Part 1

643 58 4
                                    

بوی قهوه همیشه باعث میشد یه نیمچه لبخند بزنم . با خستگی چهار تا از فنجونارو پر کردم و سینی رو تحویل جین دادم
کافه از همیشه هم شلوغ تر بود و یه اکیپ تقریبا ۱۵ نفره حدود چهار تا پنج تا از میزهارو اشغال کرده بودن
کلاهم رو بیشتر روی سرم کشیدم و با خستگی روی صندلی نشستم . چشمام بسته شد که با صدای زنگ گوشیم دوباره باز شدن
- الو ته؟
لبخندی زدم
- سلام خوبی
- سلام ممنون خسته نباشی! مامان گفت وقتی اومدی خونه براش میوه خرید کنی
- باشه. بعدا زنگ میزنم بهم بگه چی بخرم . مراقب خودت باش
- باشه مرسیی ، دوست دارم
- من بیشتر ، خدافظ!
گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم . صدای بچگونه و مهربونی که داشت باعث میشد تو اوج خستگی هم یکم انرژی بگیرم
- به چی اینجوری لبخند میزنی؟
ترسیدم و با وحشت پشت سرمو نگاه کردم . جین با چشمای درشتش داشت نگاهم میکرد
- هیچی . هِرین بود
یکی از ابرو هاشو بالا داد و به سمت آشپزخونه رفت
- واقعا درک نمیکنم این همه نوشیدنی و قهوه و کیکو کجا جا دادن ولی بازم سفارش دارن . برو از یخچال شیر بیار
با خستگی غرغر کردم و بلند شدم . ۲ ساعت و نیم بود که اومده بودن توی کافه و از همون موقع بی وقفه در حال اماده کردن سفارش بودیم . شواهد نشون میداد جشن برای از راه رسیدن یه نفر گرفتن
در یخچالو باز کردم و سریع با چشم دنبال پاکتای شیر گشتم
پیداشون کردم که جین دوباره فریاد زد عجله کنم و سریع رفتم طبقه بالا
- بعدا باید بریم خرید
به جین گفتمو و منتظر جوابش موندم
- هوسوک مسئول این کارا بود که فعلا نیست فردا صبح زود باید خودمون بریم فک کنم
- لیستشو مینویسم امشب..
دیگه چیزی نگفت منم سرم گرم کار شد
دور و بر ساعت ۶ و نیم صدای در کافه بلند شد و موجی از صدای جیغ و خنده و فریاد بلند شد
با تعجب سرمو بالا اوردم و یه پسرو دیدم که جمعیت زیادی دورش حلقه زده بودن و بغلش میکردن
حدس میزدم که مسافر از راه رسیده همین بود...
.
.
حواسم از کار پرت شد . کنجکاو بودم قیافشو ببینم . بالاخره بعد سلام و احوال پرسی با همشون ، چهره اش مشخص شد . موهای تقریبا بلند و حالت دار مشکیش همون اول توجه ادم رو اول جلب میکرد . قیافه قشنگ و با نمکی هم داشت
کوله پشتی قرمزی روی شونش بود و بلوز مشکی و شلوار مشکی جذبی پوشیده بود
با صدای جین پریدم هوا:
- کیم فک کنم بعدا هم بتونی به اون‌ نکبتا نگاه کنی الان به نظرم باید اون‌ کیکو از فر در بیاری تا نسوخته و جشن اینا هم خراب نشده
- باشه
خنده ای کردم و سریع رفتم سمت فر و کیکو روی پیشخوان گذاشتم .
نمیدونستم باید چجور تزیینش کنم یا چی روش بنویسم چیزی بهمون نگفته بودن ، ولی دختر نسبتا لاغری با پیرهن سفیدی از دور اومد سمتم :
معذرت میخوام من فراموش کردم به دوستتون بگم چی باید روی کیک بنویسه . خودم ایده ای براش ندارم ،
دوستمون تازه از سفر طولانی مدتش برگشته برای برگشتنش جشن گرفتیم
بدون واکنش خاصی پرسیدم :
- اسمش چیه؟
- جانگکوک
- خودم براش یه چیزی مینویسم
دختر با لبخند تشکری کرد و از پیشخوان دور شد
کیک شکلاتی بود . پس خامه سفید رو‌ برداشتم و سعی کردم با دستخط خوب روش بنویسم . اصولا همیشه دستم میلرزید و‌ گند میخورد به همه چی ولی این دفعه خوب از اب در اومد
جین از اشپزخونه سریع اومد بیرون و دستکشارو پرت کرد گوشه ای
- چی‌ شده باز؟
- دستگاه مخلوط کن سوخت
جای عصبانیت خندم گرفت
سعی کرد اروم حرف بزنه که بقیه چیزی نشنون
- خل شدی توام !؟ دارم میگم دستگاه سوخته سفارشا اینا رو دستمون مونده، من کم‌ مونده گریم بگیره...
