من اولین بوسه رو داشتم و اون اخرینش رو .
من گذشتت رو داشتم و اون ایندتو , من حلقه ی کاغذی رو با خنده هایی که فقط از دوتا جوون دیوونه برمیاد داشتم و اون حلقه ی الماس با لبخند بالغانه ای از یه مرد.
من اون پسرو داشتم و اون ,اون مردو داره.
.
قلب دن اروم گرفته بود و نمیدونست چرا؛چرا از دیدن کسی که میتونه هر لحظه بکشتش اروم گرفته بود.
تام بدون اینکه تحت تاثیر قلبش یا لبخند معصوم رو لبای دن قرار بگیره با همون نگاه سرد نزدیکش شد.
گونش رو با سرانگشتاش لمس کرد::زنده ای
لبخند دن کمرنگ شد.اون از جهنم درون تام خبر نداشت.نمیدونست مرد مقابلش داره با چه شیطانی مبارزه میکنه و چقدر تو این جنگ تنهاست.
دن سرشو تکون داد::اره ..و حالا زنده ترم
تام برگشت و صندلی کنار تختو نزدیک تر کرد روش نشست و کلاهشو برداشت::میدونی که میتونم برگردم و کار نصفممو تموم کنم؟
دن کاملا دل سرد شده بود::میدونم
تام نیشخندی زد که قلب خودشو بیشتر سوزوند::پس بیخودی نزدیک بود خودتو به کشتن بدی , هرچند تو نفر بعدی بودی.
دن یه لحظه به خودش لرزید::منظورت چیه؟
تام نیشخندش ترسناک تر شد و خودشو به دن نزدیک کرد،میتونست بوی خوبشو حس کنه::منظورم اینکه دوباره تا دیدار بعدیمون فقط به جیکوب فکر کن,جیکوب فلتون
دن سعی کرد با تکیه گاه کردن دستش از جاش بلند شه ولی خیلی موفق نشد::من هیچی از حرفات نمیفهمم...تام لطفا ...لطفا بهم تمام واقعیتو بگو ..من,من هیچی یادم نمیاد از اون شب فاکی هیچی یادم نمیاد
تام نیشخندشو محو کرد,دستشو رو صورت دن گذاشت و اونو خوابوند::الان نه فضانورد ...یکم تو این برزخ زندگی کن
که قراره جهنمی ترین روزاتو تجربه کنی.
تام کلاهشو دوباره سرش کرد و خواست از اتاق بیرون بره که دوباره برگشت::راستی,عشق اوتقدر ضعیفه که نمیتونه کاری انجام بده ,پس حماقتتو پای عشق نزار.
تام بدون لحظه ای مکث از اتاق بیرون رفت .
خودشم نمیتونست حرفایی که زده بود رو تحمل کنه ولی وجدانش مثل ماری دور گلوش میپیچید.
اون نباید اجازه میداد عشقی که سرتاسر وجودشو گرفته تمام دردایی که خانوادش متحمل شدنو از یادش ببره.
اون ادم با اون چشمای معصوم قاتل تمام زندگیشه!
.
فرد به ساعتش نگاه کرد و بخاری که از فنجون قهوش خیلی اروم بالا میرفت.
با صدای باز شدن در سرشو بالا گرفت و تامو دید.
اخم ناخواسته ای رو پیشونیش نشست و دستشو خیلی کوتاه بالا اورد تا اونو سمت میز راهنمایی کنه.
تام خودشو از درون اروم میکرد و سعی داشت شبیه یه گناهکار بنظر نیاد.
کلاه سویشرتشو انداخت و سمت میز رفت .لبخندی که سعی داشت اشوب درونشو سرکوب کنه رو لباش اومد و رو به روی فرد نشست::خب من اینجام شرلوک هولمز ,چیکارم داری؟
فرد چشماشو مستقیم به تام قفل کرد و بدنشو صاف کرد::دیدمت
بدون هیچ مقدمه و حرف اضافه ای ,کلمه ای که تام ازش میترسید!
