Part 20

86 13 0
                                    

صدای جر و بحث بین کیم وون و مامورای پلیس داشت خیلی بالا میرفت.
میخواست هر چه زودتر با شیهیون که توی یه اتاقک جدا و دور از همه‌ نگهداری میشد صحبت کنه، ولی مامورا فوق العاده بهش شک کرده بودن و حتی میخواستن ببرنش پیش بازپرس
که خود بازپرس بعد از چند لحظه اومد و با عصبانیت شروع به داد زدن کرد :
- چه خبره اینجا؟! تا سه طبقه بالاتر داره صداتون میاد خوبه که میدونید اینجا باید توی سکوت مطلق باشه!!!!!
- ببخشید ولی این اقا خیلی اصرار دارن سئو شیهیونو ببینن، هر چی میگیم امکانش نیست گوش نمیدن
نگاه بازپرس خیلی تغییر کرد و با شک‌ کیم‌ وونو تماشا کرد:
- شما نسبتی باهاش داری؟!
- بله. برادرشم
دروغ گفتن کار خیلی اسونی بود، فقط باید به زبون میوردیش!..
- بعد این همه مدت تازه اومدی؟!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسرد باشه:
- متاسفانه من در خارج از کشور بودم. تازه از سفرم برگشتم
- خب این دلیل برای من قانع کننده نیست!
- کار من واردات ماشینه و باید بیشتر وقتا در سفر باشم و با خواهرمم نمیتونستم درست در ارتباط باشم، برای همین یک ماه دیرتر فهمیدم که دستگیر شده! تازه تونستم خودمو از کار خلاص کنم و برگردم اینجا. خواهش میکنم بذارید یه دقیقه هم که شده ببینمش!
خیلی داشت دروغای شاخ داری میگفت ولی جز اینا دیگه توی اون شرایط سخت چیزی به ذهنش نمیرسید!
مجبور بود نقش بازی کنه‌..
بازپرس باز هم خیره تماشاش کرد و در کمال ناباوری اجازه داد که شیهیونو ببینه
به مامورا گفت که تنهاش بذارن تا خودش تکی وارد اتاق شه
کیم وون کتشو‌ مرتب کرد و بعد نفس عمیقی اروم درو باز کرد، استرس بدنشو به لرزه مینداخت.
برخلاف قدیم، شیهیونی که همیشه خوشتیپ و اراسته بودش، حالا با موهای پریشون و بهم ریخته، چشمای گود افتاده و صورت فوق العاده لاغر با لباس سفید بلندش روی تخت اتاق دراز کشیده بودو و با نگاه خیره، به پنجره‌ کوچیک قفل شده روبروش نگاه میکرد
متوجه نشد که کسی وارد اتاق شده، پس کیم وون رفت کنارش نشست که چشم شیهیون بهش خورد. جیغی زد و با ترس عقب کشید :
- تو .. اینجا..
- همین الان اومدم
- چه خبر شده ؟!
- خیلی خبرا هست که باید بهت بدم. خواهش میکنم اروم باش تا من بتونم سریع حرفامو بگم، بعدا شاید نشه همو ببینیم!
رنگ صورت شیهیون سفید بود ولی سفید تر شد:
- منظورت چیه؟!
- الان میگم..
سمت صندلی گوشه دیوار رفت و نشست.  فوق العاده عصبی بود و این اولین بار بودش که داشت از اضطراب ناخوناشو میخورد:
- نیدا به‌ تهیونگ همه چیزو گفته
- چی؟!
با شوک از روی‌ تخت بلند شد و سمت وون اومد:
- ینی چی؟! من بهش گفتم نباید اینکارو کنه! توی این وضعیت نه!!
- فکر میکنی اگه میدونستم جلوشو نمی‌گرفتم؟! سرخود رفته اینکارو کرده . همه چیز خراب شده..
- تهیونگ کجاست؟!
- خونه‌ش
- هیچی نگفته؟! زنگی تماسی؟!
