هجوم خاطرات گنگ و مبهم اون شب تو ذهن دنیل باعث شد برای یه لحظه زمان وایسه..
کلماتی که از دهنش بیرون می اومدن بی اراده و فکر بودن :تو.. تو اون شبو از کجا میدونی؟؟
تام با خنده ی بلندی که کرد سکوت خیابون رو شکوند و گفت: چه شبی؟؟ میگم مثل اسمون شب؟ یعنی بنظرت چشمام مثل اسمون شب بی روح و یخ زدست؟
دنیل هنوز تو شک بود نفس کم اورده بود و دست و پا زدن ریه هاش برای هوا رو حس میکرد سیگارش از دستش افتاد و بدون اینکه به تام نگاه کنه رفت تو کلابو کیفشو برداشت و به سمت خونه دووید.
تام پشت سرش دووید ولی بهش نرسید.
وقتی برگشت تو کلاب دید میچل و ایزاک و سوفی و انا در حال اماده شدن برای رفتن بودن .
تام که از دوویدن زیاد به نفس نفس افتاده بود به سوفی گفت: دوستت همون پسره نمیدونم یهو چش شد حالش بد شد رفت
سوفی که تو حال خودش نبود و نفهمید که تام چی میگه زیر لب یچیزایی نا مفهومی گفت .ایزاک خندید و گفت: ولش کن تام این الان چیزی نمیشنوه اونم یه ادم بزرگه دیگه بچه که نیست احتمالا رفته خونش بیا کمک کن سوفی رو تا ماشین ببریم.
تام سری تکون داد و اومد کمک کرد تا سوفی رو ببرن و بعدش سوار ماشینش شد و رفت.
خونه ی دنیل/
دنیل نزدیکای خونع رسید دید چراغ اتاق الایزا روشنه, 25 سالش شده بود ولی مامانش هنوزم مثل بچه ها نگرانش میشد با دیدن ماشین جلوی خونه پوفی کشید و تازه یادش اومد قرار بود ببرتش تعمیرگاه.
کلیدشو انداخت و در خونه رو باز کرد سعی کرد اروم راه بره تا مامانش متوجه نشه کتشو در اورد انداخت رو مبل و کیفشم همینطور رفت سمت اشپزخونه تا اب بخوره.
الایزا: میشه بپرسم تا ساعت 2 صبح کجا بودین؟
دنیل خیلی اروم گفت: قبرستون
الایزا: دنیل با توام جوابمو بده
دنیل یهو کنترلش از دست داد او داد زد: گفتم که قبرستون ولم کن . و رفت طبقه بالا تو اتاقش و در و قفل کرد. مثل همیشه تنها کاری که ارومش میکرد و انجام داد بلیزشو در اوردو پنجره رو باز کرد روی تخت دراز کشید و چشماشو بست. ولی اینبار اون چشمای که دید چشمای همیشه نبودن.
*(فلش بک)
میخوای ستاره هارو ببینیم؟ با من بیا
/حال
با خوردن نور خورشید چشاشو باز کرد لباساشو پوشید و رفت پایین الایزا رفته بود ولی رو در یخچال واسش یه یادداشت گذاشته بود: پسر یاغی من دارم میرم دکتر و بعدشم سرکار امروز دیگه ماشینو یادت نره و همینطور اینو که مامان عاشقته ♡.
الایزا نقاش بود و اینروزا درگیر گالری بود که برگزار کرده بود.
لبخندی رو لباش اومد و یادداشتو گزاشت تو کیفش و رفت سمت شرکت.
سوفی امروز نیومده بود و مرخصی گرفته بود. و رفت تو اتاقش و کیفشو اویزون کرد که صدای کاترینو شنید : ام سلام دن
دنیل: سلام کاترین چطوری؟
کاترین لبخندی زد و گفت: ممنون خوبم و همینطور محو چشمای بزرگ و ابی دن شد
دنیل دستشو جلوی صورتو کاترین تکون داد و گفت :کاترین؟؟،کاری داشتی؟؟
کاترین هول شد و گفت: ام نه یعنی اره یعنی چیزه میخواستم بپرسم که میتونی تو چیز بهم کمک کنی؟
یعنی توی یسری رنگ میخوام بخرم برای اتاق اقای براون نمیدونم از کجا و چه مدلی باید بخرم.
هر دو طرف میدونستن که سوال کاترین چقد بیخوده و کاترین فقط دنبال یه بهونه بود تا با دنیل حرف بزنه
دنیل با مهربونی گفت: البته چرا که نه من یه رنگ فروشی خوب میشناسم ادرسشو واست میفرستم.اونجا هر نوع رنگی که بخوای راهنماییت میکنن
کاترین : ممنونم. پس من چیز دیگه برم یعنی میبینمت
و سریع از اتاق رفت بیرون. و به خودش گفت: لعنت بهت کتی انگار ادم ندیده ای. و رفت سر میزش.
دنیل به کارش ادامه داد ولی تمام روز فکر اون چشما دست از سرش برنداشت. اون چشما با اونایی که همیشه میدید فرق داشتن !
ساعت کاری تموم شده بود و دنیل کیفشو برداشت که بره شرکت تقریبا خلوت شده بود و کسی نبود . از اتاقش که اومد بیرون کاترینو دید که داشت با گوشیش حرف میزد: باشه بابا باشه گفتم حقوقمو بگیرم برات میفرستم عزیزم الان پولی ندارم اخه...
که سرشو برگردوند و دنیلو دید سریع خداحافطی کرد و تلفنش رو قطع کرد و از اینکه دنیل حرفاشو شنیده باشه خجالت کشید .سریع کیفشو برداشت و کت چهارخونشو پوشید و زیر لب خداحافظی گفت و خواست بره که دنیل جلوشو گرفت.
دنیل: ام کاترین میگم که میخوای الان باهم بریم به رنگ فروشی؟
کاترین تعجب کرد و گفت: یعنی با هم بریم؟ الان؟
دنیل : ارع الان فقط اول باید بریم تا خونه ی من تا ماشینمو بردارم .
کاترین لبخند یزرگی زد و گفت: حتما بریم!
.
سلام!
این داستان تازه شروع شده و خب همینطور نوشتن من!
اگه داستانو میخونید و خوشتون میاد با کامنت گزاشتن میتونید خیلی بهم انرژی بدید ممنون. 💛
و راستی هر جا * این رو دیدید یعنی فلش بکه (زمان قدیم)
YOU ARE READING
dance with stars
Fanfictionخیلی به ستاره ها نزدیک نشو! اونا هیچوقت به تو عشقی که میخوای رو نمیدن, مهم نیست حقیقت چقدر تلخه بهش بچسب عزیزم!