"جانگکوک"
اینکه من ساعت سه شب خوابم نبره چیز عجیبی نبود ، ولی اینکه نگران یه چیزی باشم که حتی نمیدونم چیه عجیب بود .
روی تخت نشستم و چراغارو روشن کردم . بیخوابی سفت عین مارمولک چسبیده بود بهم
اینکه در به در از این مشاور به اون مشاور و از این روانشناس به اون روانشناس برای یه بیخوابی برم خیلی خسته کننده بود ، میدونستم مشکلم اینجوری حل نمیشه پس ولش کردم..
صدای زنگ گوشی که اومد موهای تنم سیخ شد. میدونستم تنها کسی که همیشه این موقع شب زنگ میزنه این وو عه
از همون موقعی که باهاش اشنا شده بودم خواب و خوراک درست حسابی نداشت و زیر چشماش همیشه گود افتاده بود. کلا اساس زندگیش این مدلی بود که باید سلامتی هم قربانی کار کرد
- یه بار نشد من ببینم تو این ساعت خواب باشی. جز این موقع زمان دیگه ای برا زنگ زدن نداری؟!
- والا انگار که توام بیدار بودی
- چطور؟!
- صدات که گرفته نیست . خودت جغدی بعد به من تیکه میندازی؟!
- من از اول زندگیم اینجوری بودم تو معلوم نیست تا کی میخوای اینطوری کنی احمق! کارت کشید بیمارستان من نمیام برات آبمیوه و کمپوت بیارم
- حالا که اینطوری نشدم از الان گدا بازی در میاری
بعد چند لحظه یهویی صداش جدی شد:
- بابات خیلی از دستت عصبانیه
- میدونم
- میدونی و انقد خونسردی؟! این چه غلطی بوده که کردی
- من که یه کارمند معمولی نیستم مدیر عاملم حق دارم خودمم مستقل تصمیم بگیرم
- بله ولی نه اینکه جوگیر شی از هیچکس مشورت نگیری این همه بارو بفرستی یه قاره دیگه!
لبخندی از پشت گوشی زدم:
- بابا خودش آخرش میفهمه نباید انقد لجباز باشه. من نشونش ندم زندگی نشونش میده
- ازت بزرگترم ولی هیچوقت حریفت نشدم. ۳۰ تن بار فرستادی امریکا؟!
- فک کنم
- فککنی؟!! میدون تره بار نیست باید دقیق بهم بگی!
قطعا کار درستی نبود ولی حرص دادنش کیف میداد و میخندیدم:
- مدیر انبار تویی من از کجا بدونم اخه
- جانگکوک فردا میای شرکت لیست کامل صادراتیارو بهم میدی وگرنه خودم میام در خونت خفت گیرت میکنم نکبت
با حرص گوشیو قطع کرد و بالاخره شد که راحت قهقهه بزنم .
زنگ گوشی که دوباره بلند شد خندم بند اومد . شماره ناشناس بودش . امشب فک کنم هیچکس خواب نداشت.
- الو؟!
- جانگکوک شی سلام. ببخشید این وقت شب زنگ میزنم.
- سلام ... نه مشکلی نیست من بیدار بودم . شما؟!
- هوسوکم دوست تهیونگ
- عه ببخشید متوجه نشدم . خوبی ؟! مشکلی پیش اومده؟!
- اره برای همین زنگ زدم . تهیونگ حالش خیلی بده من و جین الان پیششیم ولی داره هذیون میگه هوشیاریش خیلی پایینه .
با تعجب از رو تخت بلند شدم و سریع سمت کمد لباسا رفتم:
- چیشده مگه؟! شما الان کجایید من بیام همونجا
- بیمارستانیم . قضیش خیلی طولانیه برات توضیح میدم
- بیمارستان ؟! باشه من الان سریع میام مراقبش باشید. دارویی چیزی باید براش بخرم؟!
