"جانگکوک"
با ضرب وارد شدم و درو محکم کوبیدم
- تهیونگ کجاست؟!
با صورت وحشت زده و نگران هوسوک و جین روبرو شدم و متوجه شدم که اونام دست کمی از من ندارن، ساعت دوازده و نیم شب بود
کنار در روی زمین نشستم و سرمو تو دستام فشار دادم.
جین گوشیشو روی اوپن کوبید و با صدایی که کامل میلرزید صحبت کرد:
- از ۵۰ بار بیشتره بهش زنگ زدم، الان خاموشه.
- عصر که داشت میرفت به من گفت داره میره ایتوتون...
سرمو بالا اوردم و به هوسوک نگاه کردم:
- ایتوتون..؟!
- اره، ولی هر چی پرسیدم کجا میره چیزی نگفت، فقط گفتش زود برمیگردم.
جین رو به من برگشت و با نگرانی نگام کرد:
- باید بریم پیش پلیس ، دوربینا محله که چک بشه میفهمن دقیقا چه بلایی سرش اومده
درمونده نگاش کردم. از صدام مشخص بود میخوام بزنم زیر گریه:
- تو... فکر میکنی چی شده؟!
براش خیلی سخت بود که حرف بزنه، ولی میخواست که اروم باشه:
- شاید.. نمیدونم... شاید دزدیدنش..
از جام بلند شدم و درو کافه رو باز کردم:
- جمع کنین. باید بریم سراغش ، تا همین الانشم دیره.
- بریم پیش پلیس؟!
سرمو پایین انداختم و کمی فکر کردم. یکی از هزارتا حدسم این بودش که یکی همون کسایی که باهام مشکل داشتن یه بلایی سرش اوردن، که خب نسبتا منطقی هم به نظر میومد. برای اذیت کردن من هرکاری از دستشون بر میومد انجام میدادن.
اون شرکت خراب شده با مافیا همکاری میکرد و خیلی سعی داشتن که سکرت بمونه. اگه پای پلیس وسط کشیده میشد همه دستگیر میشدن و منم حتی زندان میبردن...
- نه
جین طور عجیبی نگام کرد:
- نریم ؟! اگه جون تهیونگ در خطر باشه که از دست خودمون که کاری بر نمیاد!
- نگران نباش خودم یه فکرایی دارم. پای پلیس وسط بیاد خیلی دردسر میشه . فعلا بریم ایتوتون تا از دوربینا ببینیم دقیقا چیشده
از روی ناچاری قبول کردن و راه افتادن. از اینکه نمیشد حقیقتو بگم خیلی عذاب وجدان داشتم..
بعد رسیدن ، سریع از ماشین پریدم بیرون و سمت بزرگترین فروشگاه رفتم .
- سلام.
فروشنده پسر کم سن و سالی بود . سرشو از گوشیش بیرون اورد و لبخند زد:
- سلام خوش اومدین. چی لازم دارید
- راستش... برای خرید نیومدیم، یه کاری داشتیم که ممنون میشیم باهامون همکاری کنی
ابروشو بالا انداخت :
- بفرمایید، تا جایی که بتونم کمک میکنم
جین جلو رفت و قضیه رو براش کامل تعریف کرد. پسر طور عجیبی نگامون کرد:
- چرا پیش پلیس نمیرید؟!
- تا پلیس بیاد و بازجویی و پرس و جو کنه خیلی طول میکشه
باز هم خیره نگاه کرد . با اخم تماشاش کردم:
- پولشم بهت میدم مطمئن باش!
بالاخره چرخید و کامپیترشو روشن کرد. سمت سیستم دوربین مدار بسته رفتو و فیلمای ضبطشده رو اورد:
- میدونید چه موقعی اینجا بوده؟!
هوسوک با نگرانی به کامپیوتر نگاه کرد:
- طرفای شیش عصر و اینا
- چی تنش بود
- خب... تا جایی که یادم میاد بلیز سفید و سویشرت مشکی داشت، قدش بلنده با موهای مشکی و یکم بهم ریخته..
