چند ساعتی از استراحتشون گذشته بود و میچل و ایزاک رفته بودن با اینکه قرار بود تا دیر وقت کار کنن ولی چون حال ایزاک خیلی خوب نبود با همدیگه رفتن, حق با فرد بود احتمالا یچیزایی بینشون هست!
حالا فقط تام و سوفی مونده بودن و از اونجایی که کار زیادی نمونده بود بقیه کار ها رو به فردا سپردن و به پیشنهاد فرد یه فیلم گذاشتن تا ببینن.
فیلمی که انتخاب کرده بودن به انتخاب سوفی و فرد بود." Devil wears Prada "
چراغا خاموش بود ولی دن میتونست صفحه گوشی تامو ببینه که داشت با مگان چت میکرد.
اون هیچوقت تو گوشی کسی سرک نمیکشید ولی الان تمام ذهنش درگیر این بود که اونا دارن بهم چی میگن.
تام سرشو بالا اورد تا یکم پاپ کورن برداره و چشمای گرد شده ی دنو دیده که رو گوشیش قفل شده بود. دن خیلی سریع سرشو سمت سوفی برگردوند و جوری که انگار کاری نمیکرده ازش راجب فیلم پرسید.
تام خنده ی ریزی کرد و به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد.
توی اون تاریکی میتونست صدای نفس های تامو حس کنه چون دقیقا کنار هم نشسته بود و دوباره بوی اون عطر اشنا به مشامش خورد ولی این دفعه تمام اون عطر و نفس کشید و ازش لذت برد.البته این فقط دن نبود که داشت از چراغای خاموش استفاده میکرد, سوفی هم بیشتر از صحنه های فیلم داشت به فرد نگاه میکرد و موهای نرمشو توی دستاش تصور میکرد!
اینکه با دیدن کسی ضربانت تند تر بشه معنی خاصی داره؟ چون سوفی دلش میخواست دستاشو لای موهای فرد ببره و اونارو نوازش کنه..
چند دقیقه ای گذشته بود که تام یهو از جاش بلند شد و به سمت طبقه ی بالا رفت و میشد فهمید که خیلی مشوشه!
دو سه دقیقه ای از رفتن تام میگذشت و دن دیگه نمیتونست طاقت بیاره پس به هوای اینکه باید بره دستشویی پاشد و رفت طبقه ی بالا..
دید که چراغ اتاقش روشنه و در بستس خیلی اروم رفت پشت در و به صدای تام گوش داد:
-مگان لطفا... ازت خواهش میکنم.. میدونم میدونم که اشتباه کردم... قضیه اونجوری که تو فکر میکنی نیست.. من فقط مست بودم خودتم میدونی که هیچکس نمیتونه جای تورو برام بگیره..
با شنیدن این جمله دن میتونست مچاله شدن قلبش رو مثل یه نقاشی که خرابش کردی بعدم مچالش میکنی و میندازی دور حس کنه...
حس کنه.. اون میتونست یچیزی رو احساس کنه.. باید بیشتر خوشحال میشد یا ناراحت؟ حس کردن درد یهتر بود یا هیچ بودن؟
صدای تام قطع شده بود ولی هنوز بیرون نیومده بود دن اختیارش رو به دستاش داد و در و باز کرد و رفت تو
تام رو تختش نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود ..دن خیلی اروم رفت پیشش نشست
حلقه ی تو دستای تام رو تازه دید..
دن زمزمه کرد: همیشه دستت میکنی؟
تام سرشو بالا اورد و نفس عمیقی کشید:نه همیشه نه, حس کردم امروز باید دستم کنم فقط..
دن سرشو تکون داد:اهان.. قضیه اون دختر رو فهمیده؟؟
تام به چشمای دن خیره شد و فهمید که اون حرفاشو شنیده :اره یکی از دوستاش ما رو دیده و واسش عکس فرستاده
-دوستش داری؟ دن با صدای ارومی گفت ؛انگار که نمیخواست حتی خودش هم سوالش رو بشنوه..
