part 28/so,before you go

174 24 9
                                    


پشت این مرد هنوزم همون پسر بچه ی کوچیکه که با چشمای گریون دستاشو باز کرده و اغوشتو میخواد ,من هنوزم همونقدر ضعیف تو چشماتم .
.
میگن گریه کردن قدرت ذهنی بالایی میخواد ,اگه درست باشه پس دن اونقدر ضعیف بود که حتی یک قطره اشک هم نتونست بریزه و ناباورانه به در خیره شده بود.
اون اصلا نمیتونست حجم نفرتی که از تام میگرفت رو درک کنه .
اون انگار که یه سیب شیرینو گاز زده و باشه و حالا به جای شهد ,زهر از لباش چکه کنه گیج بود.
سوفی وارد اتاق شد و با دیدن دن که لبه ی تخت نشسته و سعی داره بلند شه لیوان یخ رو روی میز گذاشت ::چیکار میکنی تو؟؟واسه چی میخوای بلند شی؟
دن دو تا دستای سوفی رو محکم گرفت::سوفی باید تام رو برام پیدا کنی ,لطفا من باید باهاش حرف بزنم
سوفی گیج تر شد::تام؟اونو برای چی؟
دن کلافه تر به اصرار کردنش ادامه داد::لطفا سوفی سوال نپرس,فقط بهش زنگ بزن و یه قرار باهاش بزار ,بگو باید ببینیش
سوفی اما مثل همیشه دست از کنجکاویش بر نداشت:: من اخرین بار تامو با تو دیدم دن,اصلا تو با اون چیکار داری؟
دن تقریبا داد کشید::لطفا سوفی!همه چیزو بعدا برات توضیح میدم ,فقط میشه اون گوشی فاکی رو برداری و بهش زنگ بزنی؟
سوفی اخمی کرد و سرشو چند بار تکون داد.
دن زیر لب تشکر کرد و منتظر موند.نمیدونست چرا ولی دوست نداشت که فرد این موضوع رو بدونه و یجورایی برای حضورش نگران بود.
.
تام تو ماشین نشسته بود و چشماش رو بسته بود .باد ملایمی به صورتش میخورد و بوی ذرت دوباره تمام فضای ذهنش رو پر کرده بود . بعضی اوغات وقتی وسط یه ماراتونی فقط دوست داری یک لحظه بشینی و بقیه رو تماشا کنی .
صدای گوشیش ارامشش رو شکست::خوبه که خودت اول زنگ زدی ,چون میدونی که قرار بود اینکارو بکنم .
صدای اروم و خوشحال متیو که میگفت::منتظرتم. تو گوشاش پیچید.
خوب میدونست که دیگه نمیتونه به اون خونه ,به اون اتاق با دیوارای ابی و سبزش که تمام هواش با خاطره هاش پر شده برگرده.
.
خودش رو جلوی در سفید رنگی پیدا کرد که مطمعن بود بعد از باز شدنش همه چیز اشفته تر میشه.
متیو با یه بلیز گشاد مشکی بلند و بدون شلوار جلوی تام بود ،دستش که یه گیلاس شراب قرمز بود رو به سمت تام دراز کرد:: بیا تو جذاب
تام اخمی کرد و در رو بست :: مستی؟
متیو لبخندی زد و سرشو تکون داد و روی کاناپه دراز کشید ,بلیزش بالا رفت و باکسر مشکیش معلوم شد.
تام نگاه کلی به خونه ی تماما سفید و مدرن متیو انداخت ,همه چیز تو جای خودش بود به جز چنتا فیلم و کتاب که از روی قفسه افتاده بودن.
متیو با چشمایی که قرمز شده بودن به تام زل زد::بشین ,همونجوری عین پیرمردا بالا سرم واینستا
تام رفت اشپزخونه و یه لیوان اب برای متیو اورد جلوش گذاشت و با جدیت گفت::میخوام موقع حرف زدن بفهمی داری چی میگی,برش دار
متیو نگاه مسخره ای به لیوان کرد و نشست::حواسم هست ,بپرس
تام اصلا دوست نداشت که بیشتر از این زمانشو از دست بده هرچند دیدن متیو تو اون حالت واقعا اذیتش میکرد,اون همیشه براش عزیز میموند::چرا به فرد گفتی؟
متیو گیلاسشو سر کشید::چرا؟فکر میکنم دلیلم خیلی واضحه ...عاشقتم,هنوزم عاشقتم و حسودم
متیو همیشه همینقدر رها و نترس بود ,هر چی رو که احساس میکرد بدون قضاوت میگفت.
تام پوفی کشید و اخم کرد::اره حق با توعه ,سوال مسخره ای پرسیدم ...اینجا اومدم تا بهت بگم باید فرد و کنترل کنی..
خودت یه اتیشی تو وجودش روشن کردی خودتم خاموشش میکنی
متیو گیلاسشو رو میز کوبوند و دستشو تو موهاش کشید::نمیخوای بدونی دقیقا چی بهش گفتم؟
نمیخوای بدونی کدوم یکی از رازاتو بهش لو دادم؟
بعد از روی مبل بلند شد و رو به روی تام ایستاد .پاهاشو دو طرف بدن تام گذاشت و روی پاهاش نشست .کرواتشو تو دستش گرفت و لباشو نزدیک گوشش برد:: یا یه چیز بهتر ,نمیخوای بدونی اون راجب دن چی گفت؟نمیخوای راجب عشق دیوونه وارش چیزای بیشتری بدونی؟