اما نباید خودشو به همین راحتی تسلیم میکرد::کجا منو دیدی دقیقا؟
فرد با حرص زبونشو رو دندوناش کشید :: دیشب دیدمت تام,وقتی داشتی از خونه فرار میکردی
تام ساکت موند و چیزی نمیگفت .نمیدونست قراره چه اتفاقی بیوفته ولی تقریبا برای هیچ چیز اماده نبود.تام بی دفاع در برابر یع طوفان سیاه بود.
.
فرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد::نمیپرسم چرا اینکارو کردی ..نمیپرسم چون میدونم چرا
دن چیز زیادی یادش نمیاد ..اون قرصا ...اون یادش نمیاد اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاده ...رابین یه شیطان واقعیه ,من اینو میدونم
تام که تا اون لحظه چشم به میز دوخته بود فقط چند کلمه گفت::خب تو چی؟ تو یادته؟
فرد گیج شده بود::من اونجا نبودم ..نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده
بعد از سکوت تام,فرد ادامه داد::جیکوب
تام با شنیدن این اسم سرشو بالا گرفت،فرد با دودلی ادامه داد::من بابت جیکوب خیلی متاسفم ,من چیز زیادی جز چنتا تصویر گنگ ازش یادم نمیاد ولی..
تام با پرتاب کلمه هاش مثل گلوله فردو متوقف کرد:::ولی چی؟ تو این چیزارو از کجا میدونی؟
اگه منو از اول شناختی چرا هیچی نگفتی؟ چرا اون پسر خاله ی بی گناهتو نجات ندادی؟
فرد خیلی اروم گفت::من تورو نشناختم ..متیو ,اون همه چیزو بهم گفت .همون شب که شمارو باهم دید
من قبل از اینکه تورو پیش دن ببینم از وجودت خبرم نداشتم ,در واقع هیچکس نداشت!
حق با فرد بود ,ادمای زیادی از وجود تام تو اون دهکده خبر نداشتن..!
جیکوب ..اون سال دوم کالج بود و اون دو سال رو به جز اخر هفته ها به دهکده نمیومد.
دقیقا همون دو سال تاریکی که دن تو دهکده بود!
.
تام از حرفای فرد کلافه شده بود::چرا داری این بولشتارو میگی؟ چی میخوای فرد؟
فرد مستقیم به چشمای تام نگاه کرد::میخوام از اینجا بری،
برگردی فرانسه
تام پوزخندی زد::و چرا باید اینکارو بکنم؟
فرد با تمام جدیت گفت::چون اگه نکنی هرچی که دیدمو میگم,چون اونوقت باقی زندگیتم نامرئی میشی!
تام نیشخندی از روی حرص زد و سرشو نزدیک تر برد:: تو از چی انقدر ترسیدی پسر ؟از اینکه نفر بعدی لیستم دن باشه؟
فرد دندوناشو روی هم سابید::به نفعته که برگردی تام..این بهترین فرصتیه که داری
نیشخند تام پررنگ تر شد::و اگه همون چشم ابی که داری ازش محافظت میکنی نخواد من برگردم چی؟
اگه مثل دیوونه ها عاشقم شده باشه چی؟
فرد کنترل صداشو از دست داد و تقریبا داد زد::هیچی نمیشه فهمیدی؟...از دن دور میمونی ,حق نداری بهش نزدیک شی
تام که حالا تقریبا داشت میخندید از جاش بلند شد :: اروم باش قهرمان ..من تازه اومدم ,قرار نیست جایی برم
و از کافه بیرون اومد .اون واقعا از اینکه فرد چیزی بگه میترسید ,چون ممکن بود نتونه انتقامشو کامل کنه..
هی هییی
چنتا عکسم ببینیم:)
راستی فقط منم که تام عوضیو بیشتر دوست دارم؟ :)تام تو کافه با فرد:)
YOU ARE READING
dance with stars
Fanfictionخیلی به ستاره ها نزدیک نشو! اونا هیچوقت به تو عشقی که میخوای رو نمیدن, مهم نیست حقیقت چقدر تلخه بهش بچسب عزیزم!