part 33/ little man

221 22 11
                                    


محض رضای خدا فقط منو ببوس!...تمام فلسفه بافیات رو بریز دور و فقط من رو خیلی محکم ببوس.
.
دن تمام مدتی که تو تاکسی نشسته بود به رویایی که فقط یه شب دووم اورده بود فکر میکرد.
وقتی دوباره به اون خونه ی بزرگ تو قلب دهکده رسید به مردی فکر کرد که تمام این ماجراها به خاطرش اتفاق افتاده بود ولی خودش خیلی راحت خوابیده بود. شاید اولش فکر میکرد که اون مرد عموشه ولی اون مقصر تمام این اتفاقات رو کسی غیر از اون مرد همیشه غریبه، اون کاپیتان سرسخت که همیشه باهاش مثل یکی از زیردستاش رفتار میکرد.اون هیچوقت نتونست رضایت اون مرد رو بدست بیاره و از یه جایی به بعد دیگه حتی تلاشی هم برای این کار نمیکرد.
جرالد ردکلیف. پدرش!
وقتی ماشین پلیش رو جلوی در دید یاد ماجرایی افتاد که باید خیلی تو گفتنش دقت میکرد.اون اصلا نمیخواست حتی کسی اسم تام رو بیاره!
وارد خونه شد و تقریبا تمام افراد خانواده رو دید که کنار دو تا افسر پلیس نشسته بودن.
لباسای ابی تیره اشون و بیسیم های مشکیشون که صدایی ازشون نمیومد.
موهای خرمایی دختر و موهای بلوند پسر اونارو درست تمام افسر های میدانی کرده بود که تو ذهنش تصویر میکرد.
الایزا جلو اومد و صورت دن رو قاب کرد::تو واقعا میخوای من رو به کشتن بدی دن؟
دن واقعا از اینکه انقدر همه نگرانش بودن خسته شده‌ بود. اما اونا الان بیشترین حق رو برای نگرانی از هر زمان دیگه‌ای داشتن .دستای الایزا رو از صورتش کنار زد و فشرد::اینجام مامان اینجام.
افسر زن جلو اومد و دن تونست اسمش رو از روی تگ روی یونیفورمش خوند "مارین" یه اسم کاملا اینگلیسی:::روز بخیر اقای ردکلیف.ما برای ادامه‌ی تحقیقات و سوالاتمون اومدیم بیمارستان اما مثل اینکه شما یک روز قبل از مرخص شدنتون بدون هماهنگی از اونجا رفتید.میتونم بپرسم چرا؟
دن تمام بی‌پروایی که از وجود تام گرفته بود جمع کرد::نه نمیتونید. یعنی فکر نمیکنم این موضوع به شما ارتباطی داشته باشه.
الایزا موهای رو عقب زد و با نگرانی گفت::دن اونا میخوان بهت کمک کنن.تو کجا رفته بودی؟
دن گوشیش رو روی میز گذاشت و مستقیم به چشمای الایزا خیره شد و با صدای محکمی گفت::من بچه نیستم مامان! و خوب میدونم که دارم چیکار میکنم.حالا هم اینجام و میتونید هر سوالی که از اون شب دارید رو بپرسید.
الایزا فقط به دن نگاه کرد و هیچی نگفت.
پلیسا اصلا دلشون نمیخواست بیشتر از این تو یه دعوای خانوادگی وقتشون رو هدر بدن.مارین دن رو به سمت مبل تک نفره‌ی نارنجی رنگ اتاق راهنمایی کرد::خیلی‌خب پسر یاغی پس شروع کنیم.
دن سرشو تکون داد و روی مبل نشست::خوبه.
.
فرد داشت تمام حرف‌های متیو رو تو ذهنش مرور میکرد.طوری که سعی داشت تام رو یه فرشته نشون بده و مثل یه بچه که انگار میخواست از اسباب‌بازی محبوبش دفاع کنه رفتار میکرد.
از جای بلند شد و کیفش رو روی دوشش انداخت::ببین متیو من...من واقعا اگه حرفی زدم که بهت اسیب زده معذرت میخوام اما اصلا این بولشت هایی که میگی رو نمیفهمم.
متیو از شنیدن این جمله‌ی تکراری که فرد داشت برای یک ساعت تکرارش میکرد عصبانی شده بود. از جاش بلند شد و نزدیک فرد شد و تقریبا داد زد::تو نفهم شدی،آره؟..نمیفهمی یه ساعته دارم خودمو پاره میکنم تا چی بگم بهت؟
تام اون حرومزاده‌ی سو‌استفاده گری که تو فکر میکنی نیست!
فرد به چشمای لرزون متیو که سعی داشت پشت صدای بلند و دستای مهاجمش مخفی کنه نگاه کرد. اروم جلو اومد و لبخند مرموزی روی صورتش نشست::وایسا ببینم...تو..تو داری از اون دفاع میکنی؟...اما این یه دفاع عادی نیست...شما چیزی بیشتر از دوتا دوست بودین نه؟
متیو ساکت شده بود.خیلی دلش میخواست داد بزنه که " اره اون یه زمانی من رو دوست داشت ولی حالا چیزی جز یه دیلر براش نیستم" اما فقط ساکت شد.
فرد ادامه داد::میتونی دروغ بگی اگه بخوای...اما فرقی نمیکنه.من این نگاه رو میشناسم پسر.
فکر نمیکردم تام انقدر احمق باشه.
اما احساس در خطر بودن تام متیو رو به حرف وادار کرد::ببین فرد...نمیفهمم تو چرا انقدر از اون بدت میاد.اما اون یه روانی که نقشه‌های بی‌نقص میچینه نیست.
اون فقط ...اون فقط میخواد حس کنه روح برادرش تو ارامشه.
فرد از اینکه حس میکرد یکی سعی میکنه اون رو از تصمیمی که گرفته منصرف کنه عصبانی شد::برام مهم نیست تو اونو یه فرشته میبینی یا شیطان.من اونو از دن دور نگه میدارم باشه؟
متیو جلو تر اومد و با دستش به سینه‌ی فرد کوبوند::مگه دن بچه‌ست؟ هان؟
اون یه مرد فاکینگ 26 ساله‌ست باشه؟
حسی که تو چشمای فرد بود نه حفاظت از دن بود و نه نفرت از تام و نه حتی عصبانیت از متیوای که مثل مانع جلوش ایستاده بود.
اون سردرگم بود و داشت انتقام چیزی رر میگرفت که حتی به خودش هم اعتراف نمیکرد .
جلو تر رفت و دستای متیو رو محکم گرفت و از روی سینه‌اش برداشت:::تو اون شب خیلی خوب همه چیز رو راجع به تام گفتی.
تو اون شب ادمی که مثل یه سایه تو زندگیمون بود و ما حتی اسمش رو هم نمیدونستیم براش مثل یه نقشه ی راه خوندی متی.
اون آدمی که میگی یه فرشته‌است به کسی نزدیک شده که برادرشو به کشتن داده.
فکر نکنم اخرش مثل فیلما دست و دست هم راه برن؟ تو اینطور فکر نمیکنی؟
متیو ساکت شده بود.فرد حق داشت؛ شاید واقعا تام دیگه اون آدمی که اون میشناخت نبود.
.
انگشتاش که خیلی محکم تو همدیگه گره خورده بودن و جریان شدید خون درون رگ‌هاش دستاش رو به سرخی برده بود.و پاهاش که مدام روی زمین ضرب‌های ارومی میگرفت.
اما چشم‌هاش که مصمم و بی‌پروا به مارین چشم دوخته بود اجازه نمیداد کسی دوباره بهش از اون لبخند های ترحم‌انگیز بزنه.
مارین با ارامش لبخندی زد و با صدایی بدون لرزش پرسید:::خب دن، تو اون شب چرا تو اون اتاق بودی؟
دن خودش رو جلوتر کشید و چشماش رو چرخوند::چرا تو اتاق عموم بودم؟ به نظرتون سوالتون خیلی بی‌معنی نیست؟
لبخند مارین محو و صداش جدی‌تر شد:::ببین دن، ما سعی داریم شرایطت رو درک کنیم اما باید باهامون همکاری کنی...حالا لطفا بگو اون شب کی تو اون اتاق بود؟
دن تمام سعی‌اش رو میکرد تا دیواری از بی‌اعتنایی و خشم جلوی ترس و نگرانی‌اش بکشه اما خیلی موفق نبود::قبلا هم گفتم...ندیدمش.
اون صورتش رو پوشونده بود و وقتی هم من اومدم هول شد و شلیک کرد و بعدش هم از پنجره رفت بیرون.
مارین اخمی کرد و ادامه داد:::اما عموتون تو اظهاراتشون چیز دیگه‌ای گفتن...
رابین!...اون اصلا حواسش به اون پیرمرد عوضی نبود.چشماش درشت شدن و صداش لرزید:::شما حرفای من رو باور میکنید یا یه پیرمردی که خودشم به سختی میشناسه؟
مارین نگاهش رو به انگشتای محکم گره خورده شده‌ی دن انداخت و ادامه داد:::ایشون حرفی از اینکه اون زن صورتش رو پوشونده بود نگفت...
دن به مارین خیره شد...زن؟..یعنی رابین یادش نمیومد که تام اون شب بالای سرش بوده؟
تو هیچ حالتی دن باور نمیکرد که رابین بخواد از تام یا خودش دفاع کنه.
.
و باز هم صدای مک کارتی که تام رو غرق خودش کرده بود.
دستای دن، شونه هاش، سرش که به عقب پرت شده بود و لبای نیمه بازش...اون تک تک جزییات اون پسر رو دوست داشت.
و تمام این تصورات عاشقانه تو مسیر رسیدن به جایی که عشق به نظر توش مرده میومد.
.
های
تایم خوب و کافی برای نوشتن نداشتم♡.
اما دو پارت دیگه فردا اپ میشه.
اگه بازم بخونید و دوستش داشتت باشید خوشحالم میکنید♡

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 26, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

dance with starsWhere stories live. Discover now