- نه فعلا نیازی نیست ممنون
- باشه الان خودمو میرسونم
بلوز شلوار مشکی پوشیدم و از در خونه زدم بیرون. اینکه این همه بلا داشت سر این پسر بیچاره میومد خیلی نگرانم میکرد..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با بهت چیزایی که بهم گفته بودنمو هضم میکردم. تهیونگ حتی یه کلمه هم از این قضیه نگفته بود. پشت شیشه اتاق خواهرش رفتم و نگاهش کردم
اولین بار بود هرینو از نزدیک میدیدم ، ولی تماشا کردنش توی اون وضعیت حالمو خیلی بد میکرد .
از لب شیشه کنار اومدم و پیش هوسوک نشستم . دستشو روی شونم گذاشت و لبخند غمگینی زد
- نگران نباش خوب میشه
- تهیونگ چرا اینجوری شد؟!
- خیلی به خودش فشار میاره . همیشه وقتی ناراحته هیچی نمیخوره ، هر چیم التماسش کنی نمیخوابه. .طبیعتا همین حال میشه
- چرا هیچ کاری از دست من بر نمیاد..
- تهیونگ بفهمه این وقت شب اینجا اومدی حالش خیلی بهتر میشه. همین کافیه
خانم جوونی که پرستار بود از دور سمتمون اومد
- لطفا اگر میشه از اینجا برید به سالن اصلی . باید اینجا خلوت باشه . مریضتون کی هستن؟!
- این دختر بچه و یه نفر دیگه
هوسوک با انگشت به اتاق هرین اشاره کرد
- نگران نباشید اینجا همه حواسمون به مریضا هست . شمام سریعتر برید.
- باشه حتما
کیف و وسایل رو برداشتم و دو تایی رفتیم به سالن اصلی . تهیونگ توی اتاق ۱۱۱ بودش.
همون موقع جین از در ورودی اومد داخل و با دو تا پلاستیک کیک و ابمیوه نزدیک ما اومد . هوسوک با اخم نگاش کرد:
- کودن مگه میخوای لشکر غذا بدی این همه خریدی؟
- تو نخوری من میخوام بخورم
- چقد پرویی یه بار بهت پول دادم رفتی مغازه رو جارو کردی اومدی
- گدابازی در نیار دیگه
اینکه تو اون وضعیت اینطوری جروبحث میکردن خنده دار بود برام . هیچوقت از این چیزا ندیده بودم چون حتی از بچگی دوستی نداشتم که بخوام اینطوری سر به سرش بذارم
هوسوک چشم غره ای به جین رفت و رو به من صحبت کرد
- ببخشید اگه این جلوت یکم سلیطه بازی در میاره همیشه همینطوری باید با من دعوا کنه نمیشه یه بار غر نزنه
- اهای خجالت بکش من ازت بزرگترما اینطوری راجبم صحبت میکنی!
خنده ای کردم:
- مشکلی نیست راحت باش
شماره اتاق تهیونگ پِیج شد و پرستاری از اتاقش بیرون اومد . فهمید که ما همراهاش هستیم
- سِرمش تموم شده الان بهوش اومد . یکیتون میتونه بره پیشش بقیه بیرون بمونن
- حالش بهتره؟!
- فشارش بالاتر اومده ولی هنوز کامل هوشیاری نداره باید استراحت کنه سعی کنین خونه ببریدش . در ضمن یه چیزی هم بهش بدین بخوره باید گرسنه باشه
بعد گفتن این حرفا پرستار ازمون دور شد و به سمت اتاق دیگه ای رفت
جین پلاستیکا رو دست هوسوک داد
- خب من میرم پیشش
- من و تو که دیدیدمش! جانگکوک تو برو ببینش فک کنم حالش بهتر شه اگه ببینت
- خب... باشه
کوله پشتی تهیونگو به هوسوک دادم و توی اتاق رفتم و اروم درو بستم:
- کی اومد؟!..
