خونه خیلی ساکت بود، نشونه این بود که مامان و هرین خوابیدن
اروم وارد شدم و پلاستیکا رو روی اپن گذاشتم
چند سال پیش خونه رو عوض کردیم و یه جای خیلی بهتر اومدیم که برای زندگی مناسب تر بود
به مامان که روی تختش خواب بود نگاه کردم و لبخند تلخی زدم. با اینکه خیلی شکسته تر شده بود ولی هنوزم زیباییشو داشت
بابا همیشه میگفت که چهره منم مثل اون خوشگل شده و چشمام خیلی شبیهشه . برعکس مامان که میگفت مثل بابا میخندم ...
پیامی به جین دادم که رسیدم به خونه. لباسامو عوض کردم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی فقط بخوابم..**************
جین همزمان که داشت از یونگسو صحبت میکرد و با ذوق حرفایی که بهش زده بودو برام تعریف میکرد داشت خریدای جدیدو توی قفسه ها میذاشت
تنها کاری که از دستم بر میومد گوش دادن بهش بود . پسر شیطون و پر جنب و جوشی بود. همیشه وقتی ذوق زده میشد تند تند پشت هم صحبت میکرد
- خواستم امروز صبح بهش پی ام بدم ببینم خوب خوابیده یا نه ولی پشیمون شدم . حس میکنم باید پیام میدادم ، نه ؟!
- تازه فهمیده دوسش داری از همین اولش خیلی زیاده روی نکن
صورتش کمی جمع شد : اینکه خواستم بهش پیام بدم زیاده رویه ؟
- نه ولی نظرم اینه فعلا خیلی خودتو ذوق زده نشون نده
سری تکون داد و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد ولی بعد چند دقیقه دوباره صداش بلند شد :
- تو چند سالته؟!
- ۱۸
- یعنی به سن قانونی رسیدی
- خب ؟!
- هیچوقت ندیدم از یه کسی که چشمتو گرفته یا چمیدونم دوسش داری صحبت کنی . وضعت که دیگه بد نیست قیافتم به این قشنگی ، چرا سراغ یکی نمیری؟ انقد تنها موندی پوسیدی
- خب اگه کسیم پیدا کردم ترجیح میدم خودش وارد زندگیم شه
- با این رویه پیش بری باید خانه سالمندان بشینی.
- هنوز خیلی کارا مونده که میخوام انجام بدم برا خانه سالمندان زوده . ولی اگه خواستم برم قطع به یقین توام با خودم میبرم
چشم غره ای رفت و مشغول گردگیری اوپن شد، چند لحظه بعد زنگوله در کافه بلند شد و مشتری جدید اومد ، ولی با دیدنش حس کردم موهای پشت گردنم سیخ شد ..
به جین نگاهی انداختم و دیدم که بی تفاوت در حال ادامه کارشه
ولی متوجه نگاه خیرم شد
- چرا اینجوری نگاه میکنی ؟ موهام بهم ریختن؟
پشت چشمی نازک کردم
- اون طرفو نگاه کن
به جایی که با ابرو اشاره کردم نگاه کرد و چشماش درشت شد و با وحشت گفت
- عهه باز اینه که ! میخوان بازم تلپ شن اینجا؟!
- نمیدونم
نگاهی به پسر انداختم . اسمشم حتی یادم رفته بود.
برخلاف دیروز لباسای شادی تنش بود . تیشرت گشاد بنفش و سفیدی و شلوار مشکی جذبی پوشیده بود و داشت با چشم اطرافو نگاه میکرد . فک کنم دیروز فرصت تماشا در و دیوارو نداشت
نفس عمیقی کشیدم و بی تفاوت به سمتش رفتم
- سلام خوش اومدید . چی سفارش میدید؟
اروم برگشت و نگاهم کرد . چشمای مشکی قشنگی داشت ولی سعی کردم توجهی نکنم
- یه قهوه سرد
- چیز دیگه ای نمیخواید؟
- نه مرسی
خیلی داشتم سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم چون قطعا از خجالت اب میشدم ولی اون خیلی اهمیتی نمیداد..
اروم برگشتم و رفتم تو اشپزخونه
به سینک تکیه ای زدم . یه طور عجیب غریبی نگاه میکرد . توی اشپزخونه هم یه دود بدی پیچیده بود نمیذاشت نفس بکشم
جین سری به داخل کشید
- سفارشش چیه؟
- قهوه سرد. این دود چیه دارم خفه میشم!