- صد بار بهش زنگ زدم جواب نداده . تخت تعقیبه، برم سراغش منم گیر میوفتم ، جانگکوکم‌ که پیش اونه. اصلا نمیفهمم داره چه اتفاقی میوفته.. زمان انگار رفته روی دور تند.
شیهیون کف زمین نشست و سرشو توی دستاش گرفت:
- من واقعا نمی‌خواستم اینطوری همه چیز تموم شه!..
- هیچی تقصیر تو نبود. یکی این وسط جاسوس بودش که همه چیو یهو لو داد! از بدشانسی تونستن تورو اول از همه گیر بیارن.
- چطور گذاشتن بیای منو ببینی؟!
- نمیدونم، شک برانگیز بودن ولی دیگه نمیشه به این چیزا اهمیت داد. در شرکت پلمپ شده و همه رفتن تو یه سوراخی قایم شدن
شیهیون پوزخند تلخی زد :
- اخر این همه زحمت شده این؟! چند روز دیگه می‌خوان منو بکشن فقط بخاطر اینکه هیچی از شماها لو ندادم!
- و تو نبایدم لو بدی! اگر کارای ما درست پیش بره میشه که نجاتت داد ولی اگه پته رو بریزی رو اب قطعا هممون بدبخت میشیم! خریت نکن اینو جدی دارم بهت میگم!
شیهیون نگاه سردی بهش انداخت و سرشو پایین انداخت:
- می‌دونم میخواید بخاطر خودتون منو قربانی کنید ولی کاش حقیقتشو میگفتی، نه با تصور اینکه من بچم سرمو شیره بمالی
- من هیچوقت همچین تصوری نکردم شیهیون!!
داد خیلی بلندی زد که باعث شد دخترک گوشاشو بگیره و کمی بالا بپره:
- چرا داد میزنی؟!!!
- برای اینکه اونقدر هنوز بی صفت نشدم تا شماهارو قربانی خودم کنم!! مشکل از خودمه که باعث شده همچین تفکری داشته باشید!
با عصبانیت از سر جاش بلند شد و سمت در رفت تا بره. ولی بعد چند لحظه لحن صداش خیلی اروم تر شد. میفهمید شیهیونم تو اوضاع خوبی نیست که این حرفارو میزنه..
اهسته سمتش برگشت:
- اوضاع خیلی خیلی افتضاح شده، به احتمال زیاد اخرین باریه که همو میبینیم، ولی لطفاً مراقب خودت باش. فک کنم اولین باره که دارم اینو میگم ولی، از ته قلبم من واقعا دوسِت دارم. تهیونگ اول از همه میاد سراغ من، خیلی راحت میتونه یه گلوله حرومم کنه و منو بکشه ، جانگکوکم همیشه طرف اونه. اینطوری شانس زنده موندنم خیلی کم میشه دیگه، نه؟!
بعد خنده تلخی کرد که فقط باعث شد شیهیون به گریه بیوفته:
- قوی تر از این حرفایی تو! نمیتونی انقد راحت تسلیم شی!! هنوز خیلی کارا هست که انجام ندادیم!
- قبلا چرا؛ شجاع بودم، ولی الان نه. من واقعی اینم نه اونی که قبلا میدیدیش. همش نقش بازی کردن بود.
نفس عمیقی کشید و با چشمای اشکی به شیهیون نگاه کرد:
- خداحافظ، مطمئن باش تا آخرین لحظه تلاش میکنم که اون بیرون همه چیزو درست کنم..
بعد اینکه در اتاق بهم زده شد سکوت مطلق همه جارو گرفت و بعد صدای هق هق دخترک تنها توی اتاق...
سرشو بالا اورد و به شنود وصل شده به گوشه دیوار نگاهی انداخت. همه مکالمه ها ، حرفاشون، هر چیزی که لازم داشتن حالا دیگه شنیده شده بود و قبل این گفت و گو هم از شنود وصل شده خبر داشت...
وقتی دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت پس با به کار گذاشتن شنود توی اتاقش برای همکاری با پلیس موافقت کرده بود..
