part 24/matthew

201 22 24
                                    


گاهی اوغات تو اخرین لحظات بودنمون سرمون رو برمیگردونیم و چشمای مهربونی رو میبینیم که حکم رو امضا میکنن و مداد رو میشکنن,همون چشمای مهربونی که تمام عمر همراهمون بودن.
.
.
چنتا مرد با لباسای سفید و ابی به کمک الن و فرد دن رو با برانکاردی به سمت امبولانس میبردن.
الایزا پسرشو پشت سیلی از اشک میدید.
تمام صداها و نور ها تو سر دن حرکت میکردن و فقط دلش میخواست انگشتای تام رو بین انگشتاش داشت .
تمام حرف هایی که تام بهش تو اتاق زده بود تو گوشاش زنگ میخورد.
جیکوب..جیکوب.....این اسم مثل ناقوس کلیسا تو تمام روحش میپیچید.
اونو به نزدیک ترین urgent care رسوندن.
دن در حالی که چشماشو بسته بود صدای کرولاین رو شنید::
دوباره عاشق شدی پسر کوچولو؟
اینبار اون کسیه که تورو میکشه!
.
متیو و تام تو سکوت به رو به رو خیره بودن . تام به تنها چیزی که فکر میکرد دن بود.احساسات ضد و نقیضشو پس میزد و فقط میخواست بدونه که اون حالش خوبه.
هوا تقریبا روشن شده بود.اطرافشون کاملا سکوت بود و فضا رو سنگین تر میکرد.
تام هوا رو شکوند و با کلافگی گفت::بگو ..هر چی که میخوای بگو و بعدم پیاده شو
متیو با صدای که سعی داشت لرزششو پنهون کنه گفت::فکر میکردم رفتی فرانسه..
تام موهاشو عقب زد::خب حالا میبینی اینجام ..تموم شد؟
متیو با صدای بلند تری گفت::چرا برگشتی؟..چرا اینجایی تام؟..پیش اون عوضی چیکار میکنی؟
تام شنیدن کلمه عوضی دلش میخواست داد بزنه و بگه راجب دن درست حرف بزنه اما چیزی مانعش شد::برگشتم چون گذشته رهات نمیکنه متیو..چون تموم نمیشه.
چون نمیتونی روحتو , فکرتو تو یه دهکده کوچیک جا بزاری و جسمتو ببری یه شهر دیگه .
متیو تقریبا داد زد::تو همه ی اینارو میدونستی,نمیدونستی تام؟
به من دروغ نگو . من دیدم چجوری به اون فاکر نگاه میکردی!
من برق اون چشمای لعنتیتو دیدم.
تام سعی کرد اروم باشه::بس کن متیو ..نگو بعد از 8 سال میخوای تو مسخره ترین زمان ممکن راجب یه عشق مرده احمقانه حرف بزنی
بعدم چشماشو چرخوند و نفس عمیقی کشید.
منیو فقط به تام خیره شد . چشماش تمام حرفایی که نمیتونست به زبون بیاره رو فریاد میزد . قطره اشکی به جای تمام فریاد هاش سر خورد ::مرده...حق با توعه این یه عشق مردست؛ اما من نمیخواستم راجب این بگم,
رابین داشت یه چیزایی به پلیسا میگفت..از اونجایی که نتونستی کارتو تموم کنی ممکنه تو خطر باشی .
تام خوب میدونست از اون پیرمرد چه کارای وحشتناکی برمیاد اما سعی کرد خودشو کنترل کنه::ممنونم که بهم خبر دادی ,حالا لطفا برو .
متیو با عصبانیت اب دهنشو قورت داد::فکر میکردم جیکوب برات مهمه,حتی شنیده بودم تو فرانسه تو کلینیک بستری شدی!
اما خب الان اینجایی,خوشحال بعد از خوابیدن با اون هرزه..
تام داد کشید::اره دیوونه شده بودم...میخواستی اینو بشنوی؟
میدونی چیه؟هنوزم دیوونم !
هنوزم اونقدری دیوونه هستم که برگردم و اون پیرمرد حرومزاده رو جلوی همه ی پلیسا بکشم .
متیو پوزخندی که سعی داشت ترسشو بپوشونه زد ::پس چرا نمیری ؟؟
