تا حالا احساس کردین که چشمایی شما رو نگاه میکنن؟ هر جا که میرین هر کاری که انجام میدین چشم هایی هستن که شما رو تحت نظر دارن, شاید تمام اتفاقات اطرافتون هم توسط کسی کنترل میشه !
دن اون چشم هارو درست پشت سرش احساس میکرد.
ولی نمیدونست که صاحب اون چشم ها همون پسری بود که داشت عاشقش میشد یا نه ؟البته شاید فقط نمیخواست این موضوع رو قبول کنه .
به سمت جایی که نشسته بودن برگشت و در جواب سوالای فرد و الن چیزی نگفت و فقط از شراب تو گیلاسش خورد .
بعد از حدود یک ساعت به اصرار زیاد دن به سمت خونه برگشتن .اون پسر واقعا احتیاج داشت که چشم هاشو ببنده و در حالی که بلیزشو دراورده همه ی اتفاقات رو توی ذهنش مرور کنه ..
اما وقتی که به اتاقش توی خونه ی بزرگ و قدیمی عمو رابین رسید فکر دیگه ای به ذهنش حمله کرد ! تام. اون باید با اون پسر مستقیم صحبت کنه .
پس بدون معطلی گوشیش رو از جیبش دراورد و رو شماره ی تام نگه داشت .چند ثانیه ای به اسمش خیره شد و بعد از پوف بلندی شمارش رو گرفت ..بعد از چند تا بوق تام جواب داد و با صدای دلخور و ارومی گفت : بله ؟
دن با شنیدن صدای ناراحت تام لبخند ارومی رو لباش اومد و از این فکر که تام هنوزم از اینکه اون شب رو با یکی دیگه گذرونده غمگینه احساس گرمی بهش دست داد.بعد از چند لحظه سکوت دوباره یادش اومد که برای چی به تام زنگ زده و با صدای محکمی گفت: میدونم که تو دهکده ای !
تام با شنیدن این جمله انگار که دن با زبون دیگه ای باهاش حرف زده باشه جواب داد:چی ؟ کدوم دهکده؟
دن با سماجت ادامه داد :فکر نکن که احمقم و این نقشی که انگار از هیچی خبر نداریو باور میکنم! میدنم به مغازه ی اقای وینچر سفارش دادی و در ضمن تورو کنار دریاچه دیدم!
دن درست مثل یه بچه ی پنج ساله که میخواد دست دوسشتو رو کنه حرفارو پشت سر هم میزد ر انتظار داشت که با این کلمات تام رو دستپاچه کنه ولی تام همچنان با صدایی اروم گفت: واقعا نمیفهمم چی میگی دن ؟ باشه منم دلم برات تنگ شده فضانورد ولی بهونه هات برای دیدنم خیلی احمقانست ..هرچند بنظرم صورتت وقتی اینارو میگی خیلی کیوته !
تام همین الان اونو احمق صدا کرد ولی تموم چیزی که دن از حرفای اون شنید این بود که اون کیوته! ..پس بنظر تام اون کیوته؟
اون پسر واقعا باعث میشه دن احساس کنه که خون بدنش گرم و گرمتر میشه ..
سعی کرد صدای تحریک شدشو کنترل کنه و گفت: پس اونی که دو ساعت پیش دیدم تو نبودی؟
تام پوفی کشید و گفت: نه دن من نبودم ولی اگه بخوای میتونم همین الان بیام پیشت و شاید کارای بیشتر از حرف زدن کردیم !
نه واقعا تام قصد داشت تا دن رو بسوزونه و باید سریعتر این مکالمه که بیشتر شبیه لاس زدن شده بود تموم شه.
دن نیشخند رو لباشو کنترل کرد و گفت: باشه تام من ,من فکر کردم که تو بودی بعدا میبینمت !
و بدون مکث گوشی رو قطع کرد! شاید اونم بدش نمیومد که با تام کارای بیشتری از حرف زدن بکنه !
ولی افکار مزاحمش رو دور کرد و سعی کرد رو چیزای دیگه ای تمرکز کنه. هر چیزی به غیر از تام! و هر چیزی به غیر از اون چیزی جز درد نبود! چیزی جز کرولاین نبود.
از پنجره به تپه خیره شد و دوباره صدای اون دختر رو تو ذهنش شنید: بیا. بیا پیش من.. دیگه وقتش رسیده فضانورد!..
با ورود فرد به اتاقش صدا ساکت شد و دن به خودش اومد.
فرد براش یه لیوان اب اورده بود و بنظر دن این خیلی غیر عادی اومد..
فرد لیوان اب رو روی میز گذاشت و دستاشو تو جیبای شلوارش کرد و لبخند ناراضی زد..
دن یکی از ابروهاشو بالا داد و نزدیک فرد شد و گفت': این چیه؟
فرد نفس عمیقی کشید و خودشو برای کاری که الایزا از اول سفر بهش سپرده بود اماده کرد و ورق قرصی رو از جیبش بیرون کشید و با صدای اروم و لحن شمرده ای گفت:دن, ببین میدونم که این اواخر یکم بهم ریخته ای..ولی باید اینارو دوباره شروع کنی!
دن با دیدن قرصا یخ کرد و صورت فرد تو اون لحظه براش اخرین جایی شد که بخواد بهش نگاه کنه و بدون اینکه نگاهشو از قرصا بگیره خیلی اروم گفت': برو بیرون فرد.
فرد دهنشو باز کرد و گفت : دن من میدونم.. ولی با صدای فریاد دن صداش تو گلوش خفه شد : بهت گفتم برو بیرون فگوت!
فگوت..فگوت.. فگوت.. این کلمه برای بار هزارم تو سر فرد انعکاس پیدا کرد ..و اینبار از زبون عزیزترین ادم زندگیش.. برادرش!
فرد توی اون لحظه شکستن رو با تمام وجودش احساس کرد. سکوت اتاق مرگبار شده بود و فرد قطره اشک سمج گوشه ی چشمش رو رها کرد و از اتاق بیرون رفت!
.
بعد 20 روز:)))
♡♡♡
YOU ARE READING
dance with stars
Fanfictionخیلی به ستاره ها نزدیک نشو! اونا هیچوقت به تو عشقی که میخوای رو نمیدن, مهم نیست حقیقت چقدر تلخه بهش بچسب عزیزم!