.(تا حدی سکشواله)
.
دن سعی کرد رو خودش مسلط باشه:::باید باهم حرف بزنیم!
خنده ی تام پررنگ تر شد:::خب داریم همینکارو میکنیم..و اینکه قبلانم اینکارو کردیم ..تو بیمارستان،البته اگه یادته
چون میدونی که میگن مغز ادم خاطرات بدشو سریع پاک میکنه ،هرچند بنظرم بولشته
دن از این طعنه ها و حالت غیر قابل نفوذ تام خسته شده بود ،جلو رفت و لیوانشو از دستش گرفت و چند ثانیه بعد شیشه های خورد شدش رو زمین بودن:::فقط خفه شو ..میشینی اینجا و فقط به حرفام گوش میدی فهمیدی؟
تام دستاشو به حالت تسلیم بالا برد و با خنده گفت:::اوو یکی اینجا خیلی عصبانیه ..بگو رئیس میشنوم
دن بدون توجه به حرفای تام ادامه داد:::من 10 ساله دارم تو یه کابوس فاکی زندگی میکنم..اگه پیش خودت فکر میکنی که با حرفات,با گلولت ,یا زنده کردن قلب و بدنم و دوباره سوزوندنش به بدترین شکل ممکن برام جهنم ساختی اشتباه میکنی ...چون نمیتونی زندگی کسیو که 10 سال تموم تو یه جهنم سوخته رو بدتر کنی .
من هیچ چیز فاکی از شب لعنتی یادم نمیاد ...حق با توعه مغز ادم خاطرات بدشو پاک میکنه ولی مغز من حتی خودمم به خوبی نمیشناسه !
نیومدم اینجا تا بهت التماس کنم که راحتم بزاری ,که منو نکشی
اومدم تا بهت التماس کنم واقعیتو بهم بگی ..هر چیزی که میخوای بابتش منو بکشی ,هر چیزی که بابتش 10 سال تو این جهنم بودمو
همیشه همه باهام مثل یه یچه ی ضعیف که باید مراقبش بود رفتار کردن ,تو نکن تام
لبخند تام محو شده بود و فقط به دن خیره شده بود,چیزی ته وجودش میخواست اونو باور کنه،میخواست بی گناهی چشماشو باور کنه اما نمیتونست ...تو یه لحظه تمام عصبانیتش از بدنش خالی شد ,تمام نفرتش عقب گرد کرد و عشق جاشو گرفت ,نزدیک دن شد
دستشو رو سینه اش که مدام بالا و پایین میکرد گذاشت ,غیر واقعی بود .
لبشو سمت گوشش برد و اروم زمزمه کرد::حتی وقتی پریشونیم خیلی خوشگلی
دن نمیفهمید چه اتفاقی داره میوفته ,نمیتونست بفهمه تو ذهن تام چی میگذره ولی حس میکرد که داره بازیش میده اما این حس نزدیکیش با اون فوق العاده بود,دستش و رو سینه های تام گذاشت و اونو عقب نگه داشت::نکن,دوباره اینکارو نکن گفتم باید حرف بزنیم
نیشخندی روی لبا و صدای تام نشست ،دست دنو با دستاش پشت کمرش نگه داشت::داریم همینکارو میکنیم,بزار نه فقط با کلمه هامون با وجودمون حرف بزنیم
اون دستش که بسته شده بود رو گرفت و بهش نگاه کرد::حتی وقتی درد میکشی هم خیلی خوشگلی
دستشو رو لباش کشید::لبات دن ,لبات همه چیو بهم ریخت
دن در حالی که چشماش پر شده بود اروم گفت::وگرنه تا الان بعد از رابین منم کشته بودی نه؟
دستای تام شل شدن و بدنش بدون تحرک تو چند اینچی دن ایستاد , به چیزی که اون گفت فکر کرد ,به اینکه ممکن بود اون گلوله به قلبش بخوره ؛ به کاری میتونست بکنه فکر کرد .
دوباره عصبانیت بهش برگشت :: همیشه همینکارو میکنی
صداش بالا تر رفت و کنترل خودشو از دست داد دستاشو تو هوا تکون میداد و تقریبا فریاد میزد::: نمیتونی ببینی؟
نمیتونی ببینی چقدر بهم ریختم؛من کل زندگیمو به خاطر توی فاکر از دست دادم و حالا به خاطر دردی که میکشی تمام بدن منم درد میگیره !
تو نمیتونی بفهمی...خدای من این خیلی اشتباهه ولی من چقدر ...چقدر به توی لعنتی نیاز دارم
دن به چشمای تام خیره شد ,جلو رفت و گردن تامو به خودش نزدیک کرد ,لباشو به لبای اون رسوند و وحشیانه اونو بوسید .