تام اسلحه رو روی فرمون کوبید و داد زد:: چون میخوام زنده بمونم....بعد صداشو پایین تر اورد و ادامه داد:: چون دلم میخواد زندگی کنم..چون عشق مثل یه طناب دور دستام پیچیده میفهمی؟
متیو حقیقتیو که تمام میدونست رو با کلمات تام که مثل گلوله قلبشو زخمی میکردن شنید:::پس بالاخره فهمیدی عشق واقعی چیه..بالاخره حسش کردی!
دستشو به سمت دستگیره ماشین برد تا پیاده شه ,ولی تام جلوشو گرفت::کجا میری؟..ببین من بابت همه چیز ازت معذرت میخوام..میدونم که نمیتونم هیچیو جبران کنم اما...
متیو اونو قطع کرد:: نه,نمیخوام بابت هیچ چیز پشیمون باشی!
بعدم در رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.
تام هوفی کشید و سرشو رو فرمون گذاشت.
.
.
فرد کنار تخت دن نشسته بود .به بالا و پایین اومدن قفسه سینش تو لباس سفید بیمارستان نگاه میکرد.
اون برادرش بود حتی اگه به بدترین شکل ممکن هم اونو شکسته باشه بازم دیدن اون با بدن نیمه برهنه رو اون تخت عذابش میداد.
فرد از اتاق ییرون رفت و الایزا رو دید رو صندلی نشسته و چشماشو بسته ,رفت کنارش نشست::ال...ال
الایزا چشماشو باز کرد و با ترس پرسید::چیشده؟دن حالش خوبه؟
فرد ارومش کرد::اره حالش خوبه,نگران نباش دکتر گفت که تحت تاثیر داروی بیهوشی خوابیده.اما باید به بیمارستان منتقل شه.
الایزا با فشار چشماش اشکاش رو بیرون ریخت::فرد چرا اینجوری شد؟کی با دن اینکارو کرده؟
فرد چیزی نگفت و فقط الایزا رو محکم تر بغل کرد.
الن براشون قهوه و اب اورد و از دن پرسید.
فرد سرشو تکون داد و فقط گفت که خوابیده .اون واقعا به مت نیاز داشت و اون پسر بدترین تایمو برای غیب شدن انتخاب کرده بود.
.
ساعت داشت میگذشت و تام میدونست که باید هر چه سریعتر ماشینشو روشن کنه و از اون دهکده دور شه,اما دن یک لحظه هم از فکرش بیرون نمیرفت.
دلش میخواست گونه هاشو با سر انگشتاش نوازش کنه و به صدای قلبش گوش بده و بعد گلوشو بگیره و اونو خفه کنه.
هرچقدر که قلبش برای اون پسر تند میزد همونقدر نفرتی که تمام این سال ها ازش داشت تمام مغزشو گرفته بود.
با دیدن اقای وینچر که چند متر اونور از ماشینش ایستاده بود نفسش تو سینش حبس شد.
نمیتونست بیشتر از این منتظر اتفاقات دیوانه کننده ی اون دهکده باشه ,ماشینش رو روشن کرد و حرکت کرد.
به تنها جایی که همیشه براش امن بود میرفت.به تنها جایی که همیشه توش احساس تعلق داشت.
.
مژه هاش اروم از هم باز شدن .  نوری که از پنجره میومد تو چشماش رو اذیت میکرد.
اروم سرشو برگردوند و با دیدن جای خالی تام رو صندلی کنار تختش همه چیز یادش اومد.
سعی کرد بدنش رو حرکت بده ولی اونقدر موفق نبود و با درد شدیدی که تو بدنش پیچید بیخیال شد .
الایزا در اتاق رو باز کرد و با دیدن دن که بیدار شده سریع خودشو بالای سرش رسوند::دن عزیزدلم..خداروشکر چشماتو باز کردی..

.
کاور متیو زیباست:))))♡

کاور متیو زیباست:))))♡

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
dance with starsWhere stories live. Discover now