- هیچی بابا اومدم یه چی جدید درست کنم خیلی خوب پیش نرفت..
- تو شاهکار خلق کردن کارت عالیه
- تیکه ننداز! هی، میگم.. به نظرت این پسره یه مدلی نیست؟ همش داره در و دیوارو نگاه میکنه انگار از این چیزا ندیده تا حالا
- تو چیکارش داری برو به کارت برس فضول
شونه ای بالا انداخت و با ذوق نامحسوس گفت:
- گمون کنم از اینجا خوشش اومده
چشمامو بستم و سعی کردم اروم باشم :
-جین برو اون خریدایی که کردی مرتب کن جای اینکه بشینی حرکات اونو برام انالیز کنی
- توجه کردن به جزییات نشونه هوش زیاده تو نداریش احمق!
پوفی کشید و از اشپزخونه خارج شد قبل از اینکه کفشمو سمتش پرت کنم
نفس عمیقی کشیدم . بدنم عرق کرده بود . اخر تابستون بود ولی بازم هوا دم داشت
قهوه رو درست کردم و به جین گفتم که اون بیاد برای پسره ببرش
- من زیرزمین یه کاری دارم خودت ببر
- تازگیا خیلی مشکوک میزنی! هی میری زیرزمین . خبریه؟!
- تو به من میگی فضول بعد خودت همش سوال پیچم میکنی
گفت و با سرعت از پله ها پایین رفت. سری از روی تاسف تکون دادم و قهوه رو برداشتم
موهامو مرتب کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم و سمت میزش رفتم
- خیلی ممنون
با لحن خیلی مهربونی گفت و لبخند پهنی زد
متقابلا لبخندی زدم
- خواهش میکنم. چیز دیگه ای نمیخواید؟
- نه ممنونم
حس کردم خواست یه چیزی بگه ولی نگفت . اهمیتی ندادم و سینی رو زدم زیر بغلمو و رفتم سمت پیشخوان ..
دو سه تا مشتری دیگه ای که توی کافه بودن رفتن ولی اون هنوزم سر جاش نشسته بود و داشت به دیوار قاب عکسا نگاه میکرد
روش عکسای دسته جمعیمون یا تکی و دونفرمون اویزون شده بود
با دقت همرو با چشم میگذروند و لبخند میزد.
جین معلوم نبود داشت زیرزمین چیکار میکرد ولی حدس میزدم که با تلفن حرف میزنه . چند روز پیش برام یه بازی مزخرف توی گوشیم ریخته بود ولی هر موقع فرصت پیش میومد سرگرمش میشدم..
بعد یه مدت پسره یهو برگشت و جوری که انگار فکر کرد به حرفاش خیلی توجه دارم گفت: اینا عکسای خودتو دوستاته؟
یکم تعجب کردم و اروم گفتم :
- اره
خودمونی که حرف زد باعث شد یکم باهاش صمیمی تر شم
نفس عمیقی کشید:
- دیزاینر اینجا کارشو خوب بلد بوده حس قشنگی داره!
ابرویی بالا انداختم . سه سال پیش که خواستیم اینجارو بکوبیم و از نو بسازیم ، طرحشو من پیشنهاد کردم :
گیاهای سبز و بلند که به سقف هم رسیده بودن ، قاب عکسایی که توی کل کافه زده شده بودن و دیوارای که قهوه ای کمرنگ و خردلی. میز و صندلیا، اشپزخونه و بقیه چیزا هم چوبی ساخته شده بود
چراغای بلندی هم از سقف اویزون شده بودن که خیلی فضارو قشنگ تر میکرد
هوسوک همیشه میگفت اینجا حس و حال قدیمو داره برای همه ارامش بخشه، بخاطر همینه مشتریای میانسال هم زیاد اینجا میان ...
بلند شد و سمت پیشخوان اومد و بهش تکیه داد
تعجب کردم و ناخوداگاه یکم ازش فاصله گرفتم . بدون مقدمه شروع کرد
- میتونم اسمتو بپرسم ؟ پسر خوبی به نظر میای
ابروم بالا رفت:
- ... تهیونگم
- منم جانگکوکم ، خوشوقتم از اشناییت!
فحشی به خودم دادم که اسمشو یادم رفته بود . البته هر روز اینجا هزارتا اسم رد و بدل میشد و خب یکم طبیعی بود که فراموش کرده بودم...
