افکار بهم ریخته ی دن باعث میشدن درونش مثل ابی که داشت به جوش میومد بشه, بعد ازینکه صبحانه مختصری درست کرد, فرد رو هم صدا کرد تا با هم بخورن. فرد واقعا مثل یه خرس گرسنش بود چون دن تقریبا فقط تونست قهوش رو بخوره!
فرد همینطور که به خوردنش ادامه میداد گفت: وای پسر, راستی دیشب یادم رفت بهت بگم, مثل اینکه بین میچل و ایزاک یچیزایی هستا
دن بی اهمیت بلند شد و واسه خودش یه لیوان قهوه دیگه ریخت و گفت: خب میگی چیکار کنم؟ امیدوارم "یچیزاییشون "خوب پیش بره!
فرد لقمشو قورت دادو گفت:واقعا که دن! دارم میگم عشق زندگیم با یه دخترست بعد تو میگی چیکار کنم.
دن پوفی از دست چرت و پرت گفتنای فرد کشید و گفت: الان ایزاک عشق زندگیته؟ اون حداقل 10سال ازت بزرگتره
فرد از جاش بلند شد و وسایل صبحونه رو جمع کرد و گفت:خب باشه, شوگر ددیم چیز خیلی بدی نیست که..
همینطور که فرد به حرف زدنش ادامه میداد دن جلوی دهنشو گرفت و سمت دسشویی دووید و در و بست.
فرد پشت سرش دووید و از پشت در دستشویی داد زد:دن؟ حالت خوبه؟
ولی دن حالش خوب نبود! عوارض ترک قرصای ضد افسردگی که میخورد داشتن بیشتر میشدن .به خودش تو اینه نگاه کرد و دهنشو شست, تاوان دادن این شکلی بود؟
چشمای همه ی ادمای گناهکار انقد معصومانست؟
ادما خودشونم میتونن گول بزنن؟ فک کنم راحت ترین کسی که گول میخوره خود ادمه!
با حوله صورتشو خشک کرد, نخ درگیری های ذهنشو پاره کرد و اومد بیرون.
فرد با صورت نگران همونجا منتظرش مونده بود:چیشدی تو؟ حالت خوبه؟
دن لبخندی زد و گفت: خوبم خوبم, فک کنم یکم معدم بهم ریخته همین.
فرد حرف دنو باور نکرد ولی نخواست بیشتر اصرار کنه پس باشه ای گفت و همراه دن اومد پایین.
تقریبا عصر شده بود و دن برای فردا یکم استرس داشت, توی خونه یکم وسیله و خوراکی نیاز داشتن پس فرد و فرستاد تا اونارو بخره, و خودش داشت سخت ترین بخش پذیرایی از اون تعداد ادمو میکرد, امادگی ذهنی! خب البته مهموناش فقط 4 نفر بودن چون انا مریض شده بود و نمیومد.. ولی خب بازم قرار بود با 4 تا موجود زنده ی دیگه کلنجار بره! کار سختی بود..
چشمای رو به پنجره اتاقش باز شد, صبح شده بود و ساعت,, ساعت 12 بود..لعنتی .. یچه ها قرار بود برای ساعت 3 اونجا باشن و دن از اونجایی که کل شبو داشت با فرد پی اس بازی میکرد خواب مونده بود. سریع از جاش بلند شد و خودشو اماده کرد, یه بلیز استین بلند ابی پر رنگ و یه شلوار مشکی ,دستی به ریشاش کشید.. زیادی بلند شده بودن و خب طی یه حرکت کاملا غیر منتظره, ریشاش رو کوتاه کرد..در اتاقش باز شد و فرد دنو که مثل فنر اینور اونور میرفت رو دید, به ساعتش زد و گفت: اروم باش, اروم 2 ساعت دیگه میان, ایزی
دن نفس عمیقی کشید و گفت : باشه باشه من ارومم..
اون 2 ساعت تقریبا پرواز کردن و حالا سوفی و تام و میچل رو کاناپه ی ال مانند خونه دن نشسته بودن.
سوفی که برعکس پریشب کاملا با تیپ مینیمالی اومده بود داشت توضیح میداد که چرا باید دن و خودش با تیم معماری باهم کار کنن و البته از هوای سرد خونه ی دن شکایت میکرد:خب بیاین تا دن مارو اینجا به کشتن نداده حرفمو بزنم..این پروژه برای یه برند جواهرات که میخواد چنتا شعبه رو باهم افتتاح کنه.. وازمون خواسته طراحی های که ما برای ویدیو های تبلیغاتی و لوگوش میزنیم که به فرم شعبه هاش نزدیک کنیم! یعنی در واقع میخواد برای مغازه هاش و لوگوش یه فرم یکسان طراحی کنیم! بخاطر همینم برای ایده ی اولیه و طراحی ها خواستم که باهم کار کنیم ..ادامه ی کار و هر تیم به صورت جدا انجام میده.
دن و تام و میچل سرشونو به نشونه ی تاکید تکون دادن.
ولی دن تمام مدت حواسش به چهره ی درهم رفته ی تام بود.. و چشماش چشمای نگران تام که دائما گوشیش رو چک میکرد دنبال میکرد!
فرد برای اینکه بچه ها راحت باشن یا در واقع خودش راحت سریالشو نگاه کنه رفت طبقه بالا.. دن به زور سوفی پنجره هارو بست و براش یه سویشرت اورد, با اینکه تابستون بود ولی خونه ی دن واقعا سرد بود!
1ساعتی از شروع کارشون گذشته بود که ایزاکم به جمعشون پیوست..
همه در حال کار بودن که میچل پرسید:این برند تازه کار نیست درسته؟
سوفی یزره از شکلات داغی که دن واسش درست کرده بود خورد و سرشو تکون داد
میچل ادامه داد:و این شعبه های جدیدش برای فصل جدیدی از کاراشه, در واقع این کالکشن از کاراشون برای ولنتاین سال بعده, و طبق عکسا این کارا همشون رمانتیکن
ایزاک به پشت کاناپه تکیه داد و گفت: میدونم که این کارا برای ولنتاینه, ولی چرا میگی رمانتیکن؟
میچل لبخندی زد و گفت:خب چون همشون ظرافت دارن و انرژی فوق العاده ای رو به مخاطب میدن
سوفی ادامه داد: و اینکه رنگ قرمز, تو همه کاراشون هست, همه میدونن که قرمز نماد عشقه!
تام گفت:و خون! قرمز نماد خطرم هست و عشقم میتونه خطرناک باشه
و کلماتو بدون اینکه نگاهشو از دن برداره به زبون اورد
میچل خندید و گفت: عشق خطرناک نیست, عشق امن ترین مکانیه که ادما میتونن بهش پناه ببرن
ایزاک لبخند کجی زد و گفت: به عشق بهای زیادی دادن عزیزم!
دن در حالی که نگاهش همچنان به تام بود جواب داد:عشق واقعی نیست! ولی در عین حال قابل لمس ترین احساس انسانه..
صدای فرد توجه همشونو جلب کرد : حس میکنم شماها از حرف اصلیتون دور شدین! کار.. ببین شما ها واسه ی همه پروژه هاتون انقدر فلسفه بافی میکنید؟
نظرتون با یه استراحت خیلی کوتاه چیه؟
ایزاک جواب داد: ما تازه شروع کردیم فرد
ولی سوفی از حرف فرد حمایت کرد و گفت: نظر من که خیلی مثبته, یه استراحت کوتاه واقعا خوبه..
فرد بلند شد تا برای همه یکم خوراکی بیاره و سوفی هم پشت سرش بلند شد و رفت
YOU ARE READING
dance with stars
Fanfictionخیلی به ستاره ها نزدیک نشو! اونا هیچوقت به تو عشقی که میخوای رو نمیدن, مهم نیست حقیقت چقدر تلخه بهش بچسب عزیزم!