فرد و دن از هم جدا شدن, الایزا کیف دنو ازش گرفتو گفت: خب دیگه پسرا, دن عزیزم تو برو لباساتو عوض کن بیا که شامو بخوریم. دن سری تکون داد با گفتن الان میام رفت بالا تو اتاقش.
تیشترتشو که در اورد و بدن لختشو تو ایینه دید یاد سینه های تقریبا لاغر ولی بی نقص تام افتاد که یکم خیس بودن, و دوباره چشماشو مرور کرد, و دستاش اون دستای لاغر و کشیده که روی انگشتات تتو داشت و روی هر انگشتش یه عدد بود, جلوی اینه صورتشو لمس کرد و برای یه لحظه تامو جلوی خودش دید..
که یهو در اتاق باز شد و فرد اومد تو . لبخند کجی زد و گفت : چیکار میکنی دن؟پسر نتونستی تا شب صبر کنی تا ما بخوابیم بعدش با خودت ور بری؟
دن که خشکش زده بود به خودش اومد و گفت:خفه شو فرد,فقط داشتم لباسامو عوض میکردم که تو یهو سرتو انداختی اومدی تو.
فرد اومد جلو دستشو رو سینه های دن کشید ,با چمشای مشکی خمارش به دن نگاه کرد و گفت:چرا ؟دوست نداشتی بدنتو ببینم؟ این بدن واقعا عالیه
دن میدونست که فرد گیه ولی خب از حرکتاش واقعا تعجب کرده بود اونا همیشه بهترین دوستای هم بودن. اروم هولش داد اونور و با یه خنده فضا رو عوض کرد و گفت:چرت نگو مسخره,
بعدم رفت از تو کمدش یه تیشرت یشمی برداشت و پوشید و گفت: خب چخبرا پسر خاله ی عزیز؟
فرد که داشت به کتابای تو قفسه نگاه میکرد بدون اینه سرشو برگردونه گفت:هیچی, مگه تو دهکده میتونه اتفاق خاصیم بیوفته؟
خاطرات مبهم با شنیدن اسم دهکده دوباره به دن حمله کردن.
*(فلش بک)
_دن, دن وایسا میتونم برات توضیح بدم لطفا..
همش تقصیر توعه عوضی..
/حال
صدای فرد اونو به خودش اورد.
:راستی چند روزی این جا برای کارای دانشگاهم کار دارم, مامان فردا برمیگرده ولی من شاید پیشتون بمونم البته اگه بخواین.
دن لبخندی زد و گفت: چرا نخوایم حتما, اگه کمکی خواستی بهم بگو
فرد با اینکه فقط یه سال از دن کوچیک تر بود ولی چون دانشگاه دیر شروع کرد بود تازه داشت فارغ التحصل میشد.
دن دستشو به شونه های فرد زد و گفت: بیا بریم پایین تا الایزا نیومده بالا.
و بعدشم رفتن پایین. شامو که خوردن. الایزا برای همه از کیکای معروف خودش اورد و مشغول صحبت با مارگارت شد.
همه داشتن با هم حرف میزدن که مارگارت بلند گفت: اهان راستی , الایزا یادم رفت بهت بگم من فردا برمیگردم, میخوای تو هم با من بیای؟
الایزا کیک تو دهنشو قورت داد و گفت: ام من قرار بود هفته بعد بیام برای کارای فروش خونه ی تو دهکده ولی خب میتونیم فردا با هم بویم دنم که ماشینو درست کرده.
مارگاریت :عالیه پس.
شب که شد مارگاریت تو اتاق الایزا موند و فرد هم پیش دن.
دن درگیر افکارش بود که واسش یه پیام اومد, گوشیش رو برداشت و دید از سوفیه
/پسره ی چشم ابی کجایی؟
دن که یادش رفت بود بع سوفی زنگ بزنه , رفت بیرون اتاق تا فرد بیدار نشه و بهش زنگ زد.
سوفی بعد از دو تا بوق برداشت و با صدای سرخوشش که از اونور گوشی کل خونه رو برداشت بود گفت:هعییی مستر ردکلیف یه خبر نگیری ببینی دوستت کجاست. چیکار میکنه ها
+باشه باشه ببخشید.. راست میگی تقصیر منه..فرد و خالمو که دیدم به کل یادم رفت میسکالتو
- اوو فرد اونجاست؟ همون پسر خاله ی جذابت؟
+سوفی, تا بحال صد بار بهت گفتم که فرد گیه گی
-خب میتونم بخاطرش تغییر جنسیت بدم:)
دن خندید و گفت: خب سوفی مسخره بازی رو بزار کنار بگو ببینم چیکارم داشتی؟
-هیچی, قرار با بچه ها گروه جدید چند روزی رو فشرده برای طرحای اولیه و ارائه اش به کارفرما توی شرکت کار کنیم,,تا شب البته. ولی همونطور که میدونی هفته ی بعد تعطیلات تابستونیه پس باید یجای دیگرو پیدا کنیم ..
+ کیا هستن؟
- این چه سوالیع اخه, معلومه کل گروه دیگه من, میچل, تام, خلاصه همه ..
دن با شنیدن اسم تام خیلی بی اراده گفت:خونه ی من خالیه میتونیم اینجا کار کنیم.. و بعدش به خودش لعنتی فرستاد که چرا این حرفو زده,, اون تعداد از ادم قطعا برای چند روز عصبیش میکنن.. ولی دیگه چاره ای نداشت چون سوفی سریع قبول کرد و بعد از کلی قربون صدقه ی دن رفتن گوشی رو قطع کرد.
تام, اون قراره چند روزی رو تو خونه ی دن بگذرونه؟
چرا با این فکر یه لبخند بزرگ رو لباش نشست؟ :).
سلام
نمیدونم چند نفر این داستانو دنبال میکنن و دوسش دارن ولی اگه خوشتون میاد لطفا تو کامنتا بهم بگید چون به بهتر شدن روند داستان خیلی کمک میکنه ممنون ♡
راستی به نوشته های زیر عکس هر کارکتر خوب دقت کنید:)
YOU ARE READING
dance with stars
Fanfictionخیلی به ستاره ها نزدیک نشو! اونا هیچوقت به تو عشقی که میخوای رو نمیدن, مهم نیست حقیقت چقدر تلخه بهش بچسب عزیزم!