.
میدونم زندگی حقیقیه,مرگ ناگریزه,و همه چیز ممکنه توهمه یه ذهن شکست خورده یا رویاپرداز باشه..اما بزار امشب تا صبح زیر ستاره ها کنار ساحل برقصیم و ببوسمت ..بزار عشق معنای لحظه و تمامی بعد های جهان باشه.
.
دن تمام شب به لحظه ای فکر کرد که قرار جلوی تام قرار بگیره ..تمام افکار پریشون و زیادش توانایی اینو داشتن که بیان بشن؟..نمیدونست و از هیچ چیز مطمعن نبود اما باید تام رو میدید.
و تام روی کاناپه ی سفید خونش که حالا چنتا لکه ی کوچیک شراب روش داشت خوابش برد.
.
از کجا میتونیم مطمعن بشیم که احساساتمون واقعین وقتی انقدر سریع ناپدید میشن؟دن این جمله رو تو یکی از فیلم ها شنیده بود تو یکی از اون قاب های سرد ابی که زوال اجتناب ناپذیر احساسات رو نشون میداد.
اما فکر میکنم حالا فقط از یک چیز مطمعن بود ,و اون هم دیدن و حرف زدن با تام در ادامه ی روزشه.
.
قرار بود فردا از بیمارستان مرخص بشه اما حتی یک روز هم نمیتونست صبر کنه.
فرد دائما مراقبش بود و داشت دن رو کلافه تر از اونی که بود میکرد.
از اینکه مثل بچه ها باهاش رفتار میکردن متنفر بود ,از اینکه همه فکر میکردن که اون به مراقبت نیاز داره احساس انزجار میکرد و اونقدر عصبانی میشد که میتونست به بدترین شکل ممکن قلب اون هارو بشکونه.
دن تونست سوفی رو برای چند دقیقه تنها ببینه ،ازش خواست در اتاق رو قفل کنه :::سوفی باید فرد رو دست به سر کنی ..چمیدونم بگو دن یه لباسی چیزی میخواد یا بگو بنظرت باید بره پیش مت
اخمای سوفی بیشتر گره خورد:::تو حتی نتونستی تا در بری و قفلش کنی ,چجوری قراره بری پیش تام؟
اصلا اگه انقدر میخوای ببینیش چرا نمیگی اون بیاد اینجا؟ بنظرت منطقی تر نیست دن؟
دن که تمام مدت مثل یه ابر در حال غرش بود سعی کرد خودشو کنترل کنه::سوفی میشه دیگه این بحثو تموم کنی؟داری کلافم میکنی ..میشه فقط یک بار این لطفو در حقم بکنی؟
سوفی از این مرد عصبانی و نه اون پسر اروم و خجالتی که رو به روش میدید تعجب کرد:::میگم برات چنتا مجله و لباس بیاره هرچند خیلی احمقانست ...اون دیشب با مت حرف زد
و دیگه نخواست بیشتر از این با دن بحث کنه ,یه کاغذ از میز کنار تخت برداشت و به دیوار چسبوند و ادرسی که تام براش فرستاده بود رو نوشت ::؛این جایی که تام فرستاده ...فکر نکن میزارم تنهایی بری
دن دیگه به حرفا و جزییات سوفی توجهی نکرد و به ادرس خیره شد.
.
تام با صدای زنگ در از خواب پرید . باقی مونده های بطری شراب رو میز ریخت و مغز تام هم همونقدر اشفته و کثیف شد .
هیچوقت نمیتونست درک کنه که چرا کسی باید دقیقا وقتی تصمیم گرفته مثل یه بزرگسال نا امید و شکست خورده مست کنه و کاناپه گرونشو با لکه ی های قرمز الکل خراب کنه با پروندن خوابش به ازار دهنده ترین حالت ممکن همه چیزو بدتر کنه؟
خب جواب برای این همه سوال فلسفیش نداشت چون باید در رو باز میکرد .
البته که مگان بود!
تام با چشمایی نیمه باز و قرمز و موهای پریشون سری براش تکون و دوباره خودشو رو کاناپه پرت کرد .