به پهلو راست خوابیده بود و نمیتونست منو ببینه
- حدس میزنی کیم؟!
سرشو برگردوند و قیافمو دید . حدس میزدم خوشحال شه ولی واکنش خاصی نشون نداد
- کی خبرت کرد
- هوسوک بهم زنگ زد
- برای چی
- میگفت حالت خیلی بده هذیون داری میگی
نزدیک تر رفتم و روی یه صندلی کنار تخت نشستم . کامل چرخید و روی کمرش دراز کشید. چشماش قرمز بودن صورتشم رنگ پریده بود . فکر اینکه تا همین ۵ ۶ ساعت پیش بیخیال داشتیم ساندویچ میخوردیم و الان این حال و روزو داشت ، روانیم میکرد
- اب میخوای برات بریزم بخوری؟!
- تشنم نیست ... هرین چطوره ؟! باید برم ببینمش یکی باید پیشش باشه
خواست از روی تخت بلند شه که دوباره خوابوندمش:
- بگیر بخواب تو حالت خوب نیست باید یکی از خودت مراقبت کنه
- چیزیم نیست الان خوبم بذار برم پیشش
- تهیونگ الان فشار و هوشیاریت خیلی بالا نیست باز غش میکنی حتی اثر اون مواد مهمونی هم تو بدنت کامل از بین نرفته
- حال خواهرم از من بدتره نمیشه تنهاش بذارم
- تنها نیست هوسوک و جین پیششن تازه پرستار گفت نباید بریم اونجا باید خلوت باشه! جین کیک و ابمیوه خریده بیا بخورشون خیلی بهتر میشی
سعی کردم کمکش کنم بشینه و یه کمی از خوراکیارو بخوره . رنگ و روش خیلی بازتر شد
- من که دیگه خوابم نمیاد حالمم بهتر شده نمیشه بیام بیرون؟!
نگاهی به ویلچر گوشه اتاق انداختم
- میخوای سوار ویلچر شی بیارمت بیرون؟!
- اگه بشه خوبه. اینجا هوا خیلی خفست
- باشه . میتونی رو پاهات وایسی؟!
سعی کرد سرپا بمونه ولی دوباره روی تخت افتاد. خیلی ضعیف تر از این حرفا بود
- نمیتونم .. انگار اصلا جون ندارم
-یه دقیقه وایسا
ویلچرو از گوشه اتاق اوردم و روبروش گذاشتم .
- کمکت میکنم بلند شی بعد تمام وزنتو بنداز رو من که بتونی بشینی
- خب خیلی اذیت میشی
- یه ثانیه بیشتر نیست!
دستشو دور گردنم انداخت و سریع روی صندلی نشست .
- ممنون کلی
- خواهش میکنم
- الان ساعت چنده ؟!
- ۴ و نیم صبحه
ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت. از اتاق که بیرون بردمش نفس راحتی کشید
جین سریع کنارش اومد و دستشو گرفت:
- سوپرمن زدی خودتو ناقص کردی. الان خوبی ؟!
- اره ..بهترم
گوشه دیوار موندم و جینو هوسوکو تماشا کردم که سعی میکردن با سر به سر گذاشتنش حالشو جا بیارن .
ساعت ها موندن گوشه دیوار و گوش کردن به اون خنده ها بین اون حجم سر و صدای مردم ، اصلا خسته کننده نبود..
CZYTASZ
Fake Smile | Kookv
Fanfictionراست میگفتن عاشق شدن ترسناکترین چیزیه که میتونه اتفاق بیوفته نمیفهمی چجوری ، ولی بعد یه لذت زودگذر ، قلب و روحت اروم اروم سوهان کشیده میشه! اونم وقتی که توی خون و اشکات داری خفه میشی ... درد اصلیش از اینجا شروع میشه ، غوطه ور شدن توی یه لجنزار کث...