واقعا شاید این اخرین باری بود که همدیگرو میدیدن...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
از کِی تا حالا دیدن صورت خودش تو اینه وحشتناک شده بود ؟!
این قیافه همون قیافه قبلی بود ولی حس میکرد با قبل خیلی فرق داره. دلش میخواست چشماش دوباره برق بزنن ولی نه، جز سردی و بی تفاوتی چیزی توشون دیده نمیشد
حالش داشت از همه چیز بهم میخورد.
یه لحظه عصبی شد و با خشم دستشو محکم روی گونش کشید تا اون زخمای لعنتیو پاک کنه ولی هر کار میکرد فقط باعث میشد که بسوزن.
بعد چند لحظه داد بلندی کشید که جانگکوک یه دفعه ای توی اتاق پرید و محکم مچ دستاشو گرفت:
- داری چیکار میکنی؟!! نکن صورتت زخم میشه!!
- متنفرم ازشون!
- باشه باشه ولی داری خودتو زخمی میکنی!! ولش کن!
راستش جانگکوک اصلا درک نمی‌کرد چرا یهویی انقدر تهیونگ دیوانه میشه و میخواد فقط به خودش اسیب بزنه
فقط همیشه سعی میکرد حواسش بهش باشه و نذاره زیاد از حد عصبی شه
- اینطوری خودتو داغون میکنی احمق! تهیونگ!!!
قطره خون از پایین چشم تهیونگ روی گونش غلطید‌.
دستشو روی گونش مالید و با قرمزی خون مواجه شد. با خشم صحبت میکرد:
- وقتی از خودم بدم میاد چرا قیافم باید برام مهم باشه؟!
- چون تو خوشگلی! برای چی میزنی خودتو زخم و زیلی میکنی؟! شاید برای خودت مهم نیست ولی من نمیخوام به بدنت اسیب بزنی!
تهیونگ با بغض پر فشاری نگاهش کرد و بعد به کف زمین خیره شد.
نمیتونست دلیل مرگ پدرشو باور کنه، تواناییشو نداشت همچین چیزیو هضم کنه. حتی نمیتونست جواب تلفن مادرشو بده چون فکر میکرد تقصیر اونم هست که چیزی بهش نگفتن، همچین اتفاقیو باید زودتر متوجهش میشد نه الان و توی این موقعیت...
- تهیونگ
وقتی دید جوابشو نمیده فهمید منتظره تا ادامه حرفشو بزنه:
- تو برای چی خودتو مقصر میدونی؟! نه تو نه مادرت هیچ گناهی ندارن، فقط اونام قربانی این قضیه شدن. پدرتم از اینکه اینطوری با خودت میکنی راضی نیست! توقع داره پسرش قوی و محکم باشه!
- من دیگه نمیخوام قوی باشم مگه ادم نیستم؟! ینی نمیتونم حتی گریه کنم؟!!
- کی گفته نمیتونی؟!
- پس چرا تو و بقیه توقع دارید هیچ احساسی نداشته باشم؟! درسته از بابام چیزی یادم نمیاد ولی برام مهمه، خیلی زیاد! واسه اینکه خون اونم پایمال نشه شده میرم تک تک اون حرومزاده هارو میکشم برام ذره ای اهمیت نداره که ببرنم زندونیم کنن
میخواست بره که جانگکوک دستشو محکم گرفت و دوباره نشوندش:
- تو منو دوست داری اره؟!
تهیونگ طور عجیبی نگاهش کرد. منظورش چی بود؟!
- بگو دیگه. دوسم داری یا نه؟!
- معلومه اره!
- ادمی که احساس نداشته باشه نمیتونه عاشق کسی بشه! پس هیچکس فکر نمیکنه تو احساسات نداری، برعکس تو از درون خیلی شکننده ای. دلت زود میشکنه. سر همین ازت راحت سو استفاده میکنن. هیچوقت نباید به کسی اعتماد کنی!!
