part 13/back to the village

216 36 14
                                    

صدای زنگ تفلن چشمای کاترین رو باز کردن.. ولی اون خسته تر از اونی بود که بخواد الان به زدنای باباش جواب بده پس گوشیشو خاموش کرد. برگشت و به جای خالی دن کنارش نگاه کرد و اتفاقای دیشب براش مرور شد. اون میدونست هرچیزی که دیشب بینشون اتفاق افتاده یه اشتباه بود ولی اون عاشق این اشتباه شده بود..
دن صبح زود از خونه ی کاترینو بیرون اومده بود و براش یه یادداشت کوتاه گذاشته بود و گفته بود که داره میره ..وقتی وارد خونه شد دید که الایزا روی کاناپه خوابیده و فهمید که کل دیشب منتظرش بوده اروم رفت اشپزخونه تا اب بخوره و با صدای الایزا که خیلی اروم شروع به حرف زدن کرده بود برگشت.
:دن, عزیزم حالت خوبه؟
دن بطری ابو سر کشید و فقط سرشو تکون داد.
الایزا اومد جلو و صورت پسر زخمیش رو تو دستاش گرفت و گفت:چرا قرصاتو قطع کردی؟
دن با صدای گرفتش گفت: تا یادم بیاد مامان, تا یادم بیاد اون شب لعنتی چه غلطی کردم.. تا این عذاب یجایی تموم شه
قطره اشکی از چشمای الایزا چکید و دن رو بغل کرد و گفت : تموم شده دن همه چیز تموم شده مطمعن باش کرولاین بخشیدتت
دن چمدونای اماده شدش رو دید و دوباره یادش اومد که قراره به دهکده برگرده..
الایزا گفت:فقط چند روز میمونیم
دن باشه ای گفت و رفت تا صورتشو بشوره و لباساشو عوض کنه..
خیلی زود زمان گذشت و فرد و دن داشتن وسایلو تو ماشین میزاشتن.
فرد پشت فرمون نشست و الایزا جلو پیشش و دن هم عقب و تموم راه سعی کرد فکرش رو با تام مشغول کنه تا زمان سریعتر بگذره اما صدای مگان که گوشیشو جواب داد و چشمای ابی تام قلبش رو مثل به گلوله میکرد.
با خوردن باد توی صورتش و بوی ذرت فهمید که داره به کابوسش نردیک میشه ..
اونا رسیده بودن ..دهکده همون شکلی بود که دن رهاش کرده بود.. تابلوی که اسم دهکده رو یکم جلوتر از ورردی زده بودن و فرد روش یه قلب کشیده بود.. صدای بلند ادماش.. پسر بچه ها که دنبال هم میکردن و ماهیگبرایی که صیداشونو اورده بودن و دختر پسرای جوون تو مزرعه ذرت داشتن همو میبوسیدن و اون مدرسه ی قدیمی جایی که برای اولین بار کرولاینو دید.. همه چیز همون شکلی بود و البته تپه..
همون جایی که زندگی دن برای همیشه عوض شد! دن شیشه رو بالا کشید تا کسی نبیندش و تو صندلیش فرو رفت چند نفری از کنارشون رد شدن و با الایزا و فرد سلام کردن.. دن صدای همشونو مثل اینکه دیروز باهاشون صحبت کرده باشه یادش اومد..
فرد کنار خونه ی عمو رابین پارک کرد..اونجا یه خونه ی بزرگ و سه طبقه بود, بزرگترین خونه توی دهکده, البته تعجبی هم نداشت چون تقریبا اکثرا زمین ها و بارگیری های اونجا برای عمو رابین بودن.. همون پیرمرد بداخلاق و بی رحم.. نرده های کنار خونه رنگشونو از دست داده بودن و مثل قدیم قرمز نبودن و سبزه ها هم مثل همیشه حرس نشده بودن..
دن از ماشین پیاده شد و رو به روی اون خونه وایستاد و این براش یه رویارویی با حقیقت بود..زخم های کهنه باز شده بودن.!
الایزا دستای دن رو گرفت و فشرد و با لبخند ارومی همراهیش کرد.
دن اخرین نفر وارد خونه شد.. اونجا همیشه پاییز زودتر میومد و هوای خونه خنک بود و بوی شیرینی کدوحلوایی با دارچین میومد.. مت و الن از پله ها پایین اومدن و باهاشون روبهرو شدن.. تقریبا سالها میشد که دن پسرعمو و دختر عموشو ندیده بود.. دلش براشون تنگ شده بود حداقل الان فهمید که دلش براشون تنگ شده بوده. الن با دیدن دن به سمتش دووید و خودشو تو بغلش انداخت. دن محکم بغلش کرد و هیچکدومو حرفی نمیزدن.
مت هم جلو اومد و دن رو بغل کرد.
همشون ساکت بودن و منتظر بودن تا یکی شروع به صحبت کنه و خب مثل همیشه اون کسی نبود جز فرد که گفت: قراره تا شب همینجا وایستیم و حرف نزنیم؟
مت خندید و به فرد نگاه کرد و میشد برق تو چشماش رو فهمید.
الن گفت: نه بیاین بشینید چمدونارو مکس میاره و همشونو به پذیرایی راهنمایی کرد.
الن به جنیفر خدمتکار خونه اشاره کرد تا از مهمونا پذیرایی کنه.
الایزا گفت: جنیفر تازه اومده؟ این چند روز که اینجا بودم ندیدمش
مت جواب داد: اره.با اینکه مامان از خدمتکار داشتن بدش میاد ولی بخاطر وضعیت بابا و اینکه منو الن اینجا نیستیم مجبور شدیم.
جنیفر قهوه هارو اورد و بعدم ازشون پرسید که چیزی میخوان یا نه و بعدم رفت.
همه منتظر بودن تا دن چیزی از رابین بپرسه ولی اون سکوت کرده بود.
بعد از گذشتن چند ساعت به حرفای بیخودی الایزا و فرد همراه مت و الن رفتن بالا پیش عمو رابین و به دن برای این ملاقات وقت دادن تا اماده بشه.
دن تو پذیرایی میچرخید و عکسای قدیمی رو نگاه میکرد ,عکسای خودشم با الن و مت که تو مزرعه بودن و خیس بودن هم بین عکسا بود. همینطور که گشت میزد گوشیش تو جیبش زنگ خورد, تام بود.
با دیدن اسمش به لبخندی روی لباش اومد ولی با یاد اوری اتفاقات دیشب سریع محو شد و بعد از کلی بوق جواب داد :بله؟
تام که مشخص بود صداش خوشحاله از اونور خط تقریبا داد میزد :بهم زنگ زده بودی, کاری داشتی؟
دن: مهمه برات؟
: چی؟
:که چه کاری باهات داشتم
:ببینم تو از دست من ناراحتی؟ من دیشب تو وضعیتی نبودم که بتونم جواب بدم
:میدونم, یکم سخته وفتی داری یکیو به فاک میدی جواب کسی که کل شب پیشت بود و زبونت تو دهنش بوده رو بدی .
.
خب سلام بعد کلی وقت
دوتا پارت قبل بع شکل عجیبی ویو نخوردن پس فکر کنم که خواننده ها کم شدن البته من این داستان رو تموم میکنم.
پس تا اخر هفته ی بعد تقریبا هر روز یه پارت نسبتا طولانی میزارم تا اونجوری که باید داستان پیش بره و تموم شه.
ممنونم که میخونین یا میخوندین ♡

dance with starsUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum