part 31/white mind

139 23 5
                                    


ادما قصه هارو دوست دارن تا وقتی که زندگیشون نکردن ,
عشقای جنون امیز رو دوست دارن تا وقتی که به عمق افسردگی بعدش سقوط نکردن .
ادما رویاها رو دوست دارن تا وقتی بهای حقیقیش رو پرداخت نکردن.
.
بزار بهت کمک کنم ..بهت کمک کنم...این جمله مثل یه زنگ اعلان قرمز تو روح تام به صدا در اومد .
فرانسه اکثرا سرد بود و بعضی اوقات گرم اما اون اتاق همیشه سرد بود .اون اتاق سفید با پرده های زرد همیشه سرد بود.
چشمای اون روانشناس فرانسویش همیشه سرد بود حتی وقتی با مهربون ترین لبخند روی لباش دستای تامو میگرفت و همین جمله رو تکرار میکرد ::بزار بهت کمک کنم .
اون هر سه شنبه با همون لبخند همیشگی تو اتاقش میومد و بعد از نیم ساعت به همین جمله میرسید، بزار کمکت کنم!
.
تام خودشو عقب کشید به چشمای اشکی دن نگاه کرد ,لبخندی زد و لبای اونو عمیق بوسید.
جفتشون رو به روی هم خوابیده بودن ,به هم خیره شده بودن و هیچ حرفی بینشون رد و بدل نمیشد.
تام با پشت دستش گونه های دن رو نوازش کرد و سکوت رو شکوند:::چرا بهت میگن فضانورد؟
دن از اینکه تا چند لحظه ی پیش شهوت تمام وجودشو گرفته بود و هنوزم بدنش تپش داشت ولی الان به بی ربط ترین سوالای تام فکر میکرد لبخندی زد::فکر میکردم همه چیز رو راجبم پیدا کردی,منو از خودمم بهتر میشناسی
تام به لبای دن خیره شد::من فقط چیزایی که نفرتمو بهت بیشتر میکردن پیدا میکردم ,فقط به اونا گوش میکردم و اونارو میدیدم
لبخند دن محو شد::الان چی؟الانم فقط اونارو میبینی؟
تام بی توجه سوالشو دوباره تکرار کرد::چرا بهت میگن فضانورد؟
دن گوشه ای از ذهنشو درگیر سوالش کرد و لبخند کمرنگی زد::وقتی بچه تر بودیم همون زمانی که همه ی پسرا همدیگر رو با اب پاش خیس میکردن من داشتم تو مزرعه میدوویدم،بین شاخه های بلند ذرت که وایمیستادم باد بین دستام رد میشد، بوی ذرت تمام سرمو میگرفت و ساعت ها همونجا میموندم تا شب میشد و این دفعه اسمون پر از ستاره بود که محوش میشدم به خاطر همینم بهم میگفتن همیشه رو ابرام ,مامانمم به خاطر اینکه ناراحت نشم به همه میگفت دن میخواد فضانورد بشه
.
تام همینجوری به دن خیره شده بود. به گذشته ای که چقدر میتونست متفاوت باشه. به اینکه میتونستن باهم تو اون مزرعه فریاد بکشن و بدوون،میتونستن با هم به ستاره ها خیره شن و همراه اونا برقصن.
دن مژه های تام رو لمس کرد::توام بوی خوب مزرعه رو میدی، چشمای توهم حس باد بین انگشتام رو میده
تام خودش رو جلوتر کشید و سر دن رو روی سینش گذاشت::فضانورد ...فضانورد من ...نمیدونم کی ولی بهت قول میدم یروز زیر اون ستاره ها برقصیم.
هردوشون چشماشون رو بستن به امید اینکه هیچوقت فردا نشه. صبحی نرسه که جادویی شب رو از بین ببره.
صبح همه چیز متفاوت میشد؛همیشه.
.
سوفی خیلی وقت بود که تو ماشین منتظر مونده بود و حدس میزد که دن قرار نیست برگرده.
به سیاهی اطرافش نگاه کرد، یکم ترسید و دلش خواست الان کسی تو ماشین کنارش بود.
کسی مثل فرد.
سیاهی و سکوت اطراف اونو میترسوند چون اونو با خودش تنها میکرد.
وقتی صدایی نبود که بهش گوش بده فریاد های درونش بلند میشدن.
گوشیش رو برداشت و اهنگ مورد علاقش رو پلی کرد.
همزمان با امی واینهوس اون هم به سیاهی برمیگشت، به سوفی پر از زخم گذشته.
زخم هاش ناراحتش نمیکردن اما اون رو رها هم نمیکردن.
صدای جیغ زدن هاش دوباره تو سرش مرور میشد اما اینبار مثل یه فیلم بی صدا که انگار اون فریاد هارو تو مغزت میشنوی.
نمیتونست بیشتر از این منتطر دن بمونه بهش پیام داد و ماشین رو روشن کرد اما هرچقدر که کلید استارت رو میچرخوند ماشین روشن نمیشد. چراغ بنزین روشن شده بود و اون اصلا حواسش نبود.
تقریبا نیم ساعت تا اولین پمپ بنزین فاصله بود و نمیتونست تمام راه رو پیاد بره.
از ماشین پیاده شد و حجم سیاهی بدنش رو گرفت، باد سردی به صورتش خورد و دور قلبش گشت.
سریع تو ماشین برگشت و در هارو قفل کرد. گوشیش رو برداشت و شماره ی فرد رو گرفت. بعد از چنتا بوق صدای خواب الود فرد پشت خط اومد::بله؟
سوفی سعی کرد ترس تو صداشو مخفی کنه:: هی فرد ..منم سوفی ..میخواستم بگم من ، من بنزین تموم کردم
الانم تقریبا بیرون دهکدم.. تو میتونی بیای دنبالم؟
خواب الودگی صدای فرد کمتر شد:: چی؟ تو کجایی مگه سوفی؟
مگه قرار نبود پیش دن باشی؟
سوفی تازه یادش افتاد که چرا الان تو ماشیتش بین این همه سیاهی و سکوت اطراف گیر کرده، تازه یادش اومد که داشتن چیو از فرد مخفی میکردن اما برای دروغ گفتن زیادی دیر شده بود:: فرد میشه لطفا بیای اینجا؟..همه چیو برات توضیح میدم.
صدای فرد نگران شد::: باشه باشه ..لوکیشنت رو بفرست.
.
افتاب به چشمای دن خورد و روح به بدنش برگشت.
مژه هاش رو اروم از هم باز کرد و با سقف سفید اتاق رو به رو شد. تمام اتفاقات دیشب تو چند ثانیه به مغزش برگشتن و اون سفیدی از بین رفت.با ناامیدی به کنارش نگاه کرد و با همون چیزی که فکرش رو میکرد رو به رو شد. یه یادداشت از تام.
"میدونم که تعجب نکردی, میدونستی اینطوری میشه. دن لطفا برو من زمان زیادی برای رو به رو شدن با خودم و احساساتم نیاز دارم. نمیخوام بهت دروغ بگم که تورو بخشیدم و گذشته رو تو یه شب دفن کردم ...نه فضانورد گذشته ی من و تو به همین راحتی از بین نمیره..درباره ی سوالت هم نمیتونم چیزی بگم، بهتره از رابین بپرسی هر چی باشه اون حرومزاده مقصر تمام این ماجراهاست"
تمام چیزی که دن از اون چند خط میگرفت نفرت و عشق به یک اندازه و در یک زمان بود.
اما حق با تام بود اون تعجب نکرده بود، فقط ناامید تر شده بود.
تام اونو تو یه برزخ رها کرده بود.دن تو اون لحظه هیچ تصویری از اینده نداشت.
از روی تخت بلند شد و سعی کرد بوی خوب عطر تام که تو هوای اتاق در جریان بود رو به خاطر بسپاره.
تو اتاق ایستاده بود و به تمام وسایل تام خوب نگاه میکرد.کمد لباساش رو باز کرد و روی تمام پیرهن هاش دست کشید.
بلیز مشکی تام رو برداشت و محکم بغلش کرد، فکر میکرد اونقدری حق داره که اون پیرهنو با خودش ببره.
به خودش تو ایینه اتاق نگاه کرد، به صورت خستش دستی کشید و چشماش رو مالوند، موهاش رو کمی درست کرد و از اتاق بیرون اومد.
موبایلش رو پیدا نمیکرد و اون لحظه ارزو داشت هیچوقت پیداش نکنه تا بتونه تا ابد توی اون خونه بمونه.
.
صدای چرخش کلید اونو خوشحال کرد. اما با بالا اوردن سرش و دیدن چشمای متعجب مگان تمام نورون های عصبیش منجمد شدن.

هی.♡

dance with starsWhere stories live. Discover now