.
به تصویر صورت قرمزت تو اینه ی کتاب فروشی خیره شده بودم.باد سردی میومد که باعث میشد اشکی که تو چشمام جمع شده بود رها بشه.
ذوق تو چشمای ابیت از دیدن کتاب جدیدی که منتظرش بودی؛خونه ی من همونجاست .تو همون لحظه برای همیشه ثبت شدم.
.
اتفاقات همیشه اونجوری که ما دلمون میخواد نمیوفتن و اومدن سوفی چیزی نبود که فرد براش انرژی داشته یاشه.
سوفی بعد از جدا شدن از بغل فرد مستقیما از دن پرسید و به سمت اتاقش رفت.
با رفتن سوفی ,فرد سمت مت برگشت و حالا بهتر میتونست دلیل رفتاراشو بفهمه.
مت در حال که با زیپ سویشرتش بازی میکرد پرسید::خب فرد ,نمیخوای دوست دخترتو بهم معرفی کنی؟
فرد اخمی کرد و با صدای جدی گفت::مت الان اصلا وقت خوبی برای این مسخره بازیا نیست
مت سرشو چند یار پشت هم تکون داد::اره حق با توعه,پس من برم که با مسخره بازیام مزاحمت نباشم.
و از اون قسمت به سمت اسانسور رفت و دکمشو زد.
فرد دنبالش رفت::بچه نشو مت ,چه دوست دختری؟کی این بولشتو گفته؟
مت برگشت و به چشمای فرد خیره شد::میدونم تو این یک سال خیلی چیزا عوض شده ,ولی همیشه از تنها چیزی که بهش مطمعن بودم این عشق مسخره بود .
در اسانسور باز شد و مت خیلی سریع از تصویر مقابل فرد محو شد.
فرد هیچ جای خالی توی مغز و روحش حس نمیکرد ولی حرفایی که از مت شنیده بود بدترینش بود.
.
سوفی با دیدن چشمای بسته ی دن خیلی اروم رفت سمت تختش و کنارش نشست.
دن متوجه شد و چشماش رو باز کری و یا دیدن سوفی همزمان هم خوشحال و هم ناامید تر شد.
تمام ادمایی که میدید براش مهم بودن اما هیچکدوم تام نبودن!
::دن ..من اصلا نمیدونم باید چی بگم ,چیشد یعنی چطوری؟الان خوبی؟
سوفی تمام سوالای ذهنشو پشت سر هم میپرسید و واقعا از دیدن اون دوست همیشه اروم و دور از دردسرش تو اون وضعیت واقعا تعجب کرده بود.
دن لبخند کمرنگی زد::من خوبم سوفی اروم باش..فقط تو زمان بدی تو جای بدی بودم همین.
جوابی که دن داده بود تقریبا هیچکسو قانع نمیکرد مخصوصا سوفی رو!
ولی خب سوفی بیشتر از این کنجکاوی نکرد و فقط از حال دن پرسید.
فرد وارد اتاق شده بود و چیزی نمیگفت.و فقط چشمش به ساعت بود و منتظر گذشت هر چه سریعتر زمان بود.
سوفی برای دن ابمیوه ریخت و از فرد هم پرسید ولی اون اصلا توی اون اتاق حضور نداشت و فقط جسمش رو اون صندلی سبز رنگ بود.
سوفی رو صندلی دیگه ای که نزدیک تخت دن بود نشست و پاهاشو تو شکمش جمع کرد::راستی دن نمیدونم الان تایم مناسبیه یا نه ولی فکر کنم باید با راجر صحبت کنی..میدونی پروژه با غیب شدن یهویی تو و تام خیلی عقب افتاد.
دن که کاملا زندگی ای که قبل از برگشت به دهکده داشت رو فقط تو دو روز فراموش کرده بود سعی کرد خیلی به ذهن بهم ریختش توجه نکنه::حرف میزنم...یعنی خب اگه هنوز اخراجم نکرده باشه راحب استعفام حرف میزنم .
سوفی با ابروهای تو هم گره خورده سرشو تکون داد::باشه ..چقدر همه چیز تو چند هفته تغییر کرد!
و بعد از سکوت چند ثانیه ای ادامه داد::مگه نه فرد؟
و دوباره از فرد جوابی نشنید.
::فرد ..فرد شنیدی چی گفتم؟
فرد از افکارش بیرون اومد و پیش اون دو نفر برگشت::چی؟..اره اره شنیدم
سوفی از جاش بلند شد و پنجره رو بست::اره معلومه که شنیدی!..فکر کنم فرد هنوز بابت تو بهت زدست دن!
فرد به ساعتش نگاه کرد ؛6:20 شده بود و چیزی به قرارشون نمونده بود:::من باید برم ..تا چند ساعت دیگه دوباره برمیگردم.