دستشو جلو اورد . با اینکه معذب بودم ولی منم دستشو گرفتم و کمی فشار دادم
- همچنین
فکرشو که میکردم ، اونقدم لازم نبود سرد برخورد کنم چون ادم بدی به نظرم نمیومد..!
- اوه راستی ببخشید یادم رفت حساب کنم .
کارتشو در اورد و بهم داد . بعد حساب کردن یه کارت دیگه از جیبش در اورد و گفت:
- من خیلی وقت میشه که سوئد بودم، تازه برگشتم . ازت خوشم اومد فکر کنم بتونیم با هم رفیق شیم . خوشحال میشم بیشتر باهات اشنا شم ! این کارتمه میتونی بهم زنگ بزنی یا پی ام بدی ، فقط قبلش خودتو معرفی کن
کارت رو گرفتم و سری تکون دادم
- حتما
- منتظرم پس! ممنون بابت قهوه!
کولشو روی شونش انداخت و بعد خداحافظی گرمی از کافه خارج شد
بعد ۵ ۶ سال فکر کنم یه دوست جدید تو زندگیم ایده بدی نباشه ..************
بازم بوی قهوه توی کافه پیچیده بود و منم تو خیالاتم بودم . حس میکردم دلپیچه افتضاحی دارم
- هوی کجایی
نیم متری پریدم هوا و جینو دیدم که لبخند میزد.
تکیه ای به صندلی دادم:
- لبخند بهت میاد خواهشا بیشتر بخند! کمترم سر من غر بزن
با لحن خاصی گفت:
- چون تو گفتی باشه . تو هپروتی به چی فکر میکردی؟
- من همیشه تو هپروتم
- پسره رفت؟
- کی؟
- همین مو مشکیه
- اها ، اره... نیم ساعت پیش
چشمش به کارت روی پیشخوان افتاد که عکس جانگکوک روش بود
- کارتشم بهت داد ؟
- اره. گفت دوست داره با هم رفیق شیم
- با تو یا با من؟!
- جین!!
خنده ای کرد و اسم روی کارتو بلند خوند :
" جئون جانگکوک مدیر عامل شرکت تولید محصولات ارایشی لایت وومن "
نیشخندی زد و طرف یکی از کابینتا رفت :
- چه باکلاس ، دیدی بت گفتم از اینجا خوشش اومده!
لبخند مسخره ای زدم:
- شایدم از من خوشش اومده
- به نظرم بعید نیست
مکثی کرد و ادامه داد :
- اگر ازت خواست باهاش بری بیرون قبول کن
- چرا ؟!
- این یارو خیلی پولداره! نوشته مدیر عامل اون برند ارایشیست ، یونگسو لوازمشو از اونجا میخره همیشه . البته فک کنم یادم نیست! ولی وقتی شخصا اومده ازت میخواد باهاش دوست بشی پس فرصتشو از دست نده زندگی همیشه انقد بهت خوش شانسی نمیده
سکوتی کردم و پوست لبمو کندم . خب دروغ نمیگفت! یه بارم شده نباید غدبازی در میوردم
سریع دستمالی برداشتم تا میزارو تمیز کنم .
خیلی دلمم میخواست بعد این همه مدت یه دوست جدید داشته باشم . وقتی که ۱۳ سالگیم مدرسه رو ول کردم همه دوستامو از دست دادم
حس مزخرفی بود که یهویی همه ادما اطرافت ترکت کنن...
و خب خیلی خیلی زیاد درونگرا شدم ، حتی رفیق شدن با جین و هوسوک به نظرم معجزه بود چون کسی سمت یه پسر ساکت و اروم که همیشه توی رویاهاش بود و عجیب به نظر میرسید نمیومد ...
تمیز کردنو ول کردم و سمت تلفن رفتم تا به هوسوک زنگ بزنم، تنها بودن توی یه شهر دیگه اونم توی بیمارستان برای مراقبت از مریض خیلی چیز افتضاحی بودش، ولی اون هیچوقت نسبت به این چیزا اعتراضی نمیکرد، صبور بودنش همیشه به کارش میومد..
YOU ARE READING
Fake Smile | Kookv
Fanfictionراست میگفتن عاشق شدن ترسناکترین چیزیه که میتونه اتفاق بیوفته نمیفهمی چجوری ، ولی بعد یه لذت زودگذر ، قلب و روحت اروم اروم سوهان کشیده میشه! اونم وقتی که توی خون و اشکات داری خفه میشی ... درد اصلیش از اینجا شروع میشه ، غوطه ور شدن توی یه لجنزار کث...