part1/eyes

1.1K 75 6
                                    

"معلق بودن
یعنی جایی میون زمین و اسمون بودن نه اونقدر جاذبه برای راه رفتن و نه اونقدر رهایی برای پرواز کردن, ..."
بقیه ی جمله های کتابو نتونست بخونه چون ساعت از نیمه شب گذشته بود و چشماش خسته شده بودن کتابو بست و کنار میز کنار تختش گذاشت, نور ملایم چراغ خوابو خاموش کرد و چشاشو بست ولی مثل هر شب حریف ذهنش نشد و اون همچنان بیدار بود.
صبح/
نور با شدت زیادی به چشماش خورد و بهش فهموند صبح شده و باید بیدار بشه, بوی خوب نون داغ کل خونه رو پر کرده بود و صدای الایزا که از پایین پله ها داد میزد :دن, پاشو صبح شده.
پاهاشو روی زمین گذاشت و به نظرش عجیب اومد که هنوزم جاذبه به اندازه ای هست که اونو بلند کنه . اولین کار هر روزشو تکرار کرد,مشت اب خنکی که به صورتش میخورد حالش رو بهتر میکرد. تو ایینه به خودش نگاه کرد ریشاش یکم بلند شده بودن ولی اینجوری خودشو بیشتر شبیه خود درونیش میدید. خیلی شبیه پسرای25 ساله نبود ولی خب واسش اهمیتیم نداشت!
بلیز ابی تیره شلوار لی و کتونی های مشکیش رو پوشید مثل همیشه ساده.
از پله ها پایین اومد و وارد سالن کوچیک خونه شد. بهش نگاه کرد, به حرکات دستش موقع چیدن میز, بستن موهاش با یه گیره ی چوبی که بنظر دن اونو شبیه شاهزاده های چینی میکرد, از وجودش لبخندی رو لباش نشست. صداش کرد و بهش صبح بخیر ارومی گفت." الایزا", زنی تقریبا 50 ساله با موها و قدی بلند, الایزا و خانوادش مهاجر بودن اونا خون گرم, شلوغ و مهربون بودن درست برعکس دنیل, الایزا چشمای قهوه ای درشتی داشت که میتونست همیشه دردای پسرشو بفهمه!
الایزا به چشمای دن نگاه کرد ,همون غم دیروز ,همون بی حسی هر روزه, اما به هرحال اون پیشش بود و داشت برای زندگی میجنگید هرچند  بنظرش خود دن متوجه این جنگش نبود:::دن، چرا انقد دیر میری سرکار؟ میدونی که همین تازگیا بهت اخطار دادن. دفعه بعدی قطعا اخراجت میکنن
دن از اینکه الایزا هنوزم مثل 17 ساله ها نگران اون میشد به خودش پوزخندی زد و برای خودش و الایزا قهوه ریخت و سعی کرد مثل همیشه همه چیز رو عادی بگذرونه :::ببخشید مامان, دیشب نتونستم خوب بخوابم بخاطر همین دیرم شد نگران نباش امروز اقای براون دیر میاد, نمیفهمه.
الایزا سر پسرشو بوسید و تو بشقابش املت گذاشت :راستی امروز یادت نره ماشینو ببری تعمیرگاه هفته بعد باید برم دهکده میترسم تو راه خراب بشه
دنیل با شنیدن اسم دهکده دوویدن خون توی چشماشو حس کرد و فقط سرشو تکون داد و گفت باشه.
از خونه بیرون اومد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت دوست نداشت که رانندگی کنه .
موهای بلند بور, هیکلی کشیده چشمای ریز ابی کیف دستی مشکی ,ژاکت چرمی مشکی که نتونسته بود تاپ نازک زیرشو خوب بپوشونه چکمه های بلند و در اخر چشمای بی حس و صورت یخ زده ,مشخصات دختری که کنارش نشسته بود با خودش فکر کرد که چقدر تو انالیز کردن ادما استاده و اینکه این دختر قطعا شب خوبی رو پشت سر نداشته همیشه واسش ادمایی که چشمای بی حس داشتن جالب بودن چطور میشه این دریچه احساسات خشک بشه؟ چه اتفاقی میتونه بیوفته؟
به شرکت که رسید چترشو بست؛ بارونای وقت و بی وقت لندن, زیبا بودن.
شرکت لایتینگ یه شرکت تبلیغاتی بود که خیلیم مشهور نبود و دنیل تو قسمت تولید محتوا و اسکریپت ویدیو های تبلیغاتی کار میکرد البته تو بخشای دیگه هم سرک میکشید, بدترین و بهترین ویژگیش کنجکاوی!
کارتشو که زد سوفی رو دید همکارش و البته دوست قدیمیش؛جزو تنها دوستاش, البته اگه بخوام بهتر بگم تنها دوستش!
سوفی یه دختر قد کوتاه با موهای فر بود که تازگیا اونارو نارنجی کرده بود و بنظرش خیلی به کک و مکای روی گونش میومد .
سوفی با دیدن دن لبخند همیشگیش رو روی صورتش نشوند,اما بعد یادش اومد که اون پسر چقدر جدیدا بی مسئولیت شده :::خیلی خوبه که این ساعت شمارو تو جمعمون داریم اقای مدیر..دن کلی کار ریخته سرم توهم که همش از زیر کار در میری
دن ابروهاشو تو هم برد و لبخند ضعیفی رو لباش نشوند:::سوفی, من بهت گفته بودم چقدر این رنگ مو بهت میاد؟ 
سوفی یکی از ابروهاشو بالا برد و نفسشو از سر خستگی بیرون داد, یکی از لاته هایی که دستش بود رو به دن داد :::وای دن شاید باورت نشه ولی من دیگه الان عصبانی نیستم ..مسخره ،اصلا نمیدونم چرا هنوز باهات دوستم, بگیر برای توهم گرفتم, بدون شکر
دن خندید و لیوان قهوه رو از سوفی گرفت :: مرسی که همیشه با کافئین زندگی این کارمند کسل کننده رو نجات میدی.
سوفی گوشیش رو در اورد جلوی چشمای دن گرفت, سوفی اون لحظه یه اینده ی دیوونه وار رو جلوی چشمای دن گرفته بود ولی اون لحظه فقط یه لحظه معمولی تو یه روز معمولی بود:::وقتی دیر میکنی لحظه های خفنی رو از دست میدی فضانورد
دن گوشی رو با کلافگی از سوفی گرفت و بهش نگاه کرد, عکس یه قرارداد بود::خب ازینکه لحظه ی فاکی پولدار تر کردن براون رو از دست دادم واقعا خوشحالم
سوفی سرشو گرفت و نفسشو خیلی عمیق بیرون داد::تو اصلا اینو خوندی؟فهمیدی چه قراردادیه؟
اصلا اینارو ولش کن.... فهمیدی این قرار داد با کیه؟
دیور لعنتی... این یه قرارداد فاکی با دیور فاکیه.
دن با تعجب به سوفی نگاه خیره شد, بعد در لیوان قهوشو برداشت و بو کرد::مطمعنم اگه تو لاته وید بریزی مزشو میفهمم...اصلا ببینم مگه میشه وید رو خورد؟
سوفی چشماشو خط کرد::شوخی نمیکنم دن... واقعا جدیم
دن نمیتونست شکشو کنار بزاره اما خب دلش میخواست همچین خبریو باور کنه.. باور کنه که زندگی تماما از لذت خالی نشده :::دیور؟... سوفی, دیور؟
سوفی لبخندی به پهنای صورتش زد و سرشو بالا و پایین کرد.
با همدیگه به سمت میز دن رفتن .سوفی برای دن توضیح داد که دیور برای کالکشن جدیدش میخواد از چنتا شرکت جوون با سبک های فرمال استفاده کنه. بنظرش قرار بود پول زیادی گیرشون بیاد.
دنیل خیلی دنبال پول نبود حتی اگه به اون بود کنار خیابون گیتار میزد و توی ون میخوابید ولی اینکارو دوست داشت و در ضمن الان به پول احتیاج داشت.
پس با با لبخندی ضعیف رو صورتش که خیلی اینروزا پیداش نمیشد روی صندلیش نشست و کیفشو روی میز پرت کرد.
سوفی موهاشو از پشت بست و پرونده هارو رو میز دنیل گذاشت ::من باید برم ,باید 10 تا شیت تحویل بدم بقیشو شب بهت میگم
دن لپتاپشو روشن کرد و سرشو تکون داد ولی یه لحظه یادش اومد امشب؟ پشت سر سوفی داد زد::وایسا سوفی مگه امشب چه خبره؟
اما خب سوفی دن و با دنیای خسته کنندش تنها  گذاشته بود. اون دختر واقعا برای دن انرژی زیادی بر میداشت.

.های من تانیام این فنفیک با بقیه یکم متفاوته, البته شاید بعدا متوجه شین خیلی بیشتر از یکم!
ولی خوشحال میشم بخونید.

dance with starsWhere stories live. Discover now