راست میگفت. شاید بخاطر حساس بودن تهیونگ بودش که انقدر راحت اذیتش میکردن و توی این مدت خیلی فشار روحی و جسمی داشت.
دوستاشم نمیتونستن دیگه باهاش ارتباط نزدیک داشته باشن. هوسوک توی بوسان پیش جیمین رفته بودو ترجیح میداد از اون فضای دزد و پلیس بازی دور باشه،  جز خود تهیونگ تقریبا همه خبر داشتن که تحت تعقیب قرار گرفتن
جینم خیلی داشت سعی میکرد تلفنی با ویدیو کال تهیونگو ببینه ولی توی یه منطقه دیگه ای نقل مکان کرده بود.
اصلا همچین چیزیو دلش نمیخواست و خیلی وقتا بعد دیدن تهیونگ از پشت گوشی گریه میکرد ولی مجبور بود دورترین حد فاصله رو رعایت کنه. همین چیزا بود که تهیونگو خیلی اذیت میکرد، دیگران انگار فکر میکردن متوجه این چیزا نیست ولی اون از همه بیشتر خبر داشت، واقعا ازش میترسیدن!
تصورشون از تهیونگ یه هیولا کوچیک و ظریف بود که هر لحظه ممکنه خرابی به بار بیاره.
کافه ای که تقریبا همه جونشو براش گذاشته بود یک ماه پیش تعطیل شد، به طور ناراحت کننده ای کرکره پنجره ها و درش پایین بود و تابلوی قرمز ( بسته است ) روی درش به چشم میخورد.
یه موقعی بود که همه برای خوردن قهوه های تلخ و گرفتن جشن تولداشون میومدن تو اون کافه ، حالا الان دیگه هیچ خبری از اون ذوقای قدیمی نبودش.
دقیقا مثل همون مثالی که دنیا تا موقع بچگی رنگیه و بعد بچگی سیاه سفید میشه..
نفهمید چی شد ولی یهو به خودش اومد و دید جانگکوک داره روی گونش چسب زخم میزنه تا دیگه خون نیاد:
- مراقب باش، چسبشو نَکن. بذار بمونه
با چشمای مظلوم به صورت قشنگ جانگکوک خیره شد، اون همیشه میگفت تهیونگ خوشگله ولی هیچکس به زیبایی خودش توجه نمیکرد.
چشمای تیله ای مشکی ای که اون داشت توی دنیا واقعا تک‌ بود
الانم که موهاش دوباره بلند شده بود خیلی جذاب ترش میکرد.
- خیلی خوشگلی
جانگکوک سرشو با تعجب بالا اورد و به چشمای تهیونگ خیره شد:
- جان؟!
- گفتم خیلی خوشگلی
- چیشد یهویی از من تعریف کردی؟!
- تا همین الانشم خیلی دیر گفتم، شرمندم نکن.
با ذوق خاصی چسب زخمو روی زمین انداخت و اروم تهیونگو بغل کرد:
- همینکه اینو ازت شنیدم خیلی خوشحال شدم، مرسی...
تهیونگم با خوشحالی و لبخند، محکم تر بغلش کرد و سرشو روی شونه هاش گذاشت.
یاد حرفاشون افتاد، جانگکوک میگفت اگه فیزیکیم پیشت نباشم ، روحی همیشه کنارتم..
ولی تهیونگ اینو نمی‌خواست. میخواست همیشه بتونه دستای جانگکوکو توی دستاش بگیره و از نبودنش نترسه!
اگه اون یه وقت پیشش نباشه وضعش از الان ۱۰۰۰ برابر بدتر میشه
ولی کسی خبر نداشت که خدا اگه بخواد عاشقای واقعی رو هیچوقت بهم نمیرسونه..
سرشو توی گردن جانگکوک برد و سعی کرد تمام عطرشو توی وجودش ذخیره کنه، میخواست برای همیشه بوی شیرینشو یادش بمونه..
.
.
.
.
.
.
.
‌.
.
.
.

Fake Smile | KookvWhere stories live. Discover now