part3/catrin

391 48 8
                                    

هجوم خاطرات گنگ و مبهم اون شب تو ذهن دنیل باعث شد برای یه لحظه زمان وایسه..
کلماتی که از دهنش بیرون می اومدن بی اراده و فکر بودن :تو.. تو اون شبو از کجا میدونی؟؟
تام با خنده ی بلندی که کرد سکوت خیابون رو شکوند و گفت: چه شبی؟؟ میگم مثل اسمون شب؟ یعنی بنظرت چشمام مثل اسمون شب بی روح و یخ زدست؟
دنیل هنوز تو شک بود نفس کم اورده بود و دست و پا زدن ریه هاش برای هوا رو حس میکرد سیگارش از دستش افتاد و بدون اینکه به تام نگاه کنه رفت تو کلابو کیفشو برداشت و به سمت خونه دووید.
تام پشت سرش دووید ولی بهش نرسید.
وقتی برگشت تو کلاب دید میچل و ایزاک و سوفی و انا در حال اماده شدن برای رفتن بودن .
تام که از دوویدن زیاد به نفس نفس افتاده بود به سوفی گفت: دوستت همون پسره نمیدونم یهو چش شد حالش بد شد رفت
سوفی که تو حال خودش نبود و نفهمید که تام چی میگه زیر لب یچیزایی نا مفهومی گفت .ایزاک خندید و گفت: ولش کن تام این الان چیزی نمیشنوه اونم یه ادم بزرگه دیگه بچه که نیست احتمالا رفته خونش بیا کمک کن سوفی رو تا ماشین ببریم.
تام سری تکون داد و اومد کمک کرد تا سوفی رو ببرن و بعدش سوار ماشینش شد و رفت.
خونه ی دنیل/
دنیل نزدیکای خونع رسید دید چراغ اتاق الایزا روشنه, 25 سالش شده بود ولی مامانش هنوزم مثل بچه ها نگرانش میشد با دیدن ماشین جلوی خونه پوفی کشید و تازه یادش اومد قرار بود ببرتش تعمیرگاه.
کلیدشو انداخت و در خونه رو باز کرد سعی کرد اروم راه بره تا مامانش متوجه نشه کتشو در اورد انداخت رو مبل و کیفشم همینطور رفت سمت اشپزخونه تا اب بخوره.
الایزا: میشه بپرسم تا ساعت 2 صبح کجا بودین؟
دنیل خیلی اروم گفت: قبرستون
الایزا: دنیل با توام جوابمو بده
دنیل یهو کنترلش از دست داد او داد زد: گفتم که قبرستون ولم کن . و رفت طبقه بالا تو اتاقش  و در و قفل کرد. مثل همیشه تنها کاری که ارومش میکرد و انجام داد بلیزشو در اوردو پنجره رو باز کرد روی تخت دراز کشید و چشماشو بست. ولی اینبار اون چشمای که دید چشمای همیشه نبودن.
*(فلش بک)
میخوای ستاره هارو ببینیم؟ با من بیا
/حال
با خوردن نور خورشید چشاشو باز کرد لباساشو پوشید و رفت پایین الایزا رفته بود ولی رو در یخچال واسش یه یادداشت گذاشته بود: پسر یاغی من دارم میرم دکتر و بعدشم سرکار امروز دیگه ماشینو یادت نره و همینطور اینو که مامان عاشقته ♡.
الایزا نقاش بود و اینروزا درگیر گالری بود که برگزار کرده بود.
لبخندی رو لباش اومد و یادداشتو گزاشت تو کیفش و رفت سمت شرکت.
سوفی امروز نیومده بود و مرخصی گرفته بود. و رفت تو اتاقش و کیفشو اویزون کرد که صدای کاترینو شنید : ام سلام دن
دنیل: سلام کاترین چطوری؟
کاترین لبخندی زد و گفت: ممنون خوبم و همینطور محو چشمای بزرگ و ابی دن شد
دنیل دستشو جلوی صورتو کاترین تکون داد و گفت :کاترین؟؟،کاری داشتی؟؟
کاترین هول شد و گفت: ام نه یعنی اره یعنی چیزه میخواستم بپرسم که میتونی تو چیز بهم کمک کنی؟
یعنی توی یسری رنگ میخوام بخرم برای اتاق اقای براون نمیدونم از کجا و چه مدلی باید بخرم.
هر دو طرف میدونستن که سوال کاترین چقد بیخوده و کاترین فقط دنبال یه بهونه بود تا با دنیل حرف بزنه
دنیل با مهربونی گفت: البته چرا که نه من یه رنگ فروشی خوب میشناسم ادرسشو واست میفرستم.اونجا هر نوع رنگی که بخوای راهنماییت میکنن
کاترین : ممنونم. پس من چیز دیگه برم یعنی میبینمت
و سریع از اتاق رفت بیرون. و به خودش گفت: لعنت بهت کتی انگار ادم ندیده ای. و رفت سر میزش.
دنیل به کارش ادامه داد ولی تمام روز فکر اون چشما دست از سرش برنداشت. اون چشما با اونایی که همیشه میدید فرق داشتن !
ساعت کاری تموم شده بود و دنیل کیفشو برداشت که بره شرکت تقریبا خلوت شده بود و کسی نبود . از اتاقش که اومد بیرون کاترینو دید که داشت با گوشیش حرف میزد: باشه بابا باشه گفتم حقوقمو بگیرم برات میفرستم عزیزم الان پولی ندارم اخه...
که سرشو برگردوند و دنیلو دید سریع خداحافطی کرد و تلفنش رو قطع کرد و از اینکه دنیل حرفاشو شنیده باشه خجالت کشید .سریع کیفشو برداشت و کت چهارخونشو پوشید و زیر لب خداحافظی گفت و خواست بره که دنیل جلوشو گرفت.
دنیل: ام کاترین میگم که میخوای الان باهم بریم به رنگ فروشی؟
کاترین تعجب کرد و گفت: یعنی با هم بریم؟ الان؟
دنیل : ارع الان فقط اول باید بریم تا خونه ی من تا ماشینمو بردارم .
کاترین لبخند یزرگی زد و گفت: حتما بریم!
.
سلام!
این داستان تازه شروع شده و خب همینطور نوشتن من!
اگه داستانو میخونید و خوشتون میاد با کامنت گزاشتن میتونید خیلی بهم انرژی بدید ممنون. 💛
و راستی هر جا * این رو دیدید یعنی فلش بکه (زمان قدیم)

dance with starsWhere stories live. Discover now