بعد چند دقیقه گشتن فیلمی رو پلی کرد. با چشمام روش کامل زوم کردم. تا چند دقیقه اول که چیزی نبود ولی بعدش تهیونگ اومد .
جین عین فشفشه پرید هوا:
- خودشه همینه!!
- ساکت بابا عه!!
با دقت بیشتری نگاهش کردم . همونطور مونده بود که یه ربع بعد پیرمردی سمتش اومد. تعجب کردم:
- این کیه دیگه؟!
- ینی این تهیونگو دزدیده؟!
هوسوک سمت جین برگشت و چشم غره ای رفت:
- جان من دو دقیقه بمون ببینیم چیشده! الان وقت دلقک بازی نیست احمق!
هیس بلندی زیر لب گفتم و دوباره سمت مانیتور برگشتم. پیرمرد دست تهیونگو گرفت و سمت یه جایی برد:
- اقا دوربین دیگه ای نیست که اون طرفو بگیره؟!
- نه تا این طرف فقط ضبط میشه
- پس اگه میشه یکم جلو بزنش
چند دقیقه دیگم گذشت که ون بزرگ مشکی ای وارد قاب شد. اخم غلیظی کردم و یه قطره عرق سرد از روی کمرم پایین رفت. از نوشته رنگی روی شیشه پشت ماشین فهمیدم ماشین کیه..
فقط تهیونگو دیدم که طرف شیشه سمت راننده رفت و صحبت کوتاهی کرد. چند لحظه بعد محکم از پشت کشیدنش و توی ون پرت شد. نه راننده مشخص بود نه هیچکس دیگه ای..
دستمو تکیه دادم به میز و نفسای عمیقی کشیدم:
- چیشد؟!
- بیاید فعلا بریم بیرون
سمت پسر فروشنده برگشتم :
- کارت خوانتو بده پولتو بدم
با پوزخندی دستگاهو هول داد سمتم. چشم غره ای بهش رفتم و کارتو کشیدم.
بدون اینکه چیزی بگم دست جین و هوسوکو کشیدم و بیرون از مغازه اوردم
سعی کردم اروم صحبت کنم:
- فک کنم بدونم تهیونگ کجاست
با تعجب نگام کردن:
- واقعا میدونی؟! کیا بردنش؟!
- اره... البته فکر کنم.
- ادرسم بلدی ؟!
- اره یه جایی مد نظرمه
- چقدر طول میکشه برسیم؟!
- یک ساعت شاید
جین کلاه هودیشو سرش کرد:
- مشکلی نیست من میام
هوسوکم دستاشو از جیب لباسش در اورد:
- منم میام نمیتونم اینجا بمونم از استرس دق میکنم.
ساعتمو چک کردم ، یک و نیم نصفه شب بود. برگشتم با استرس نگاشون کردم:
- ولی اگر بلایی سر شماهام بیاد من نمیدونم چیکار کنم!
- نگران نباش سه نفریم از پس خودمون برمیایم
دوتایی با عجله سمت ماشین دوییدن و سریع سوار شدن.
خیره به کف زمین شدم و به یه سنگ کوچیک لگد زدم.
حال تهیونگ قطعا خوب نبود ، اینو مطمئن بودم. میخواستن حسابی شکنجش کنن بعد منو خبر کنن تا برم اونجا..
نمیدونستم قراره اونجا چه چیزایی ببینم یا اصلا چه چیزایی میخواد اتفاق بیوفته ، ولی اون شب به عنوان وحشتناک ترین شب زندگیم تو ذهنم موند..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ماشین با سرعت زیادی ترمز کرد جوری که خودمم محکم توی شیشه رفتم.
هوسوک و جین سریع از ماشین پریدن بیرون:
- جانگکوک بیا!
در ماشینو بستم و با وحشت به انباری بزرگ نگاه کردم
- ... بله؟!
- تهیونگ... اینجاست؟!
