دوش اب گرمو باز کردم و زیرش رفتم . نزدیک دو روز میشد نه خوابیده بودم نه حتی میتونستم چیزی بخورم با اینکه گرسنم بود.
زیر اب چشمامو از سوزش مالیدم
خودمم میدونستم چل شدنم حتمی میشه.
بعد یه ربع از حمام بیرون رفتم و لباسای معمولی پوشیدم، امروز باید یه خبری از تهیونگ میومد وگرنه خودم میرفتم تا دنبالش بگردم.
سوار ماشین شدم و با تمام سرعت سمت شرکت روندم.
پامو که از در داخل گذاشتم صدای یه نفر اومد:
- چه عجب! فکر نمیکردم زنده باشی
این وو از پله های طبقه بالا ، پایین اومد و دست به سینه موند:
- میموندی خونه دیگه چرا اومدی!
- جای احوال پرسی تا صبح اینجا میخوای بهم تیکه بندازی؟!
- اینا تیکه نیستن احمق حقیقتو دارم تو چشمت میکنم. قیافت چرا باز اینجوریه؟!
- چجوریه؟!
- میخوای کسی جز من بهت بگه عین زامبی شدی؟! وا رفتی کلا! چیزی خوردی؟!
- چیزیم نیست خوبم. گرسنمم نیست
از کنارش رد شدم و خواستم برم توی اسانسور که بازومو گرفت :
- خودتو میکشی اخر با این کارات جانگکوک! من نمیتونم دخالتی کنم ولی یکم فقط یکم به فکر خودت باش، واقعا درک نمیکنم چه مرگت شده..
بدون گفتن چیزی رفتم و دکمه آسانسورو زدم، راست میگفت البته! یکم دیگه این وضعیت داغون ادامه پیدا میکرد باید بیمارستان بستری میشدم..
توی اتاقم رفتم و چند لحظه موندم. سکوتش خیلی دلنشین بود..
سر صندلی نشستم که چشمم به قاب عکس روی میز خورد. یه سلفی معمولی جلوی جنگل سرسبز بیرون شهر با تهیونگ، ولی حس خوبیو که داشت میشد از پشت این قاب چوبی هم گرفت.
لبخند تلخی زدم و سرمو روی میز گذاشتم. یاد یکی افتادم که میگفت از گفتن بعضی حرفا به همدیگه نباید خجالت کشید. یه موقعی واقعا خیلی دیر میشه و همش با خودت میگی که زحمتش فقط گفتن دوتا جمله بود..
هوسوک دیروز بهم زنگ زد و گفت اگه تا فردا خبری از تهیونگ نشه حتما پیش پلیس میره و دیگه به هیچی و هیچکس جز دوست گمشدش اهمیت نمیده، حالا استرس اونم بهم اضافه شده بود..
وقتی هم خواستم با مادر تهیونگ صحبت کنم اصلا نخواست منو ببینه. تصورش این بود من یه بلایی سر پسرش اوردم، که شایدم درست فکر میکرد...
هیچکدومشون حال خوبی نداشتن.
سرمو از روی میز برداشتم و لب تاپو روشن کردم، سعی کردم با تایپ کردن مقاله جدید سایت حواس خودمو فقط پرت کنم..***************
با خستگی تلفنو برداشتم و به منشی خواستم بگم که به اتاقم بیاد تا برگه هارو بهش بدم ولی اون یه چیز دیگه گفت:
- اقا براتون یه بسته اومده
- بسته چی؟!
- یه جعبه کوچیکه روش نوشته برای شماست
- ننوشته از طرف کی؟!
- نه هیچی . شما کاری داشتید تماس گرفتید؟!
- نه، خیلی مهم نبود. بیا اتاقم بهم جعبه رو بده
- چشم
هر چی به مغزم فشار اوردم نفهمیدم کِی سفارش اینترنتی دادم. مگه اینکه یکی برام یه چیزی فرستاده بود
در اتاق زده شد و منشی داخل اومد . جعبه هه قرمز بود مثل اینا که توش حلقه ازدواج میذارن، فقط بزرگتر بودش
- کی اینو داد؟!
- پیک موتوری بودش اقا. هیچ ادرس و نام و نشونی هم نداره، بهشونم گفتم شاید اشتباه اوردن اصرار کرد که بسته برای شماست
باشه ای گفتم و بعد چند لحظه از اتاق بیرون رفت..
حس بدی نسبت به باز کردنش داشتم، ولی بالاخره در جعبرو برداشتم.
