دن همونطور تو تاریکی نشسته بود که یهو به خودش اومد و رفت تو اتاق تا بخوابه و دیگه به تام فکر نکنه . ولی لبخند رو لباش چیز دیگه ای میگفتن...,
صبح رسیده بود و دن و فرد داشتن به الایزا و مارگاریت تو گذاشتن چمدون ها تو ماشین کمک میکردن. دن غر زد: مامان این همه لباس واسه چند روز زیاد نیست؟
الایزا که با یه لباس یسره ی ابی و دستمال گردن رنگی به همه میفهموند که شغلش چیه از تو کیفش یه جعبه کوچیک در اورد و گفت: غر نزن دن شاید بیشتر از چند روز بمونم حالا بیا اینجا کارت دارم. و دنو کشوند نزدیک خودش و اروم گفت: دن قرصات امروز تموم شدن, ازت میخوام که همین امروز بری و بگیریشون باشه؟
دن با دیدن جعبه طوسی کوچیک قرصا تو دست الایزا به خودش لرزید و جعبرو کشید و گزاشت تو جیبش و گفت: باشه نگران نباش مامان, پسر کوچولوت قرصاشو به موقع میخوره تا دیوونه نشه
الایزا که از طرز حرف زدن دن تعجب کرده بود با دلسوزی گفت: دن, تو چت شده؟ چرا انقدر این چند روز عصبی؟ میدونی که بخاطر خودت میگم و خودتم میدونی که تو دیوونه نیستی!
دن پوفی کشید و گفت:باشه مامان شرمنده بعدم بغلش کرد و بوسیدش و باهاش خداحافظی کرد و بعدم با خاله مارگاریت و بعدم با فرد راهیشون کردن.
فرد و دن رفتن تو خونه که فرد کیف پول و عینکشو از روی میز برداشت و گفت: دن من دارم میرم دانشگاه تا چنتا کارای عقب افتاده ی مدرکمو بکنم عصر میبنمت
دن هم در حالی که داشتن با گوشیش بازی میکرد سرشو بالا اورد و ازش خداحافظی کرد .دن مشغول درست کردن پنکیک بود که دید گوشیش زنگ میزنه جواب داد و گزاشت رو بلند گو : بله سوفی؟ دیگه چیکارم داری؟
+میخوای اول یه سلام بده نظرت چیه؟
-باشع سلام,جانم؟ حالا کارتو بگو
+امشب ساعت 7 منتظرتم دم خونت, تولد میچله مهمونی گرفته ازم خواست تورم دعوت کنم
-سوفی نمیشه من نیام؟ واقعا حوصله ندارم از طرف من بهش تبریک بگو
+نخیر نمیشه بیا دیگه دن, لطفا, پسر اخر هفتستا نمیزارم تنها بمونی
- تنها نیستم, فرد پیشمه
+ خب چه بهتر با فرد بیاین, دیگه حرفی نباشه 7 میبینمت خداحافظ
و بعدم گوشیو قطع کرد, اخه تولد میچل چه ربطی به اون داشت؟ دن از تولدا خوشش نمیومد بنظرش اینکه ادما انقدر زجر میکشن و گاهی دیگه نمیخوان ادامه بدن ولی بازم سال دیگه ای از زندگیشونو جشن میگیرن مسخرست. چرا این چرخه ی تکراری براشون جذابه؟
از خیر پنکیکا گذشت و زیر گازو خاموش کرد جعبه قرصارو از تو جیبش در اورد و گزاشتش رو میز.
*(فلش بک)
-جرأت یا حقیقت؟
+حقیقت.
-میدونستم باید انقدر حوصله سر بر باشی. باشه پس جواب بده. برای شنیدن حقیقت اماده ای؟
+ چه حقیقتی؟
-اینکه اون دختری که کاپیتان ردکلیف همیشه میخواست الان تو این اتاقه؟
/حال
با صدای دستگیر در به خودش اومد .فرد اومده بود. به ساعت نگاه کرد و ودید که 6 عه. نمیخواست تنها بره و چه بهتر که با فرد بره پس بهش گفت و اونم سریع قبول کرد و هر دو اماده شدن
ساعت 6:45 بود که صدای بوق ماشین سوفی از جلوی در خونه اومد, هر دوشون بیرون رفتن و در بستن.