زبون هاشون با هم میرقصیدن و بدن هاشون برای هم التماس میکردن.
تام دستاشو به پشت دن رسوند و باسنشو فشار داد ,صدای ناله دن با صدای بوسشون هماهنگ شده بود .
تام دیک دنو نوازش میکرد و اونو روی کابینت نشوند ,موهاشو بهم میریخت و سویشرتشو در میاورد , لباشو رو صورتش کشید و به گوشش رسوند:::اگه دستت بسته نبود مطمعن باش الان به تخت بسته شده بودی لیتل بوی
ناله ی دن بلند تر شد و دیک تامو با دست ازادش فشار داد.
تام زیپ جین دنو باز و لباش رو زخمی میکرد؛
کمر دنو چنگ زد و خیلی سریع شلوارشو پایین کشید ،رو زانوهوش نشست و زبونشو رو باکسر مشکیش کشید .
دن دستشو به موهای تام رسوند و اونارو کشید و سر تامو به دیکش که هارد شده بود نزدیک کرد ,تام نیشخندی زد و بلند شد و موهای دنو گرفت سرشو به عقب خم کرد ؛ به لبای پف کرده ی دن که از هم باز شدن نگاه کرد :: یکی اینجا خیلی به کمک نیاز داره ،مگه نه لاو؟
چشمای دن اشکی شده بودن و سرشو اروم بالا و پایین کرد و خیلی اروم در حالی که لباش رو خیس میکرد ناله کرد::لطفا..
نیشخند تام عمیق تر شد، لباشو روی گردن دن کشید و خیس بوسیدش ،لب پایینشو گاز گرفت::البته دال البته
باکسر دن رو تقریبا پاره کرد و از پاهاش بیرون کشید ،دیک سفتشو بین دستاش گرفت و زبونشو روی اون کشید ,سر دن به عقب پرت شد و چشماش بسته شدن .
تصویر دیک نصفه ی دن که تو دهن تام جا گرفته بود و موهای بورش که بین انگشتای دن بود صدای ناله های دن رو قوی تر میکرد .
دستای تام سریعتر حرکت میکردن و رگای دیک دن زیر زبونش حس میشد ,
دن کنترلشو از دست داده بود و بین ناله هاش اسم تامو داد میزد:::سریعتر ..لطفا ددی ...فاک
تام از شنیدن این اسم بین ناله های بی نقص دن حس کرد که دیکش دیگه تو شلوارش جا نمیگیره و برقی تو چشماش اومد.
چشمای دن عقب رفتن و سفید شدن :::تام من دارم ..من دارم میام
چند لحظه بعد در حالی که اسم تام رو فریاد میزد بین دستای پسر کنترل گر مقابلش اومد.
دن نفش نفس میزد و تام روی گردنش مارک میذاشت و و ناله هاش رو بیشتر میکرد.
تام دن رو بغل کرد و به لباش نگاه کرد ,جلوتر رفت و لب پایینشو بین لباش گرفت و اونو تا اتاق خواب برد.
نور چراغ روی موهای دن که حالا خیس شده بودن میخورد,تام دستاشو رها کرد و دنو روی تخت گذاشت.
لباشونو از هم جدا کردن و به خیره شدن ,چشمای تام پر شده بودن؛ موهای دنو از صورتش کنار زد و تمام اجزای صورتشو مرور کرد:::چرا انقدر دوست داشتنت سخته؟
چرا باید انقدر عذاب بکشم ؟
چشمای دن برق زد ؛ تام همین الان گفته بود که دوسش داره؟
لبخند بی جونی رو لبای دن نشست:::تو خواستی صبح اون شب بهت همونقدر عمیق نگاه کنم ،یادته؟من یادمه ,من همونقدر که تورو با اون اسلحه یادم نمیره
اون نگاهت که توش پر از خواهش برای عشق بودم یادم نمیره تام ؛
ممکنه فردا صبح بازم منو از خودت دور کنی ,ممکنه فردا از خواب بیدار شم و ببینم یه یادداشت برام گزاشتی و ازم خواستی دیگه مزاحمت نشم
اما من بازم همینقدر عمیق بهت نگاه میکنم ,
بزار کمکت کنم تا دوستم داشته باشی ,بزار باهم از این نفرت بگذریم ..
این پارت بدون اینتروعه چون این جوری بهتر بود:)
امیداورم خوشتون بیاد.
این پارت تا حدی سکشواله, من "اسمات" نمینویسم, همه چیز تو روند داستانه, و بخشی از زندگی هم زندگی جنسیه♡
YOU ARE READING
dance with stars
Fanfictionخیلی به ستاره ها نزدیک نشو! اونا هیچوقت به تو عشقی که میخوای رو نمیدن, مهم نیست حقیقت چقدر تلخه بهش بچسب عزیزم!