دستبند چوبی قشنگی بود که کنارش نامه کوچیکی گذاشته بودن. دستبندو برداشتم و نگاهش کردم. حرف K و T به رنگ یاسی کنار هم قرار گرفته بودن و بقیه دستبندو مهره های چوبی تشکیل داده بود. بوی خوب و دلنشینی میداد ، مثل عطر یه نفر.
نامه رو باز کردم و سعی کردم بخونمش چون چشمام خیلی میسوختن :
" میدونی، خیلی وقته که باهات صحبت نکردم ولی ریسکشو قبول نکردم که بهت زنگ بزنم ، معلوم نبود چه استقبالی ازم میکنی! بعضی وقتا خیلی روی مود بداخلاقی میوفتی.
میدونم نگران دوست مظلومتی ولی الان به نظرم حالش از همیشه بهتره! انقدر خوبه که فکر کنم اصلا تورو اطرافیانشو یادش نیاد؛ ولی شاید خوشحال شه ببینت، منم اینطوری گل روتو میبینم و یکمم گپ میزنیم! با یه تیر دو نشون. هوم؟! فقط یه چیز، لطفا تنها بیا.
منتظرتم!... "
بعد خوندن ادرس پایین صفحه ، کاغذو روی میز گذاشتم و سعی کردم بفهمم معنی این حرفا دقیقا چی بود
تهیونگ چرا نباید منو یادش بیاد؟!
شاید اینارو میگفت که منو بکشونه اونجا ، که البته خوب زرنگه چون میدونست نقطه ضعف من چیه.
کی این نامه رو برای من نوشته بود؟! قطعا یکی بود که قبلانم دیدمش یا باهاش حرف زدم.
دست خط مرتبی داشت.
دوباره ادرسو خوندم و سعی کردم یادم بیاد قبلا اینجا رفتم یا نه، ولی حافظم کمکی نکرد.
کتمو برداشتم و با عجله از اتاق رفتم بیرون. باید میرفتم سراغ جین و هوسوک؟! گفت تنها بیام. شاید اگر اونارو میبردم اتفاقا خوبی نمیوفتاد، ولی نمیشد بهشون خبر ندم الان اونا از من نگران تر بودن
ماشینو روشن کردم و توی جاده راه افتادم.
شماره جینو همزمان گرفتم.
- الو جانگکوک؟!
- سلام. خوبی
- ببخشید سلام. خوبی؟! خبری شده از تهیونگ؟!
- اره همین الان..
- خب کجایی بگو من الان بیرونم میام پیشت!
- خب... نمیشه
یکم عصبی شد:
- چرا نمیشه؟!
بسته و نامه و دستبندو هر چی بود براش تعریف کردم.
ساکت بود ، یه چند دقیقه حرفی نزد:
- باشه... ولی اگه تنها بری اونجا بلایی سرت بیارن اونوقت چه غلطی کنیم، من نمیتونم غیب شدن توام تحمل کنم
- جرعت نمیکنن کاری کنن. اسلحه برای این مواقعه.
- مراقب باش حتما
- باشه نگران نباش. میگم... اون دستبند میدونی ماله کیه؟! نفهمیدم چرا تو جعبه بود.
- مال تهیونگه
تعجب کردم:
- مطمئنی؟!
- اونو پدرش براش خریده . اما این اواخر دیگه دستش نمیکرد گفت نگهش دارم تا گم نشه بهتره.
- نمیدونستم..
- قدیمیه برای ۱۲ سال پیش شاید باشه. اینارو بیخیال. مامان تهیونگ حالش فک کنم خیلی بده همه چیز پیچیده تو هم. هرینم بهونه گرفته حالش از قبل بدتر شده. مامانش اگه پیش پلیس بره دیگه هیچی جلوشو نمیگیره
دستامو از استرس مشت کرده بودم . هیچچیزی به ذهنم نمیرسید:
- دارم میرم همونجایی که ادرس دادن. هر جور شده تهیونگو میارم نمیذارم نگهش دارن
- من خیلی نگرانم بذار منم میام
- نه خودم درستش میکنم.
خداحافظی کوتاهی کردم و بعد قطع کردن گوشی یه راست سمت ادرس گاز دادم..
ESTÁS LEYENDO
Fake Smile | Kookv
Fanficراست میگفتن عاشق شدن ترسناکترین چیزیه که میتونه اتفاق بیوفته نمیفهمی چجوری ، ولی بعد یه لذت زودگذر ، قلب و روحت اروم اروم سوهان کشیده میشه! اونم وقتی که توی خون و اشکات داری خفه میشی ... درد اصلیش از اینجا شروع میشه ، غوطه ور شدن توی یه لجنزار کث...