_بلاخره اومدی دنبال دوس پسرت آقای اوه؟
برخلاف انتظارش که فکر میکرد قراره دستگیرش کنن و به زور به داخل ساختمون ببرنش، هردو مرد قدمی به سمت عقب برداشتن و یکی از اونها با دست به طرف ورودی ساختمون اشاره کرد:
_لطفا تشریف بیارید داخل . منتظرتون بودیم!
سهون تا اون لحظه داشت به این فکر میکرد که چطوری بدون اینکه گیر نگهبانا بیفته از بالای دیوار محوطه فرار کنه ، اما با شنیدن این حرف شوکه شد و برای چند ثانیه نقشه ی فرار رو از ذهنش دور کرد .
_چرا وایسادین؟ مگه نمیخواستین آقای پارک رو ملاقات کنین؟ واسه همین اینجا نیومده بودین؟
ترفند جدید بود؟ اینطوری میخواستن گیرش بندازن ؟ نه نمیتونستن با وعده ی دیدن جونمیون گولش بزنن ...
با قدمی که سهون به سمت عقب برداشت تا به طرف دیوار بره و فرار بکنه ، لبخند روی لبهای اون مرد بزرگتر شد و با لحن مطمئن تری ادامه داد:
_نیازی نیست که نگران باشین . بهتون اطمینان میدم که ما دستوری مبنی بر اینکه شما رو بازداشت کنیم نداریم... اما اگه بخواین میتونیم یه مذاکره در رابطه با آزادیِ آقای پارک باهم داشته باشیم...
اخم وسط ابروهای سهون غلیظ تر شد ...یه مذاکره برای آزاد شدن جونمیون؟ دیگه مطمئن شد که این یه تله است چون چنین پیشنهاد صلح امیزی اونهم از طرف یه سازمان کثیف که داره روی مغز آدما کار میکنه تا اونا رو تبدیل به ادمکشهای خبره بکنه زیادی عجیب به نظر میرسید...
عقب گرد کرد و قدم دیگه ای به سمت دیوار محوطه انداخت. اما با چیزی که شنید سرجاش خشک شد:
_متاسفانه باید بگم هرثانیه ای که داره میگذره و شما دارین تعلل میکنین ، آقای پارک دارن زیر دست یکی از روانی ترین مسئولای این سازمان شکنجه میشن و درد میکشن... این چیزیه که شما میخواین؟ درد کشیدن کسی که دوست دارید ؟
با تیر کشیدن سمت چپ سینه اش چشمهاش رو روی هم فشار داد. لعنتی ... دقیقا پا گذاشته بودن روی نقطه ضعفش...
حتی اگه یک درصد هم چیزی که میگفت واقعیت داشت و میتونست با مذاکره کردن باهاشون ، میونش رو که الان داشت عذاب میکشید نجات بده ...
پس چاره ای نداشت به جز اینکه با خواست خودش دم به این تله بده...
دوباره به سمت اون دو مرد برگشت و به سمتی که یکیشون با دست اشاره کرد قدم برداشت. میدونست داره با پای خودش وارد دهن شیر میشه ، اما علی رغم لرزش خفیفی که توی زانو هاش حس میکرد ، محکم و با صلابتِ تمام قدم برمیداشت ...
با همراهی اون دو مرد وارد ساختمون شد و به سمت آسانسور رفت.
بعد از اینکه هر سه شون واردش شدن ، یکی از اون دو مرد دکمه طبقه ی منفی چهار رو فشار داد و سهون با دیدنش نفس عمیقی کشید...
منفی چهار ...شکنجه گاه مخفی این سازمان...
در آسانسور که باز شد ، پشت سر اون دو مرد به سمت راهرو قدم برداشت.
یه راهروی بلند و تاریک با تعداد زیادی در فلزی که برخلاف طبقه های دیگه کاشی کاری نشده بودن و دیوار ها از گچ سیاه پوشونده شده بودن.
فضای راهرو دقیقا مثل راهروی یه زندان خوفناک بود با این تفاوت که از هر گوشه صداهای عجیب و آزاردهنده ای به گوش میرسید...
