part20/feel you

216 27 16
                                    

پسر خیلی سریع از روی تام بلند شد و از شدت شوکه شدن زبونش بند اومده بود و با چشمای درشت شده به تام نگاه میکرد ::ت..و..تو ..ای..ن..اینجا...
دن میتونست برای اولین شکستن اون لبخند اروم و صورت راحت تام رو ببینه.
پسر ادامه داد::تام..تو..تو برگشتی؟
تام نفوذ سرد و سیاه گذشته رو که اروم به مغزش میخزید رو احساس کرد.اون پسر با چند کلمه تمام ارامشی که تام به همه نشون میداد رو نابود کرد.
اما چه کاری بهتر از خندیدن,تعجب کردن و انکار کردن برای مخفی کردن چهره ی زیر نقابمون؟
تام خندید و گفت::هی پسر تو همین الان داشتی تقریبا منو میکشتی ..فکر کنم واقعا از اون دنیا برگشتم!
اما تمام کلماتی که به زبون می اورد زبونش رو میسوزوند و این سوزش رو قلبش هم احساس میکرد.
دن خیلی اروم از تام پرسید::تام,تو این پسرو میشناسی؟
تام فورا جواب داد::نه ,نمیشناسم.
پسر به تام خیره شده بود.و اخم بی اختیاری روی پیشونیش نقش بسته بود.چشمای اونو تام باهم داشتن با بلند ترین صدا و فریادها حرف میزدن ولی صدایی بین اون سه نفر شنیده نمیشد.
پسر جوون بعد مدتی به خودش اومد و گفت::امم,ببخشید من ..من اشتباه گرفتم..معذرت میخوام که بهتون خوردم..من..من عجله داشتم.
تام سرشو پایین انداخت و با صدای ضعیفی گفت::مشکلی نداره .
پسر سرشو بالا و پایین کرد و با سرعتی نزدیک به دوویدن از اونجا دور شد.
.
دن و تام توی دهکده راه میرفتن و بدون اینکه بدونن به خونه ی عمو رابین نزدیک شده بودن.
نصفه شب شده بود و هیچکدوم حواسشون نبود .هر دوی اونها داشتن دنیای گذشتشون رو مثل حاله ای دورشون با خودشون حمل میکرد .

به جلوی خونه که رسیدن دن به ساعتش نگاه کرد تقریبا 1 صبح شده بود.
برگشت و به صورت توهم رفته و درگیر تام نگاه کرد.نزدیکش شد و سرشو بالا گرفت::تام..چیزی شده؟؟
تام به چشمای ابی دن که براش ارامش عجیبی داشت نگاه کرد و لبخند ضعیفی زد::نه فضانورد ..من خوبم..
دن لبخندی زد و گفت::خوبه که خوبی..خب ماشینت کجاست؟
تام چند ثانیه ای با گیجی به دن نگاه کرد و بعد چیزی یادش اومد::وای پسر من اصلا حواسم نبود ...موقع اومدن ماشینم خراب شد..یعنی تو یه تعمیرگاه نزدیک اینجا گزاشتمش .بقیه راهو پیاده اومدم.
دن خندید و گفت::خب پس الان چجوری میخوای برگردی؟
تام اونقدری نزدیک دن شد که میتونست نفس هاشو حس کنه .برقی توی چشماش اومد و گفت::خب فکر کردم شاید تو برای یه نفر تو اتاقت جا داشته باشی؟..فقط برای یه شب؟
دن نتونست جلوی نیشخندی که رو لباش میومد رو بگیره ::کلی ادم تو خونست که هیچکدوم در حال حاضر دوست ندارن خودمو ببینن و فکر نکنم از دیدن مهمونمم خوشحال شن
تام قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت::پس یعنی نمیخوای بهم جا بدی؟؟
دن چند لحظه ای به قیافه ی تام نگاه کرد و بعدش خندید::باشه,باشه ,ولی باید قول بدی سر و صدا نکنی
تام لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت::باشه ولی قول نمیدم باعث سروصدای تو نشم..
دن چشماش گرد شد و به شونه ب تام زد::برو تو تام ,انقدر حرف نزن
.
دن یادش افتاد کلید نداره اما بعد رسم قدیمی ادمای اون خونه یادش اومد که همیشه به کلید یه جایی مخفی میکردن.و اون جایی جز زیر گلدون بزرگ جلوی خونه نبود.

دن و تام وارد خونه شدن.فقط یه چراغ کوچیک روشن بود و خونه بدون صدا تو خواب فرو رفته بود.
دن تام رو اروم دنبال خودش به سمت طبقه ی بالا کشوند هرچند تام خیلیم بی سر و صدا نبود.!

دن بالاخره در اتاقو باز کرد و بالاترین سرعت ممکن تامو داخل اتاق انداخت .خواست چراغ رو روشن کنه که تام دستشو رو دست دن گذاشت و اونو به در اتاق چسبوند.
حالا کوچیک ترین فاصله ای بین بدناشون نبود و دن میتونست خوردن نفس های گرم تام رو به پوست گردنش حس کنه.
تام دستای دن رو بالای سرش برد و با یه دست نگهشون داشت . روی خط فک دن بوسه ی خیسی گذاشت.
تام با صدای ارومی گفت::تو منو دیوونه میکنی ..
دن دم گوشش زمزمه کرد::وقتی دیوونه ای جذاب تری..
تام لبخند کجی زد و لب بالای دن رو بین دندوناش گرفت و بعدش بوسه ی پر اشتیاقی رو شروع کردن.
تام بین بوسشون یه لحظه متوقف شد و به چشمای نیمه باز دن نگاه کرد::تو این دیوونه رو به عنوان دوست پسرت قبول میکنی؟
دن گیج شده بود و با چشمایی متعجب و لبی که خنده ی پررنگی روش نقش بسته بود بهش نگاه کرد.
دن میخواست چیزی بگه ولی نمیدونست چی.
تام انگشتشو رو لبای پف کرده ی دن کشید و گفت:: هییس ..الان چیزی نگو..بزار بدنت جوابمو بهم بده
دن به چشمای ابی تام خیره شد.اونا دیگه بی روح نبودن.این اولین باری بود که روح گمشده ی تام خونش رو پیدا کرده بود.
.
تام دستش رو روی گردن دن گذاشت و لباش رو مثل تشنه ای که به اب رسیده باشه می بلعید.
دن ژاکت مشکی تام رو دراورد و به گوشه ای پرت کرد.
بعدم تیشرت مشکیشو دراورد و به بدن بی نقص تام خیره شد.
دستای دن تمام نقاط بدن تام رو لمس میکرد و میخواست تمام اون رو بشناسه.
تام دستشو به شلوار دن رسوند و اروم انگشتاش رو به دیک دن رسوند و از روی شلوار بهش فشار وارد کرد.
دن ناله ی ارومی تو دهن تام کرد .
تام که چشماش بسته شده بود با احساس دستای دن روی دیکش چشماش رو باز کرد و چشمای ابی دن رو دید.
اون چشما اون رو با کسی روبه رو کردن که اون مدت ها بود ازش فرار میکرد.خودش!
خودش رو از دن جدا کرد .نه...نه..اون نمیتونست این کارو کنه!..این پسر فقط چشماش بی گناهه ..
دن که از کار تام تعجب کرده بود پرسید::تام..چیشد؟.من..من اشتباهی کردم؟
تام سرشو تکون داد و روی تخت نشست و سرشو بین دستاش گرفت.

.

dance with starsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora