part15/strange man

229 25 10
                                    

ولی دن براش خوشحال بود ..اون عشق رو نمیشناخت ولی میدونست که چقدر میتونه انسان رو زیبا کنه! و اون برای اینکه فرد میتونست همچین شوقی رو احساس کنه خوشحال بود .
از اتاق بیرون رفت و به طبقه ی پایین رفت الن دستمال گردنی بسته بود و ساعتشو چک میکرد .دن نزدیکش اومد .
_ نمیدونم فرد و مت یهو کجا غیبشون زد!هوف هنوزم مثل پسر بچه هان .
دن لبخندی زد و چیزی نگفت .
وقتی خانواده ی الایزا به دهکده اومدن اونحا با خانواده ی شوهرش اشنا شدن .بخاطر همین فرد و مت از بچگی همو میشناختن ولی خب دن نمیدونست رابطشون چقدر بالا و پایین داشته و امروز روزی بود کا اونا بعد از یکسال دیگه نتونستن همدیگرو حس نکردن رو تحمل کنن و عشق کهنشون دوباره بالا گرفته بود .
خانواده دن بعد از 10 سالگی از دهکده رفته بودن البته کاش برای همیشه تو شهر میموندن و هیچوقت اون دو سال اخر دبیرستان رو برنمیگشتن!
بالاخره مت و فرد با موهای اشفته و لبای پف کرده برگشتن و دن با دیدنشون خنده ی ریزی کرد.
الن به ساعتش زد و گفت: شما دوتا کجا بودین این همه وقت؟ هوف هنوزم باید دنبالتون دووید .
فرد که مشخص بود خوشحاله دستاشو دور الن حلقه کرد و نوک بینیشو گرف: حرص نخور لیدی الن , خب حالا کجا میبریمون لیدر؟
الن خندید و گفت: خب حالا ولم کن,نظرتون با مجهزترین فروشگاه دنیا,فروشگاه وینچر چیه؟
فروشگاه وینچر ,اولین فروشگاهی بود که تو دهکده باز شده بود و تقریبا همه چیز توش وجو داشت .اما خب یا دست دوم بودن یا خراب!
دن خندید و پشت الن زد و گفت: زود باش بریم .
چهار نفری به سمت فروشگاه راه افتادن ,تو طول مسیر دن فقط به تپه فکر میکرد ,و داشت براش اماده میشد .کرولاین بازم برمیگشت دن مطمعن بود!
وقتی در فروشگاه رو باز کردن همون صدای همیشگی رو شنیدن صدای پرنده اقای وینچر که تکرار میکرد: مهمون ناخونده ,مهمون ناخونده ...اقای وینچر که حالا خیلی پیر شده بود جلو اومد و با دیدن دن سرجاش میخکوب شد .دن سرشو کج گرد و لبخندی زد و اروم جلو رفت.تو چشای اقای وینچر یکم اشک جمع شد و محکم دن رو بغل کرد و گفت: فضاانورد.چقدر دلم برات تنگ شده بود.کجای بودی تو پسر؟ .
دن هم محکمتر اون پیرمرد دوست داشتنی رو بغل کرد و گفت: منم همینطور عمو وینچر ..اقای وینچر فرد رو هم بغل کرد و اونا رو به یه چای دعوت کرد.دن در حال گشتن توی فروشگاه بود که توی قسمت ابزار چشمش به بوم های نقاشی خورد ,الایزا توی دو سالی که اینجا بودن از اینجا بوم میخرید ..در حال نگاه کردن بود که تو قسمت سفارشات یه بوم بسته بندی شده دید و اسم روش همون اسمی بود باعث شد ذهنش برای بقیه روز درگیر بشه *برای اقای تام فلتون*
اون این اسمو روی یه بوم دیگه هم دیده بود تو لندن!
ولی ایندفعه سریع به سمت اقای وینچر رفت و سوال کرد: عمو وینچر این بوم برای کیه؟
اقای وینچر عینکشو برداشت و به چشماش زد و به اسم نگاه کرد::فلتون..نمیدونم پسرم این جدیده ,چند روز پیش یه نفر به اینجا زنگ زد و گفت بوم و یسری وسیله بزارم کنار گفت یکی از اشناهاش اینجاست میاد برمیداره .
دن پرسید: یعنی تاحالا همچین اسمی به گوشت نخورده؟ یا کسی همچین وسایلی سفارش نداده؟
اقای وینچر به صورت نگران دن نگاه کرد و خنده ای کرد و گفت: دن پسرم روزانه خیلیا لوازم نقاشی میگیرن ولی نه من تاحالا این اسمو نشنیدم .
دن سری تکون داد و تشکر کرد.ولی اسم تام اینجا چیکار میکرد؟چرا باید به اینجا سفارش بده؟ ..
بعد از چند ساعت دیگه با اقای وینچر خداحافظی کردن و به ادامه ی گشتشون تو دهکده پرداختن .تصمیم گرفتن به دریاچه برن و اونجا یه پیکنیک کوچیک کنن .
از خونه وسایل رو برداشتن و الن برای همشون ساندویچ ماهی درست کرد. یه شیشه شرتب قرمزم از انبار شراب های عمو رابین برداشتن و به سمت دریاچه رفتن .
زیرانداز پارچه ای قرکز و سفید چهارخونه رو انداختن و سبد وسایلو رو زمین گزاشتن .دن خیره شدن به دریاچه دوباره به عقب پرت شد
/فلش بک/
کرولاین با موهای بلوندش که تازه داشتن بلند میشدن که زیر روسری کوچیک قرمز خال خالی  خودنمایی میکردن به سمت دن میدووید و خودشو تو بغلش پرتاب کرد .:: دن ,دن قبول شدم ..تو تست قبول شدم
دن از ذوق زیاد کرولاینو بغل کرد و تو هوا چرخوندتش و گفت: واای دختر باورم نمیشه!!!کرولاین با ذوق ادامه داد: البته فعلا فقط تو تست اولیش قبول شدم.کارگردانه خیلی ازم خوشش اومد بود میگفت من واقعا خوشگلم !
دن از کرولاین جدا شد از اخر حرفش خیلی خوشش نیومده بود ولی به روی خودش نیورد .و ادامه داد: خیلی برات خوشحالم عزیزم مطمعنم تو تست دومم قبول میشی .
کرولاین با ذوق سرشو تکون داد و گفت: اره اره امیدوارم.ولی اصل ماجرا هنوز مونده امشب تو خونه ی الکس یه پارتی میگیریم توام باید بیای حرفی هم قبول نمیکنم .
دن نمیخواست بره چون میدونست قراره کریس هم اونجا باشه و بعد از دعوایی که باهاش تو مدرسه داشت اصلا دوست نداشت که اونو ببینه .اون پسر جلوی کل مدرسه گفته بود باباش یه عوضیه و اونم یه حرومزادست .!
/زمان حال/      ‌                                                           
الن به دن ساندویچ داد و براش توی گیلاس شراب ریخت .همشون در حال حرف زدن بودن که چیزی از گوشت ی کنار چشمای دن گذشت .سایه ی مرد اون بلند بود.دن سویع از جاش بلند شد و دنبال سایع دووید .اون تونست موهای بلوندش رو ببینه .اون,اون تام بود؟؟؟
.
به فلش بکا توجه کنید لطفا:))
تام بوده اون مرده یعنی؟؟

dance with starsWhere stories live. Discover now