لبخند کجی رو  لبای تام نشست ,دستشو پشت کمر متیو گذاشت و اونو به خودش چسبوند.
متیو قوسی به کمرش داد و دیکش رو بیشتر روی پاهای تام حرکت داد.
تام موهای متیو رو از صورتش کنار زد::به اندازه کافی میدونم لاو,تو بهتره گندی که زدی رو درست کنی
بعدم دستشو رو سینه های متیو گذاشت و اونو به عقب کشوند.
متیو با عصبانیت از رو پاهای تام بلند شد . اونقدر عصبانی که نمیتونست جریان خونشو تحمل کنه, گیلاس رو میز رو برداشت و پرتش کرد.
خودش رو در حال افتادن از یه پرتگاه میدید که بنظر میومد تا ابد ادامه داشت::فاک بهت تام ,تویه احمق میای تو خونه منو تهدیدم میکنی؟
تام از جاش بلند شد و با ارامش دستش تو موهاش کشید::من تهدیدت نمیکنم لاو ,یه پیشنهاد بود فقط
متیو عصبانی تر ادامه داد:: و اگه این پیشنهاد مسخرتو قبول نکنم؟
تام با یه نیشخند ترسناک گوشه ی لباش گفت::البته,من بهت حق انتخاب میدم ..ولی فکر نکنم
بابات بخواد بدونه چجوری همچین خونه ای برای خودت گرفتی نه؟..اوه حتی فکر کردن به این اینکه اون پیرمرد خرفت با اون عقاید مسخرش بفهمه پسرش چه دیلر بزرگیه موهای تنمو سیخ میکنه
متیو بیشتر از تعجب و عصبانیت,غمگین بود
تام ادامه داد::البته نگران باش دال,شاید اگه اونو به استریپ کلابت دعوت کنی یکم اروم شه ..البته بنظرم خودت اونروز رو صحنه نرو ..
چند لحظه ای به چشمای قرمز متیو نگاه کرد و ادامه داد::خب بهتره من دیگه برم
تام در خونه رو پشت سرش رها کرد و صداش بارها تو سر متیو تکرار شد.
زانوهاش  دیگه توان بیشتری نداشتن,حس میکرد هزاران پروانه ی سیاه دورشو گرفتن و نمیزارن نفس بکشه ,همین الان کسی که تمام زندگیش عاشقش بود با زندگیش تحقیرش کرد و خیلی ساده رفت.
.
تقریبا شب شده بود و نگاه دن هر لحظه به سوفی بود.
فرد تصمیم گرفته بود بره خونه تا شاید بتونه با مت حرف بزنه.
دن بدون کلمه ای به سوفی زل زده بود ,سوفی کلافه سرشو تکون داد و مجله ای که دستش بود و بست::باشه دیوونم کردی,بهش زنگ میزنم.
گوشیش رو از جیب شلوارش در اورد و شماره ی تامو پیدا کرد ,نگاهی به دن کرد::ازش چی بپرسم؟
دن بدون مکث گفت::هیچی ,فقط بگو باید ببینیش ,بگو خیلی ضروریه,راجب کاره 
سوفی سرشو تکون داد و شماره ی تام رو گرفت.
بعد از چنتا بوق جواب داد و همون چیزایی که دن ازش خواسته بود رو گفت .
بعد از چند دقیقه با قطع کردن گوشی ,سر سوفی سمت دن چرخید::گفتم,ولی مطمعن نیستم حرفمو باور کرده باشه ,
برای فردا ساعت 6..گفت لوکیشن قرارو برام میفرسته
دن سرشو تکون داد ::ممنونم ازت سوفی
سوفی رو صندلی کنار تخت دن نشست::چرا اونقدر عجیب حرف میزد ؟؟..انگار که نخواد کسی بفهمه کجاست؟
دن ..تام ربطی به تیرخوردن دستت داره؟
دن اصلا دوست نداشت حرف بزنه ,اون میخواست تمام افکارشو برای تام بیرون بریزه ::نه سوفی ربطی نداره ..
هردوشون میدونستن که دن دروغ میگه اما سوفی بیشتر از این اصرا نکرد و با گفتن باشه ای کوتاه از اتاق بیرون رفت.
دن حالا خودش بود.و میتونست بدون ترس یا قضاوت احمقانه به کسی که ازش متنفر بود عشق بورزه .یا حداقل طوری که اون فکر میکرد متنفره!
.
تام صدای موزیک رو بلند تر کرد .لوییس کاپالدی برای ارامش بخش بود .با صدای اهنگ زیر لب زمزمه میکرد و تمام خاطراتش از جلوی چشماش رد میشدن .
"So before you go ,was there something i can say to make your heartbeat better?"
وسط خونش ایستاده بود و میتونست روح دن رو ببینه که دستش رو به سمتش دراز کرده و اونو به رقص دعوت میکنه..
مگه میتونست که قبول نکنه؟
پس قبل از اینکه بری ,چیزی بود که بتونم بگم و قلبتو اروم کنم؟

.
سلام♡
این چند مدت شرایط خوبی برای نوشتن نداشتم, اما به جاش الان دو تا پارت خیلی بلند اپ میکنم♡

dance with starsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora