part11/eliza

248 36 38
                                    

بوسشون تموم شده بود ولی جاذبه ی قوی بینشون سرشونو هنوزم تو فاصله ی یک اینچی همدیگه نگه داشته بود .
این احساس عجیب داشت کم کم مثل یه درخت ریشه هاشو تو قلب دن محکم میکرد و اصلا براش مهم نبود که تام الان اسم این بوسه ی پر از هوس و اشتیاق رو بازی کردن گزاشته بود.
تام بالاخره خودشو از اتمسفر دن بیرون کشید و سیگار دیگه ای روشن کرد.
دن چیزی یادش اومد و پرسید:تو از کجا قرصامو میشناختی؟ و از کجا فهمیدی که قطعشون کردم؟
تام دود سیگارشو بیرون داد و گفت:گفتم که مامانم دکتره بخاطر همین این قرصارو میشناسم راجبشون زیاد حرف زده.. و اینکه اگه نفهم قطع کردن قرصای ضد افسردگی چه جهنمیه یعنی هیچی نمیدونم!
دن سیگار تامو از دستش کشید و پکی بهش زد:چطور؟ تو این جهنم بودی؟
تام به لبای قرمز اون پسر دور سیگارش نگاهی کرد و بعد چشماشو دید که به چشمای خودش زل زده بودن و گفت: تو چشمای من دنبال چی میگردی؟
دن بدون فکر جواب داد: ردی از گذشته..
تام پوزخندی زد و جوابی نداد از جاش بلند شد و گفت که میخواد بره تو و به دنم گفت که بره خونه ولی دن قبول نکرد و همونجا موند.
اوضاع تو خونه ی دن ولی جور دیگه ای میگذشت.. سوفی تقریبا خوابش گرفته بود. فرد براش بالشت و پتوی از اتاق دن اورد و بهش گفت که بخوابه. سوفی اصرار داشت که خوابش نمیاد ولی بعد از دو دیقه چمشاش به طرز عمیقی بسته شدن..
فرد خوب صورت سوفی رو نگاه کرد.. اون دختر همیشه انرژی خوبی داشت ولی ایا واقعا اون تمام چیزی بود که احساس میکرد؟ کسی وجود داره که رازی نداشته باشه؟
فرد که حوصلش سر رفته بود رفت بالا تو اتاق دن و به کتابای تو قفسه نگاه میکرد که یهو چشمش به جعبه ی قرصا افتاد که از کشوی نیمه باز بغل تخت معلوم بودن. ورش داشت و نگاهی بهش کرد. یادش نمیومد که دن قرص خاصی مصرف کنه پس اونو تو جیب شلوارش گزاشت تا بعدا ازش بپرسه..
اون شب با نگاهای تام و دن بهم که پر از حرف بود و خوابیدن فرد کنار سوفی روی کاناپه گذشت..
صبح دکتر گفت که حال مگان بهتره و فقط باید تا فردا اونجا بمونه ولی مگان اصرار داشت که بره خونه.. دن که دیگه نمیخواست نگرانی های تام رو برای مگات ببینه ازشون خداحافظی کرد و به سمت خونه حرکت کرد.
وقتی به خونه رسید ماشین الایزا رو دید و از اینکه انقدر زود برگشته تعجب کرد. از اونجایی که دیشب یادش رفته بود کلید برداره زنگ خونه رو زد و فرد در رو باز کرد..
سوفی رفته بود و الایزا روی مبل نشسته بود و چمشاشو بسته بود و بنظر رو به راه نمیومد.
دن سریع خودشو به الایزا رسوند و از فرد پرسید :چیشده فرد؟
الایزا با شنیدن صدای دن چشماشو باز کرد و گفت: اون دن, و بعدم پسر دردونشو بغل کرد اون همیشه برای الایزا همون پسر کوچیک خجالتی میموند.
دن که بیشتر ترسیده بود گفت: مامان چیزی شده؟ حالت خوبه؟