- نمیدونم... فقط حدس زدم اینجا باشه
زیپ سویشرتمو بالا کشیدم و سمت در ورودی رفتم، ولی هوسوک هنوز دم ماشین وایساده بود:
- چرا نمیای؟!
با استرس نگام کرد:
- میترسم ، معلوم نیست اون تو چه خبره
- خیلی خب .. عیبی نداره تنهایی میرم شما اینجا بمونید.
مردد نگاهی کرد ولی بعد چند لحظه سمتم اومد و پشت سرم موند:
- اصلا دلم نمیخواد قضیه تهیونگ دوباره تکرار شه پس میام.. اخرش اینه که هممون با هم میمیریم...
- مرسی که انقد امید میدی
سوز هوا خیلی اذیتم میکرد و دندونام بهم میخوردن.
شایدم از ترس بود..
اروم سمت در رفتم تا سر و صدا ایجاد نشه. همه جارو سکوت مزخرفی گرفته بود و حتی صدای جیر جیرکای لعنتیم نمیومد.
کمی در انباریو تکون دادم . قفل بود.
- چیشد؟!
- قفله.
صدای جین اومد:
- مطمئنی اینجا کسی هست؟! هیچ صدایی نمیاد.
- نمیدونم ، ولی خب باید بریم چک کنیم نه؟
- نکنه با چاقو بیوفتن سرمون؟! من واقعا نمیخوام الان بمیرم!
- عه شما چتونه انقد میترسید؟! دو دقیقه بمونید الان درستش میکنم.
ساختمونو دور زدم و یه نردبون بلندو داغون گوشه دیوار پیدا کردم. صد درصد ایمن نبود ولی باید میرفتیم داخل.
هوسوک چون میترسید اول فرستادیم بره بالای پشت بوم ، بعد جین و اخر سر من.
قبلا یه بار اینجا اومده بودم. با قتلگاه هیچ فرقی نداشت، آدما به بدترین شکل اینجا شکنجه میشدن و بیشتریا هم همینجا میکشتن..
یه اتاقک کوچیک داشت که طور وحشتناکی یه سری از جسدارو نگه میداشتن..
بوی چندش خونو میشد از دورترین فاصله هم متوجه شد.
جین به دریچه پله های اضطراری اشاره کرد و بازش کرد:
- فککنم از این باید بریم پایین . ایمنه؟!
- اره.. انگار پله هاش فلزیه
یکی یکی اهسته پایین رفتیم و درو بستم. چراغا یهویی همشون روشن شدن
جین پرید عقب و پشت سر من موند ولی وقتی دید کسی نیست نفسشو بیرون داد:
- پس تهیونگ کو
شوک شده بودم. تقریبا مطمئن بودم تهیونگ اینجاست ولی الان هیچ خبری نبود. حتی یدونه آدمم دیده نمیشد
- جانگکوک تو که گفتی تهیونگ اینجاست
- اره.. ولی نمیدونم چرا...
- تو کامل قضیه رو میدونی پس چرا برامون تعریف نمیکنی بفهمیم اینجا چه خبره ؟! این وسط ما از همه گیج تریم!
نگاهی بهش انداختم:
- تا اینجا منم همش با حدس جلو اومدم که حتی یکیشم درست نبود. وقتی از همه چی مطمئن شدم تعریف میکنم..
با تردید و شک سری تکون داد و به ساختمون خیره شد.
تازه به وسط سالن توجه کردم . یه صندلی چوبی، کلی چاقو و اسلحه های خونی و تیکه های لباس..
روی زمینم خون ریخته بود.
نمیدونم از هوای اونجا بود یا واقعا حالم بد شد ، هر چی بود نمیتونستم نفس بکشم
هوسوک از کنارم رد شد و سمت وسط سالن دویید:
- اون لباس تهیونگه!!
دوییدم اون سمت و دیدم درست میگه. همون سویشرت مشکی رنگ تهیونگ بود، فقط با این تفاوت که تیکه پاره بودش و خون روش ریخته بود
جین با درموندگی روی زمین نشست و لباسو برداشت:
- چه خبره اینجا؟!