مگان سویشرتشو باز کرد و کیفشو روی میز بزرگ اشپزخونه گذاشت::: تام ,دقیقا داری چه غلطی میکنی؟
تام همونطور که به پشت خوابیده بود و صداش ناواضح میومد جواب داد:::مست میکنم و امید دارم که کسی سر صبح مزاحمم نشه و میفهمم که به کوچیک ترین چیزم تو این جهان نباید امید داشت
مگان در یخچالو باز کرد و بطری ابو برداشت و برای تام برد :::خب باید بگم راجب مست کردنت راست میگی ولی مرد الان 2 بعد از ظهره نه شیش صبح فاکی
تام با فهمیدن زمان انگار که تمام اثر الکل پریده باشه از جاش بلند شد و خواست گوشیش و چک کنه ولی خاموش شده بود :::شت شت شت ...من ,من قرار داشتم ..
چه ساعتی بود؟..وای لعنت بهت یادم نمیاد
مگان خیلی اروم بطری رو جلوی تام گذاشت::بگیرش..اروم باش,قرارت ساعت 6 عه.. هنوز کلی وقت داری.
تام موهاشو تو دستاش گرفت و کشید و خودشو رو کاناپه ولو کرد::هوووف.. مگان مگان مگان ...تو معرکه ای دختر ...همیشه به دادم میرسی
مگان خیلی ضعیف خندید و با پاهاش به پاهای تام زد::: خیلی خوب بسه ..پاشو برو دوش بگیر ..برات قهوه درست میکنم
بعد نگاهش به میز و بطری شراب افتاد که تمامش ریخته شده بود:::تام اصلا بلد نیستی مست کنی نه؟؟ از خونت یه شت ساختی
تام بلند خندید و بزور از جاش بلند شد و با کمی تلو خوردن خودشو به حمام رسوند .
مگان اسپیکرو روشن کرد و یه اهنگ گذاشت.
تام بدون اون واقعا مثل غارنشینا میشد , اون حق داشت ,اون دختر همیشه کنارش بود .
.
قرمز تیره ی لباش , لباس مشکیش ؛ همون ترکیب کلاسیک فوق العاده .به خودش تو اینه ی اتاق نگاه کرد,پنجره های بزرگ با شیشه های سراسری خونه ی تام نور چراغای بیرون رو منعکس میکردن و هارمونی بدن مگان رو بیشتر میکردن .
کیف دستی کوچیکشو برداشت و کت مشکیش رو هم روی دستش انداخت ,به دیوار تکیه داد و مشغول بستن بندای کفشای پاشنه بلندش شد::خیلی خب تام...امیدوارم بهتون خوش بگذره چون برنامه ی من اینه و اصلا دوست ندارم وقتی برمیگردم مثل پیرمردا ببینمت.
تام لبخندی زد و سرشو تکون داد::میبینمت
و صدای بسته شدن در دوباره تامو به خودش برگردوند.
استین پیراهن مشکیشو بالا زده و سینه ی پر اشوب اما زیباش معلوم بود .
رگای دستش به لیوان مشروب تو دستش میرسیدن و این پرتره رو کامل میکردن .
نگاه نامطمعنش از تصمیمی که گرفته بود روی در قفل شده بود.میتونست و باید هر جای دیگه ای غیر از خونش قرار میزاشت اما اینکارو نکرده بود و نمیدونست چرا!
دستی تو موهاش کشید و به ساعتش نگاه کرد،سوفی باید تقریبا رسیده باشه!هرچند حدس میزد که اون قرار نیست فقط با سوفی رو در رو بشه!
.
دن خودشو بیشتر تو سویشرت مشکیش فرو برد و چشماش رو زیر کلاهش پنهون کرد.
ماشین ایستاد,و گردن هر دوی اونها به سمت ساختمون
تقریبا بلند و مشکی کشیده شد.
تقریبا چهل دقیقه از دهکده تا اونجا رانندگی کرده بودن.سوفی صدای اهنگو کم کرد:::خونش؟..یعنی خب اینجا باید خونش باشه دیگه ,چرا اینجا باید قرار بزاره؟
دن ساکت مونده بود و فقط به تنها طبقه ای که چراغش روشن بود خیره شده بود.