صدای ناله ها ، آواز های دردناک از روی جنون ، ضربه زدن و کتک زدن کسی ،کشیده شدن زنجیر روی زمین ، و بدتر از همه فریاد و فغان هایی که از هر گوشه ی راهرو به گوش سهون میرسید و با فکر اینکه کدوم یکی از این صدا ها متعلق به معشوقِشه بیشتر از قبل دیوونه اش میکرد...
هنوز باورش نمیشد که جونمیونش اینجاست، جایی که زندانی های سیاسی رو به فجیع ترین شکل ممکن شکنجه میدادن...
توی دلش آرزو میکرد که یه دروغ باشه... که اون مردها خالی بسته باشن و فقط یه تله باشه برای گیر انداختن سهون... حاضر بود خودش اینجا گیر بیفته و زجر بکشه اما حتی یه تار مو هم...
رشته ی افکارش با ایستادن مرد مقابلش و اشاره ای که به یکی از در های فلزی کرد پاره شد و نفس عمیق و لرزونی کشید.
مرد دیگه زودتر از سهون پا به سمت در گذاشت و قفل دریچه ی کوچیک بالای در رو باز کرد تا داخل اتاق از اون مستطیل ده در بیست سانتی دیده بشه.
بعد خودش رو کنار کشید و با نگاهش به سهون اشاره کرد که جلو بره.
سهون با دونستن اینکه منظره ی خوشایندی در انتظارش نیست ، زانوی لرزونش رو حرکت داد و با نفسی حبس شده به داخل اتاق نگاه کرد.
با صحنه ای که دید علاوه بر ریه هاش ، قلبش هم از حرکت ایستاد و زانو های لرزونش اینبار به سست ترین حالت خودشون رسیدن:
-- جونــ ...جـــونمیـــون!!!!
دستهایی که از بالا به دیوار زنجیر شده بودن... سری که با بی حالی روی شونهش افتاده بود... خونی که از کنار پیشونیش به روی گونهی کبودش راه پیدا کرده بود...زخم هایی که کل صورتش رو پوشونده بودن... پیرهن سفیدی که حالا پر از گرد و خاک و رد خون بود و از شدت پارگی بیشتر بالا تنهش رو نمایان میکرد... و حتی پاهای برهنه و زخمیش که روی زمین افتاده بودن ... تمامشون تبدیل به آواری شدن و روی سر سهون فرو ریختن.
اون حرومزاده ها..چه بلایی سر جونمیونش آورده بودن؟
انگار کل بدنش بخاطر صحنه ای که میدید فلج شده بود و هیچ واکنشی نمیتونست بده . به جز غده های اشک گوشه ی چشماش که مدام دیدش رو تار میکردن...
دست های لرزونش مشت شدن و روی در فلزی قرار گرفتن. چند ثانیه طول کشید تا دوباره به خودش بیاد و فریاد بزنه :
--جونمیون ...من اینجام ... جونمیونا من پیدات کردم...بیدار شو عزیزم اومدم تا نجاتت ...
هنوز حرفش کامل نشده بود که در کشوییِ دریچه توسط مرد قوی هیکل کنارش بسته شد و باعث شد دست های مشت شده ی سهون روی بدنش فرود بیان:
-- هی.. عوضی !... فک کردی داری چیکار میکنی ؟؟! ... باز کن این درو.. بهت گفتم باز کن این درو تا همین الان کل استخونات رو خورد نکردم ... هی ... دارین چیکار میکنین ؟ ولم کنین حرومزاده ها ... ولم کنین !!!
مرد دیگه از پشت بازوهاش رو گرفت و در همون حین مرد جلوییش لگد محکمی نثار شکمش کرد تا بیشتر از این نتونه تقلا بکنه و فریاد بکشه.
همین باعث شد برای چند لحظه ی کوتاه تقلاهاش رو متوقف بکنه و مرد پشتیش به راحتی بتونه دستبند فلزی رو به دستاش ببنده.
ᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓ
با هولی که بهش داده شد ، روی صندلی فلزی افتاد و به ناچار روش نشست.