هر چی می‌گفت بیشتر خندم میگرفت که سرمو بالا اوردم و جانگکوکو دیدم که داره نگام میکنه
خندم قطع شد و پوکر شدم . فک کنم خیلی بلند قهقهه میزدم
سمت میز یکی از همون دوستاشون رفتم و به ارومی گفتم که کیک اماده شده
پسر ریز جثه ای بلند شد و سمت پیشخوان رفت و کیکو تحویل گرفت
جین صدام کرد و گفت همراهش برم تا فکری به حال اون مخلوط کن داغون کنم
با عصبانیت گفتم :
- هر هفته با این یه بساطی داریم خب پول جمع کنیم یه نوشو بخریم
- انگار اینجا هر روز پول پارو میشه! مواد غذاییم به بدبختی جور میشه چه برسه بخوایم وسیله جدید بخریم
سکوت کردم و اجرای مخلوط کنو با حرص از هم جدا کردم ...
.
.
.
.
ساعت یازده شب کافه کاملا خالی از جمعیت شد و سر و صداها کاملا خوابید
چند دقیقه ای بی حرکت موندم تا لذت سکوت تو وجودم بره
جین در حالی که جارو دستش بود و داشت زمینو تمیز میکرد ، خمیازه ای کشید و گفت
- امروز کمر نمونده برام حس‌ میکنم داره نصف میشه . چقد جیغ و داد میکردن گوشم سوت میکشه
- ولی ملت از سفر برمیگردن چقد براشون ریخت و پاش میکنن...
- بیشتر از خود یارو دوستاش خوردن ، الانم رفتن برا شام فک‌ کنم . من جاشون بودم جدا کارم به بیمارستان میکشید
خنده ارومی کردم و سراغ تمیز کردن سینک و اوپن رفتم. موقع کار همیشه یاد گذشته میوفتادم . پازل خاطرات زندگیم دوباره داشت کنار هم قرار  می‌گرفت:
وقتی بچه‌ بودم زندگیم اوضاع خوبی داشت . مادر و پدرم خیلی همو دوست داشتن و بیشتر از اون هم به من عشق میدادن. پدرم کارمند یه شرکت معمولی تولیدات قطعات ماشین بود .
همه چیز شیرین بود ، اروم و بی دردسر . ولی هممون میدونیم اوضاع همیشه یکسان نمیمونه ، سختیا دیر یا زود خودشونو نشون میدن..
ششم ابتدایی بودم که یه روز از مدرسه به سمت خونه رفتم و برعکس همیشه که صدای خنده از خونه میومد ، این دفعه صدای گریه و زاری وحشتناکی به وضوح به گوش میرسید
وحشت زده به داخل خونه دویدم و با مادر بی هوشم توی اغوش خاله ام مواجه شدم
لب های اعضای خانوادم‌ تکون میخورد ، میدونستم دارن با من حرف میزنن ، ولی چیزی متوجه نمیشدم . انگار کر شده بودم و هیچی حالیم نمیشد
پدرم اون روز موقع اومدن به خونه با یه موتوری تصادف کرده بود و در جا فوت شده بود
نمیشد بگم طعم سختیو نچشیده بودم ، ولی خانوادم هر کاری میکردن تا من عذابی نبینم و توی بهترین شرایط بزرگ بشم
حالا وحشت تمام وجودمو گرفته بود . زندگی بدون پدرم ؟!