سوفی به همون طبقه نگاه کرد:::چرا هیچوقت ازش نپرسیده بودم کجا زندگی میکنه !…ولی خب اینجا که از لایتینگ خیلی دوره
دن سوالا و حرفای سوفیو یه گوشه از ذهنش نگه داشت ولی الان دیدن تاک براش از همه ی حقایق مهم تر بود:::ممنونم سوفی
بعد خیلی سخت سعی کرد در ماشینو باز کنه,بخاطر اثر داروها هنوزم انگار که مست باشه نمیتونست خوب راه بره.
سوفی سریع تر پیاده شد و دستشو گرفت::بهت گفتم که نمیزارم تنهایی بری
دن در حالی داشت تمام انرژی درونشو جمع میکرد تا قوی بنظر بیاد لبخند ضعیفی زد و دستای سوفی رو تو دستاش گرفت:::ازت بابت اینکه نمیخوای بهم اسیبی برسه خیلی خیلی ممنونم اما من خودم تنهایی میتونم با کابوسام مواجه بشم یعنی باید که تنهایی اینکارو بکنم ,سوفی من باید تنهایی برم تو این خونه
سوفی هرچند که قانع نشده بود سرشو تکون داد در ماشینو بست.
طبقه ی 6 ام ,تقریبا اخرین طبقه ی اون ساختمون .
نگاهای ابی تام ,لبخندای سردش .لمس گونه هاش با سر انگشتاش
سر انگشتاش رو ماشه ,انعکاس نور ماه روی موهای پریشونش ,رگای گردنش
دن تموم جزییات تام رو مرور میکرد تا براش غریبه نباشه ,تا ازش نترسه ,تا نه به چشم کسی که بهش شلیک کرده ,که به چشم همون مرد غریبه ای که عشقو بهش بخشیده بود ببینه!
صدای زنگ در براش بلند ترین صدایی بود که شنیده بود و با هر ثانیه کوتاهی که بیشتر منتظر میموند ضربانش بیشتر میشد.
درست انگار که رویای چند ثانیه بعدش باشه با چشمای ابی تام روبه رو شد.
چیزی که تو چشمای تام میدید تعجب نبود ,شوق بود ,نفرت بود ,شایدم رگه هایی از عشق بود.
تام دستگیره درو رها کرد و پیش لیوان مشروبش برگشت .دن نامطمعن پشت سرش راه افتاد و درو بست .
تام بطری رو از روی میز برداشت و لیوانشو دوباره پر کرد:::سوفی احمق ...خب خودش کجاست؟قطعا این همه راهو با این وضعت پیاده نیومدی؟
دن از اینکه دوباره عطر تام تو سرش میپیچید احساس زنده بودن کرد:::جوری رفتار نکن که انگار منتظرم نبودی ..میتونستی هرجای دیگه ای غیر از خونت قرار بزاری ؟نه؟
تام نیشخندی رو لباش نشوند و به دن نزدیک تر شد::خیلی شجاع شدی ..خونم؟از کجا انقدر مطعنی که اینجا خونمه؟
بنظرم تو یه جوری رفتار نکن که انگار راجب من چیزی میدونی!
دن با شنیدن دوباره این حقیقت که چیزی راجب تام نمیدونه درد دستش یادش اومد ,و چشماشو از درد بست .
تام چند فقط نگاهش کرد,خیلی دوست داشت که جلو بره و سرشو تو سینش بگیره و دستشو نوازش کنه اما حجم سنگینی مانعش میشد:::خب واسه چی اومدی اینجا؟..با اون نقشه ی احمقانت
دن سعی کرد رو خودش مسلط باشه:::باید باهم حرف بزنیم!.
هی:)
YOU ARE READING
dance with stars
Fanfictionخیلی به ستاره ها نزدیک نشو! اونا هیچوقت به تو عشقی که میخوای رو نمیدن, مهم نیست حقیقت چقدر تلخه بهش بچسب عزیزم!