و بدون هیچ توضیح دیگه ای از اتاق فرار کرد و به نگاهای متجب اون دو نفر توجهی نکرد .در اصل حضور سوفی خیلی خوشحالش نکرده بود و فقط به ذهن شلوغش ضربه میزد.
.
تام به تصویر خودش تو اینه ی اتاقش نگاه میکرد. وقتی بچه بود همچین تصویری رو نمیدید.
یا شایدم خیلی به چیزی که میدید اهمیتی نمیداد.
اون اینه بهترین دوستش بود.جلوش میشست و براش حرف میزد چون هر چی که باشه اینه در جواب حرفایی که با ذوق بهش میگفت اخم نمیکرد یا دست به سرش نمیکرد.
اینه بهش تو سکوت گوش میکرد و اهمیت میداد.
بعد از اینه فقط جیکوب بود که به اون بچه ی گوشه گیر و مضظرب ارامش میداد.
بعد از رفتن جیکوب ,تام این بار فقط تصویر یخ زده ی خودش رو تو اینه میدید ؛ اون هر دوتا دوستش رو همزمان از دست داد.
و چیزی که به دست اورده بود فقط و فقط خودش بود که ازش متنفر بود.
به ساعتش نگاه کرد نمیدونست میخواد بره یا نه !
ماری با همون صدای ضعیفش که بخاطر مشکل حنجرش بود تام رو صدا کرد::تامی ...پسرم
تام نمیخواست بره بیرون ,اون همیشه دلش میخواست خودشو تو اون اتاق حبس کنه تا مجبور نشه به صورت ماری نگاه کنه .
تحمل غمی که تو نگاهای اون زن بود رو نداشت.
با سختی پاهاش رو حرکت داد و از اتاق بیرون رفت .
ماری جلو اومد و دستش رو گرفت و همراه خودش کشوند.هردوشون خوب میدونستن کجا میرن .
ماری در سفید رنگ اون اتاق که اطرافش با رنگای سبز و صورتی نقاشی کشیده شده بود رو باز کرد و دستای تام رو جلوی یه تابلو رها کرد::بالاخره تمومش کردم ...
تابلو همون تصویری بود که برای تام دور ترین رویا بود .
تصویر اون خانواده ی خوشحال.
::همونجوری شد که میخواستم...میخواستیم در واقع ..
ماری با صدایی که سعی داشت بغضشو کنترل کنه گفت.
تام به اون تابلو خیره شده ,احساساتش توان بیشتری برای غلیان نداشتن.
اما با نگاه کردن به چشمای جسور و خوشحال جیکوب یکبار دیگه از صاحب اون چشمای ابی متنفر شد.
تام ماری رو با تمام توانش بغل کرد ,اونقدر محکم که تمام شکستگی های هردوشون ترمیم بشه .
بعدم سرش رو بوسید و از اتاق بیرون رفت .
سوویچش رو برداشت و خواست از خونه بیرون بره اما چیزی بود که باید بر میداشت , به اتاقش برگشت و کلاه مشکی رنگی که تو طبقه ی دوم کمدش بود رو برداشت ؛تنها چیزی که از جیکوب نگه داشته بود!
سوارش ماشینش شد باید اون لحظه ی احمقانه که سست شده بود رو جبران میکرد.
.
فرد تو سکوت مطلق به صدای قهوه ساز کافه گوش میکرد.
ساعت 7 بود و اون اونقدر اضطراب داشت که یک ساعت زودتر سر قرار بیاد.چشمای دن کم کم بسته میشدن و سوفی باید اتاق رو ترک میکرد تا اون استراحت کنه.
هوای خنکی تو اتاق در جریان بود و سکوت حال دنو بهتر میکرد .
میتونست صدای یخچال کوچیک اتاق ؛رفت و امد پرسنل و صدای هوایی که بین برگای درختا حرکت میکرد و بشنوه.
در اتاق باز شد و خب دن دیگه امیدی نداشت تا تام رو ببینه و الان حضور هرکسی ارامشش رو ازش میگرفت.
بدون اینکه سرش رو برگردونه اروم گفت::سوفی میشه بری ...واقعا باید استراحت کنم .
اما کسی جوابش رو نداد . با حس سایه ی اشنایی رو تنش سرش رو برگردوند و همون چشمایی رو دید که میخواست.
تام بی صدا با یه کلاه مشکی رو سرش مقابلش بود..
های:)
ساری برای دیر شدنش هرچند پارت قبلی رسما رید و ووتی نخورد, اما داستان پاک شده بود و باید دوباره مینوشتم♡
KAMU SEDANG MEMBACA
dance with stars
Fiksi Penggemarخیلی به ستاره ها نزدیک نشو! اونا هیچوقت به تو عشقی که میخوای رو نمیدن, مهم نیست حقیقت چقدر تلخه بهش بچسب عزیزم!