تام دستش رو تو موهاش کشید و گفت: وابستشم،
موهای بلوند تام و چشمای ابیش زیر نور ملایم چراغ خواب هارمونی خیلی زیبایی رو درست کرده بود
دن با انگشت شستش رو لبای باریک تام کشید و یکم بهش نزدیک شد حرکاتش دست خودش نبود..لباش رو خیلی اروم رو لبای تام گذاشت و برای چند ثانیه ای هوای اونو نفس کشید...
تام دنو اروم عقب کشید و گفت: هی هی, این درست نیست
دن به خودش اومد و از رو تخت پاشد و گفت: اره من معذرت میخوام.. نمیدونم یهو چم شد واقعا معذرت میخوام منظوری نداشتم..
و ادامه ی حرفشو نتونست بزنه چون حالش بد شد و رفت تو دستشویی اتاقش و دوباره بالا اورد..
بدنش داشت باهاش دشنمی میکرد...شیر اب و باز کرد و صورتش رو شست...
تام جعبه ی طوسی قرصارو جلوش گرفت و گفت: چرا قطعشون کردی؟
دن شوکه شده بود و نفهمید که تام اونارو از کجا پیدا کرده..
تام ادامه داد : اینجا بودن رو میز.. نارنجی کم رنگ این رنگو خوب میشناسم.. مامانم دکتره بخاطر همون, چرا قطعشون کردی؟
دن صورتش رو خشک کرد و جعبه رو از دستای تام کشید و گفت : تا یادم بیاد خب؟ تا دیگه دردامو یادم نره..
و با صدای بلند تری ادامه داد: اصلا به تو چه؟ تو کی هستی هان؟
تام لبخندی زد و گفت: اروم باش باشه راست میگی اصلا به من چه..
دن دست تامو که برگشته بود تا بره برون گرفت و گفت: جواب بده, تو کی هستی؟ چرا بهم گفتی فضانورد؟ تو اون لقب لعنتی رو از کجا میدونی؟
تام به دستای دن که محکم ساعدشو گرفته بودن نگاه کرد وگفت: تو چرا انقدر ترسیدی؟ چیزی هست که دلت نمیخواد کسی بدونه؟
دن برای یه لحظه ساکت شد و تو چشمای تام زل زد و به عقب پرتاب شد..
*(فلش بک)
+اینارو چجوری پیدا میکنی؟ به زیر 18 ساله ها که نمیفروشن
-همه چیزو که نباید خرید, میتونی بعضی چیزارو بدزدی.. شوخی کردم بابا با اون چشات اونجوری نگام نکن
+کاش میتونستم مثل تو انقدر ازاد باشم.. ببخشید اگه تو خونه سرت داد زدم اون عوضی اعصابمو خورد کرد
-مهم نیست فضانورد.. تو که حرفاشو باور نکردی؟؟ میدونی که بابات اصلا همچین ادمی نیست
+نمیدونم.. اصلا مگه مهمه چی رو باور میکنیم؟ واقعیت اونی نیست که ما فکر میکنیم..
-دوست داری امشب مثل من ازاد باشی؟
با صدای تام که حالا اونقدر بهش نزدیک شده بود که گرمای نفساش به گردنش میخورد به حال برگشت :
نترس.. چیزی برای ترسیدن نیست.. من این اسمو از سوفی شنیدم وقتی داشت صدات میزد
و بعد رفت بیرون و دنو با دنیای خودش تنها گزاشت.
.
ببخشید اگه کمه و اینکه یکم دیر شد ولی فردا یا پس فردا یه پارت دیگه هم میزارم.
عکسم که مگان خانوم هستن🙄
YOU ARE READING
dance with stars
Fanfictionخیلی به ستاره ها نزدیک نشو! اونا هیچوقت به تو عشقی که میخوای رو نمیدن, مهم نیست حقیقت چقدر تلخه بهش بچسب عزیزم!