سوفی یه پیراهن قرمز که پشت کمرش باز بود و تتوی روی استخون کتفشو نشون میداد پوشیده بود و موهاشو باز گزاشته بود با یه ارایش کلاسیک, اون واقعا زییا بود. سوفس اومد جلو و دن و بغل کرد و با فرد دست داد و گفت: فررد چقد ازودیدنت خوشحالم. دن خیلی راجبت حرف میزنه
دن که تاحالا بیشتر از دو جمله راجب فرد نگفته بود چشاشو چرخوند و همرو تا ماشین راهنمایی کرد و گفت: اره اره زیاد حرف میزنم حالا میشه زودتر بریم ؟
و بعدم بع سمت خونه میچل حرکت کردن.
دن یه بلیز ساده مشکی با شلوار مشکی پوشیده بود و فرد هم یه تیشرت سرمه ای با شلوار لی ,جذابیت فرد میتونست هر کسی رو شیفتش کنه البته تا قبل از اینکه کاملا با اون اشنا بشن!
دن و فرد و سوفی وارد خونه شلوغ میچل شدن. صدای اهنگ تا بیرون خونه میومد. میچل به سمتشون اومد و بهشون خوش امد گفت. میچل یه لباس سبز کم رنگ پوشیده بود و ارایش ملایمی کرده بود که انرژی خوبی که به دیگران میداد و چند برابر کرده بود . سوفی از طرف دنم یه هدیه کوچیک خریده بود چون دن وقت نکرد چیزی بخره. میچل که بخاطر هیجان و صدای زیاد اهنگ تقریبا داد میزد با خوشحالی سوفی و بغل کرد و گفت: سوفیااا, چقدر خوشگل شدی دختر
سوفی هم تقریبا مثه میچل جیغ کشید و محکم تر بغلش کرد: تو خیلییی بیشتر سوییت هارت
بعدم میچل دنو فرد رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد و داخل خونه راهنماییشون کرد.
فرد اروم خندید و به بازوی دن زد و گفت : پسر این دختره اصن نپرسید من کیم! فک کنم دیگه مثه قبل نمیتونم دخترا رو جذب کنم یا شایدم خوشگلی سوفی حواسشو پرت کرده بود
دن لبخند کجی زد و گفت: مضخرف نگو پسر
و بعدم سرشو چرخوند و با دیدن اون چشمای اشنا برای یه لحظه نگاهش قفل شد.
تام با یه بلیز سفید و شلوار مشکی بود که داشت با دوست دخترش میرقصید و رقص دستاش روی کمر اون دختر که با اهنگ هماهنگ بود ضربان قلب دنو بیشتر کرد.
و فاصله ی نزدیک لباشون باهم که هوای تو سر دنم همونقدر کم شده بود.
تام یهو برگشت و سوفی و دن رو دید با لبخند صداشون کرد : هی بچه ها بیاین اینجا
و بعدم از دوست دخترش جدا شد
دن که نمیفهمید چرا دیدن این صحنه حالش رو یجوری کرده به زور پاهاشو حرکت داد و همراه فرد و سوفی رفت پیشش.
تام سوفی رو بغل کرد و بعدم به دن و فرد دست داد و گفت:اوو چقدر کلاسیک سوفی, عالی شدی
سوفی هم موهاشو تاب داد و گفت : عالی بودم اقای فلتون و بعدم خندیدن
تام رو به دن که تمام مدت ساکت بود کرد و گفت: راستی از اون روز به بعد دیگه ندیدمت, نفهمیدم چیشد که یهو رفتی فک کردم من چیز بدی گفتم
ولی اونا پریروز هم همدیگرو دیده بودن تو پارکینگ ولی چرا تام بهش اشاره نکرد؟ شایدم اصلا دنو ندیدع بود!
YOU ARE READING
dance with stars
Fanfictionخیلی به ستاره ها نزدیک نشو! اونا هیچوقت به تو عشقی که میخوای رو نمیدن, مهم نیست حقیقت چقدر تلخه بهش بچسب عزیزم!