشت راحت تر میشد...
_____________________________
(سه ساعت بعد)
با شدیدتر شدن نور افتابی که روی چشمهاش میتابید ، پلکهاش رو بیشتر روی هم فشار داد و یکی از کوسن های زیر دستش رو روی صورتش گذاشت تا خورشید کورش نکنه.
کمی توی جاش غلت خورد و همونطور که صورتش رو داخل کوسن مخفی کرده بود ، دستش رو روی جای خالی کیونگسو کشید.
با خودش فکر کرد که حتما رفته دستشویی و یا داره برای هردوشون صبحونه درست میکنه.
با این فکر ، لبخندی لبهاش رو کش داد و اتفاقات شب قبل دوباره پشت پلکهاش نقش بست.
دلش میخواست همونطور چشمهاش رو بسته نگه داره و تک تک جزییاتش رو برای خودش مرور کنه.
توی یک شب هم یه بار بزرگ از روی دوشش برداشته شده بود و دیگه از شر ترس ترک شدنش توسط کیونگسو خلاص شده بود .
و هم اینکه رابطشون به قدری فوق العاده بود که حس میکرد بهترین شب زندگیش رو تجربه کرده!
چند دقیقه با همون لبخند و چشمهای بسته دراز کشید. اما با صدای آروم و عجیبی که به گوشش خورد ناخوداگاه اخمی کرد.
صدا اول خیلی ضعیف به گوش میرسید اما با گذشتن چند لحظه و نزدیک تر شدن منبعش ، چشمهای چانیول گرد شد .
به سرعت کوسن رو از روی صورتش برداشت و صاف نشست.
یه هلیکوپتر؟!!!
با دیدن هلیکوپتر سیاه رنگی که داشت به سرعت به سمت ویلا میومد ، برای لحظه ای ضربان قلب خودش رو حس نکرد.
از همون بالای پشت بوم نگاهش به حیاط افتاد و وقتی دید که دو تا ماشین مشکی از سمت جلویی خونه و یه ماشین از حیاط پشتی داره به اونجا نزدیک میشه ، حس کرد تمام بدنش از ترس بی حس شده ...
تنها کاری که تونست بکنه فریاد زدن اسم کیونگسو بود تا بهش بگه که فرار کنه.
اما قبل از اینکه چانیول حتی بتونه از پله ها پایین بره تا کیونگسو رو پیدا کنه ، تیزی تیری رو توی بازوش حس کرد .
و با احساس فلج شدگی تمام عضلاتش ، آخرین چیزی که قبل از پخش شدن روی زمین تونست ببینه مامور سیاهپوشی بود که از روی هلیکوپتر سلاحی رو به سمتش نشونه گرفته بود..._________
خب ، اینم از آخرین پارت فصل اول...
بلاخره تونستم آپشو اینجا ام تموم کنم :")
امیدوارم دوسش داشته باشین 💗
فصل دومش رو میتونین با عنوان " زندانی عشق" پیدا کنین و ادامهی داستان رو از اونجا بخونین.
ووت و حمایت یادتون نره تا منم انرژی بگیرم خوشگلا
فصل بعد میبینمتون ، کلی لاو
YOU ARE READING
PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]
Fanfictionکاپل اصلی : چانسو کاپل فرعی: هونهو ژانر : رومنس ، ماجرایی، جنایی ، اسمات (فصل دومش رو میتونین با عنوان "زندانی عشق" از صفحهی خودم پیدا کنین ) مقدمه: گاهی با خودم میگم که ای کاش هیچ وقت حقیقت رو نمیفهمیدم هیچ وقت از دروغین بودن همه چیز خبردار نمی...