به در و دیوارا نگاهی کردم. کلی ابزار سلاخی و شکنجه که همشونم از تمیزی برق شدیدی میزدن. با دفعه قبلی که اومده بودم خیلی فرق کرده بود..
با پشت دست اشک چشمامو پاک کردم:
- من خودمم خیلی گیجم نمیفهمم چیشده ... ولی این صندلی و پارچه هارو از عمد اینجا گذاشتن
- منظورت چیه؟!
- میخواستن ما بفهمیم تهیونگ اینجا بوده.. تا بعدش در قبال گرفتن پول یا هر چیز دیگه ای تهیونگو پسش بدن..
هوسوک چون عصبی شده بود نمیتونست اروم صحبت کنه:
- تهیونگ به چه درد اونا میخوره مگه وسیلست که باهاش اینجوری میکنن؟! اگر بلایی سرش بیاد ککشونم نمیگزه فقط ما داغون میشیم!
نفس عمیقی کشیدم:
- همه اینا تقصیر خودمه، نمیخوام خودمو مظلوم نشون بدم. ولی یه سریا هستن سر اینکه من باهاشون توی یه سری چیزا همکاری نکردم میخوان اذیتم کنن بلکه پشیمون شم و برگردم باهاشون..
هوسوک چشماش گرد شده بود:
- خب پس چرا تهیونگو دزدیدن؟!
- وقتی میبینن روی خود من نمیتونن تاثیر بذارن اومدن سراغ اطرافیانم. پدرم و خواهرم که قایمکی طرف اونان پس تهیونگو هدف قرار دادن. فهمیدن تهیونگ برام خیلی مهمه..
جفتشون هیچی نمیگفتن و حرفامو گوش میکردن ، که بعد چند لحظه جین سمتم اومد و بغلم کرد. خیلی عجیب بود برام ولی یکم بعد منم بغلش کردم.
- کاش اینارو زودتر میگفتی
- دلیلی نداشت شمام ناراحت بشید..
- ولی میتونستی درد و دل کنی ، اینطوری که نابود میشی. این چیزارو تو خودت نریز!
یکم گذشت که گفتم بلند شن و از اون جهنم دره بیرون بریم
جین درو بست و دوباره قفل کرد:
- خب الان نمیشه که فقط بمونیم تا خبر از تهیونگ بیاد سکته میکنیم هممون. نمیشه پیش پلیس بریم؟!
- اگه پلیس بیاد همه چیز من روی هوا میره...
خواستم سمت ماشین برم که صدای هوسوک اومد:
- جون تهیونگم این وسط مهمه اگر بلایی سرش بیاد چه جوابی باید به بقیه بدیم؟! تا الانم کلی اذیتش کردن!
- تا فردا میدونم که یا زنگ میزنن یا پیام میدن بهم تا بریم سراغش
- اگه نشد چی؟!
خیره نگاهش کردم:
- اونوقت خودم تنهایی وجب به وجب این شهرو میگردم! مطمئن باش
کلاه سویشرتمو سرم کشیدم و سمت ماشین رفتم. میفهمیدم نگران دوستشونن که این قضایا هم همش زیر سر من بود، ولی انگار هیچ کاری از دستم بر نمیومد...
تهیونگم دخالتی توی هیچی نداشت ولی الان گرفته بودنش.
ته دلم تنها ارزوم این بود تا فردا حداقل یه خبر ازش دستم برسه و شرمنده نشم..
YOU ARE READING
Fake Smile | Kookv
Fanfictionراست میگفتن عاشق شدن ترسناکترین چیزیه که میتونه اتفاق بیوفته نمیفهمی چجوری ، ولی بعد یه لذت زودگذر ، قلب و روحت اروم اروم سوهان کشیده میشه! اونم وقتی که توی خون و اشکات داری خفه میشی ... درد اصلیش از اینجا شروع میشه ، غوطه ور شدن توی یه لجنزار کث...