الایزا از بغل دن بیرون اومد و دستاشو دو طرف بدن پسرش قرار داد و سرشو تکون داد و گفت :خوبم خوبم, فقط باید باهام بیای دهکده.. هیس هیچی نگو بزار حرفمو بزنم.. حال رابین خوب نیست ازم خواست تورو براش ببرم
دن با شنیدن اسم عمو رابین حس کرد دوباره همون پسر بچه ی 17 ساله ی بی دفاع ست که نمیتونه دهنشو باز کنه و حقیقتو بگه ..و در حالی که که گوشاش چیزی نمیشنوه و چشماش به درستی نمیبینه عمو رابینو میبینه که داره به پلیسا یچیزایی میگه و بعدش سمت دن هجوم میاره و اون روی زمین مشتای اون مرد پیرو بدون هیچ مقابله ای قبول میکنه..
دن ساکت مونده بود..
الایزا ادامه داد: دن لطفا.. اون داره میمیره. و میشد التماس رو تو چشمای مهربونش دید..
دن نفس عمیقی کشید و در حالی که قطره اشکی از چشماش میچکید فقط سرشو تکون داد و گفت باشه و از خونه بیرون رفت..
نمیدونست کجا میره فقط دلش میخواست دور بشه از خودش, از گذشتش و از اون شبی که زندگیش رو برای همیشه نابود کرده بود..
فرد پشت سرش اومد و با فاصله ازش راه میرفت..
قلب دن بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه و فقط دلش میخواست از قفسه سینش بیرون بره.. اشکاش بی اختیار میریختن و اون دوباره بعد از این همه سال اون طعم شور رو احساس میکرد.. کنار خیابون نشست و به رو بع روش خیره شد..
فرد بعد از چند دقیقه بهش رسید وکنارش نشست..
دن سرش رو رو شونه های فرد گزاشت و بدون هیچ حرفی فقط با هر قطره تیکه هایی از خودش رو بارید.
بعد از یه مدت دن اروم تر شده بود ولی فرد خوب میدونست که الان نباید چیزی ازش بپرسه.. فرد فقط مثل بقیه ی اهالی دهکده شایعات اون شب رو شنیده بود . فرد جعبه قرصارو یادش افتاد و از جیبش دراورد. دن با دیدن اون سرشو برداشت, فرد گفت: دن این برای چیه؟
دن خواست جعبه رو بکشه که فرد نزاشت و گفت:جواب بده.این برای چیه؟تو چه قرصی میخوری؟
دن تسلیم شد:ضد افسردگی
فرد گفت:برای چی؟
دن لبخندی زد و گفت: خودت چی فکر میکنی ؟
فرد به دن نزدیک تر شد و گفت:اون شب چیشد دن؟چیشد که تورو به این روز انداخت؟
دن باید میگفت؟حرف زده نشده مثل اتفاق نیوفتادست ولی وقتی کلمات رو به زبون بیاری باید عواقبش رو قبول کنی ..
و دن امادگی این عواقب رو نداشت پس چیزی نگفت و فقط گفت:فرد لطفا الان وقت خوبی نیست,بعدا برات توضیح میدم الان فقط میخوام یکم تنها باشم .
و از فرد فاصله گرفت و رفت .
و برای بقیه روز بین مردم تو شهر گم شد.نادیده گرفتن خودش و دیدن ادما بهش کمک میکرد تا بتونه ادم دیگه ای بشه و داستان های دیگه رو تجربه کنه شاید اونا از مال خودش بهتر بودن .
.
سلام بعد از یه هفته:)
حقیقتش اینکه کامنت ها و ووت ها خیلی کمه ,اگه میخونید و دنبال میکنید هر حسی که نسبت به داستان دارید رو باهام به اشتراک بزارید ♡
بزودی ابهامات,شخصیت ها و اتفاقات گذشته خودشونو نشون میدن

dance with starsWhere stories live. Discover now