نگاه به خون نشستهش رو به پیرمردی که با خونسردی اونطرف میز نشسته بود و با لبخند کریهی نگاهش میکرد دوخت .
لبخند مرد با دیدن چشمهای غضبناک سهون پررنگتر شد و دستش رو به آرومی به طرف سهون دراز کرد.
×بنده چوی میوک مسئول شکنجه ی آقای پارک و همچنین مسئول مذاکره با شما هستم جناب اوه. از آشنایی باهاتون بسیار خوشوقتم..
وقتی که دید دست سهون با دستبند پشت سرش بسته شده و داره با صورت کبود از خشم و چشمهای غضبناک نگاهش میکنه ، دستش رو عقب کشید و با لحن تمسخر آمیزی ادامه داد:
× اوپس ...شرمنده یادم رفته بود شرایطتون رو !
سهون که با مسخره و خنده های طعنه آمیزش جَری تر از قبل شده بود ، در حالیکه داشت به سمت مرد خیز برمیداشت با صدای بلند غرید:
--مردک روانیِ پدر سگ! داری به بلاهایی که سرش آوردی افتخار میکنی ؟ یه جوری میکشمت که هیچکس نتونه جنازتو تشخیص بده حرومزاده!
×خدای من! ... آروم باشین جناب اوه . اینهمه جوش آوردن برای سلامتیتون خوب نیس.
--چه کصشری داری به هم میبافی؟.... فقط دستامو باز کن تا نشون بدم سلامتی کی اینجا توی خطره کفتار پیر
مرد با شنیدن این قهقهه ای زد و در حالیکه هنوز داشت میخندید جواب داد:
×خیلی جالبه... حتی فحشایی که میدین هم مثل همه.. انگار شما واقعا برای هم آفریده شدین!
بعد از گفتن این آثار خنده خیلی سریع از روی صورتش پاک شد و حالت چهره اش صد و هشتاد درجه تغییر کرد.
با تن صدایی که حالا بیشتر جدی و ترسناک بود تا شوخ و متمسخر ، رو به سهون غرید :
×زنگ تفریح دیگه بسه. بشین سر جات تا مثل دوتا آدم متمدن حرف بزنیم.
سهون که یه لحظه از این تغییر حالت پیرمرد رو به روش مات مونده بود ، حرکتی نکرد . اما با بالا رفتن صدای مرد و اخطاری که داد ، بی حرف و تقلا سر جاش نشست :
× اگه نمیخوای مذاکره کنی و ترجیح میدی دوس پسرت اخرین نفساشو زیر مشت و لگدای من بکشه از این اتاق گمشو بیرون اما اگه اینو نمیخوای ... بشین !
سهون بعد از نشستن ، با نگاه خصمانه و پر از کینه اش مرد مقابلش رو از سر تا پا بر انداز کرد . با اینکه پیر بود و تمام موهای سرش یکدست سفید شده بودن ، هنوز هم خیلی هیکلی و عضله ای به نظر میرسید . جوری که تصور کتک خوردن جونمیون از این مرد بیشتر از قبل روی قلبش خراش میکشید.
چند ثانیه سکوتی بینشون برقرار شد .
تا اینکه سهون با حرص و بی طاقتی گفت :
-- بنال دیگه... چی از جون من میخوای؟
مرد به پشتی صندلی تکیه داد و با پوزخندی که گوشه ی لبش رو کج کرده بود جواب داد :
×چیزی که ازمون دزدیدین رو میخوام آقای اوه. فیلم اون دوربین ها... و مورد آزمایشگاهی شماره ۶۱۲ !
ᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓ
YOU ARE READING
PRISONER IN EDEN [زندانیِ بهشت]
Fanfictionکاپل اصلی : چانسو کاپل فرعی: هونهو ژانر : رومنس ، ماجرایی، جنایی ، اسمات (فصل دومش رو میتونین با عنوان "زندانی عشق" از صفحهی خودم پیدا کنین ) مقدمه: گاهی با خودم میگم که ای کاش هیچ وقت حقیقت رو نمیفهمیدم هیچ وقت از دروغین بودن همه چیز خبردار نمی...