تام دستش رو روی گردن دن گذاشت و لباش رو مثل تشنه ای که به اب رسیده باشه می بلعید.
دن ژاکت مشکی تام رو دراورد و به گوشه ای پرت کرد.
بعدم تیشرت مشکیشو دراورد و به بدن بی نقص تام خیره شد.
دستای دن تمام نقاط بدن تام رو لمس میکرد و میخواست تمام اون رو بشناسه.
تام دستشو به شلوار دن رسوند و اروم انگشتاش رو به دیک دن رسوند و از روی شلوار بهش فشار وارد کرد.
دن ناله ی ارومی تو دهن تام کرد .
تام که چشماش بسته شده بود با احساس دستای دن روی دیکش چشماش رو باز کرد و چشمای ابی دن رو دید.
اون چشما اون رو با کسی روبه رو کردن که اون مدت ها بود ازش فرار میکرد.خودش!
خودش رو از دن جدا کرد .نه...نه..اون نمیتونست این کارو کنه!..این پسر فقط چشماش بی گناهه ..
دن که از کار تام تعجب کرده بود پرسید::تام..چیشد؟.من..من اشتباهی کردم؟
تام سرشو تکون داد و روی تخت نشست و سرشو بین دستاش گرفت.
دن گیج شده بود و مطمعن نبود که داره چه اتفاقی میوفته نزدیک تام رفت و کنارش رو تخت نشست.
دستای تامو از رو صورتش برداشت و موهای اشفتش رو از رو صورتش کنار زد::حالت خوبه ؟؟
تام خوب صورت دن رو نگاه کرد.اون چشمای ابی که کل روح جهان رو تو خودشون جا داده بودن.
دستش سمت لبای دن رفت و اونارو لمس کرد بعد بالاتر رفت و چشمای دن با حرکت دست تام بسته شدن و تام مژه های دنو احساس کرد.
دن دست تام گرفت و سمت خودش کشید .روی تخت دراز کشیدن .صورتاشون رو به روی هم بود و فقط هوایی که بین لباشون تقسیم میشد سکوت رو میشکست.
تام اروم گفت:::تو اشتباهی ..دستاشو روی صورت دن گذاشت و اروم با سر انگشتاش نوازشش کرد و ادامه داد::خیلی اشتباه ..اما زیباترین اشتباهی هستی که تاحالا انجام دادم
دن به حرفای تام که انگار واقعی ترین کلماتی بودن که تابحال به زبون اورده بود گوش میکرد و لبخند میزد.
تام ادامه داد::چشمات..معصوم ترین چشمایی هستن که یه گناهکار میتونه داشته باشه ..
فردا صبح همینقدر عمیق بهم نگاه کن دن ,میتونی بهم قول بدی؟
دن چیزی از حرفای گنگ و مبهم اون مرد نمیفهمید ولی فقط سرشو تکون داد و گفت::فردا صبحم همینقدر عمیق بهت نگاه میکنم .
تام دستاشو پایین برد و تو دستای دن قفل کرد::امشب با من تا ستاره های میای؟
*میخوای ستاره هارو ببینی؟* ...این جمله دوباره تو چشمای دن اونو به عقب برگردوند ..اما ایندفعه تمام وجودش رو تو اون لحظه گذاشت .
اروم گفت::امشب..و تمام شب هایی که ستاره ها تو اسمون باشن.
چشماشونو بستن و تو سکوت به نفس های همدیگه گوش کردن .
عشق اونقدر اروم از در وارد میشه و تو روح انسان جایی برای خودش پیدا میکنه که نمیتونی بفهمی تکه ای از خودت رو برای خودش برداشته.
و یادت میره که تو در رو قفل کرده بودی!
.
.
دن...دن..بیدار شو ...بیدار شو دیگه .
حس دستای ظریفی روی گونه هاش اونو بیدار کرد.
کرولاین با لباس قرمز کوتاهی با موهای موج دار بلندش که روی شونه های ریخته شده بود داشت بهش نگاه میکرد .
بهش لبخند زد و گفت::بیدار شدی فضانورد...با اون چشمای ابیت اونجوری نگاه نکن یادت رفته بود در رو قفل کنی!
دن از جاش پرید::تو..تو اینجا چیکار میکنی؟..بعد به بغلش نگاه کرد و دید که تام نیست,ادامه داد::تام کجاست؟
کرولاین با قدم هاق ارومی از تخت دور شد و لبه ی پنجره ی اتاق نشست ::خیلی نگران اونی مگه نه؟..تو عاشق شدی دن ..تو عاشق اون پسر شدی
دن با صدای بلند تری گفت::گفتم تام کجاست؟
کرولاین خنده ی کوتاهی کرد و موهاشو پشت گوش انداخت::تو عاشق شدی..اما بنظرت چرا دن؟تو که تو عشق یه بازنده ی محض بودی!.بزار بهت بگم پسر کوچولو..تو عاشق اون پسر شدی به خاطر چشماش ..به خاطر چشماش که تورو یاد من میندازه..به خاطر خاطرات گنگی که برات شفافش میکنه..
دن داد میزد تا صدای کرولاین رو نشونه و با عصبانیت به اون دختر نزدیک میشد::ساکت شو...اون هیچ ربطی به تو نداره
صدای کرولاین ولی بلند تر به تمام وجودش می رسید::تو اون دوست نداری تو هنوزم منو میخوای..تو چشمای اون پسر منو میبینی به خاطر همین دوست داری تمام مدت بهش زل بزنی
دن به کرولاین نزدیک تر میشد و حالا میتونست گلوی اون دختر رو توی دستای بگیره و با تمام عصبانیتش فشار بده ولی تو یه لحظه کرولاین رفته بود و اون وسط اتاق خالی ایستاده بود!
....
دن با نفس عمیقی که کشید و هوارو به ریه های رسوند از خواب پرید . اون کابوس بازم برگشته بود.
دستشو به کنارش زد و دید که خالیه..تام نبود!
ولی اون الان فقط میخواست تو بغل تام اونقدر خودشو مچاله کنه تا دیگه صدای مغزشو نشنوه.از تخت بلند شد و کل اتاق رو گشت ولی تام نبود..
به ساعت نگاه کرد تقریبا 4 صبح بود و هوا گرگ و میش بود.نگرانی مثل موریانه اروم توی وجودش میخزید و بالا میرفت.
از اتاق بیرون رفت و راهروی تاریک خونه رو روبه روی خودش دید.
نمیدونست چه احساس یا شعله ی راهنمایی بود که اونو به طبقه ی بالا کشوند.بعد از چند لحظه به خودش اومد و دستگیره ی اتاق عمو رابین رو توی دستاش دید.
اون هنوزم اماده ی دیدن اون مرد نبود ولی دستگیره رو چرخوند و وارد اتاق شد.
با دیدن صحنه ی مقابلش تمام نفسش برای لحظه ای از وجودش خالی شد.
تام با یه اسلحه ی کولت کوچیک بالای سر عمو رابین ایستاده بود !.
بعد از مدت ها:)))
YOU ARE READING
dance with stars
Fanfictionخیلی به ستاره ها نزدیک نشو! اونا هیچوقت به تو عشقی که میخوای رو نمیدن, مهم نیست حقیقت چقدر تلخه بهش بچسب عزیزم!