چجوری مراقب مادرم میبودم ؟! منی که هیچ کاری جز درس خوندن بلد نبودم ! منی که از هر نظر بی عرضه به نظر میرسیدم
هنوز دو‌هفته از مرگ پدرم نگذشته بود که خبرش رسید  مادرم بارداره و این خودش خیلی شوک بدتری بهمون وارد کرد
چون مادرم نمیتونست سرکار بره و منم مدرسه رو تقریبا رها کرده بودم ..
ولی برعکس توقعمون هرین که به دنیا اومد یه امید خیلی بزرگی به هممون داد . اون غم و ناامیدی مطلقی که توی خونه بود اثرش خیلی کمرنگ تر شد ..
با خودم گفتم باید دنبال کار برم تا حداقل برای اون زندگی بدون دغدغه ای بسازم ، نمیخواستم جای خالی بابا حس شه ..
... فروشنده سوپر مارکت بودن ایده نسبتا خوبی برای اول کارم بود با اینکه زیاد حقوقش کفاف نمی‌داد
که بعد یه سال اتفاقی با جین و هوسوک توی یه کلاب اشنا شدم...
در عالم مستی که باهاشون دوست شدم از اون بعد رفیقای صمیمیم‌ شدن
وضع زندگیشون بدتر نه ولی بهتر از منم نبود . جین جدا از خانواده همراه برادر بزرگترش توی یه خونه کوچیک زندگی میکرد و هوسوکم با مادر و خواهرش ..
هر سه تامون یه شغل خوب میخواستیم ، مخصوصا که مدرسه هم ول کرده بودیم و اراده ای برای ادامه داشتنش وجود نداشت ...
که تصمیم گرفتیم بریم کافه بزنیم!
هزینه هاش زیاد بود و اولش خیلی سخت بود ولی خب شد و حالا بعد چهار سال وضع زندگی من و حتی اون دو تا هم خیلی بهتر از قبل بود!
هِرین‌ حالا شش سالش بود و امسال قرار بود بره مدرسه ، به خودم قول دادم هر چی سختی هست به جون بخرم ولی اون حسرت هیچی نکشه ..
هوسوکم از هفته پیش رفته بود پیش جیمین که یه سالی میشد باهاش رابطه داشت . بهش خبر داده بودن حالش اصلا خوب نیست و بیمارستانه ، اونم یهویی سریع بند و بساطشو جمع کرد و برای یکی دو هفته رفت پیشش و فرداش تازه به من و جین خبر داد!
از فکر اومدم بیرون و دستکشارو از دستم در اوردم.
جین کارش تموم شده بود و داشت سویشرتشو میپوشید .
- خسته نباشی . رسیدی خونه حتما بهم پی ام بده
- توام همینطور ، باشه
کوتاه بغلش کردم و بعد خداحافظی باهاش ، منم چند دقیقه که گذشت در کافه رو قفل کردم و تو خیابون راه افتادم.
اخرای تابستون داشت میومد و هوا یکم سرد بود، نوک انگشتام یخ کرده بودن . عمیقا توی فکر بودم و داشتم رویاپردازی های احمقانه میکردم که یاد خریدای مامان افتادم و لعنتی ای زیرلب گفتم
به مامان زنگ زدم و لیست خریدو ازش گرفتم
مغازه ها خوشبختانه هنوز نبسته بودن و خب ته دلم خوشحال شدم . مامان همیشه سفارش میکرد با دقت بشینم براش خرید کنم و میوه گند و خراب تحویلش ندم پس نشستم و دونه دونه همرو چک کردم ... زیادی سر این چیزا حساس میشد..
نزدیک خونه یاد پسر امروزی توی کافه افتادم . از نظرم یه جور عجیب غریبی بودش . طوز نگاه کردنشم حتی گیجم کرد
حسشو نمیشد توصیف کرد...
موقع دورهمی شون ، ۸۰ درصد دوستاش دختر بودن و همه مشخص بود بچه مایه دارن
خب با توجه به ظاهر و قیافه ای که اون داشت ، طبیعی بود!
سرمو به این طرف و اون طرف تکون دادم و پلاستیکا رو محکم تر دستم گرفتم . همیشه همینقدر راجب چیزای مسخره ساعت ها فکرم درگیر میشد و نمیذاشت تمرکز کنم ..

* Thanks for your reading . please follow and vote 🎐

Fake Smile | KookvWhere stories live. Discover now