Part 16

85 14 0
                                    

توی راه فقط به جلو خیره بودم و صدای نفسای سنگینم اکو میشد.
جانگکوک بعد چند لحظه به سختی شروع کرد حرف زدن:
- الان عصبانی ای که چرا من چیزی بت نگفتم، ولی انقدر همه چی قاطی شد که اصلا نشد به تو چیزیو توضیح بدم، شیهیون سر همین چیزا نخواست به تو داستان خانوادتو بگه، چون میدونست اگه بفهمی سر یه ثانیه ولش میکنی و میری.
برگشت و چند ثانیه نگام کرد:
- اگر که نمیدونی، اینو بِدون براش خیلی مهمی! اذیتت میکنه، فحشت میده، ولی دوسِتم داره. تحت هیچ شرایطی نمی‌خواد از دستت بده.
با شوک و عصبانیت قبلیم برگشتم و نگاش کردم:
- مفهوم تو از دوست داشتن این چیزاست؟! منظورت چیه؟!
- واضح گفتم بهت! دوست داره.. درک جملش خیلی سخت نیست!
اینارو وقتی میگفت دستاشو مشت میکرد و سعی میکرد ریلکس باشه، ولی این موضوع انگار خیلی رو مخش بود. ادامه حرفشو پیش گرفت:
- مفهوم عشق و دوست داشتن برای من و تو شاید یکی باشه ولی برای بقیه نه. شیهیون همیشه همینجوریه، بد دهنه و نمیتونه به کسی احترام بذاره. گذشته تو انقدری اهمیت داره و مهم هست که هیچی نمیتونه ازش بگه...
- الان... میتونی راجب خانوادم بهم بگی؟!
- قصدمم همینه.
پیچ میدونو دور زد و بعد کم کردن سرعتش شروع کرد تعریف کردن. اون خودشم مدت زیادی نبود که باهام دوست شده بود، میگفت به چند ماه میکشه..
ولی وقتی اسم از دوستای قدیمی و صمیمیم برد تازه فهمیدم اون همه خاطره و چهره برای چین.. همشون اعضای خانوادم بودن. هر لحظه که بیشتر میگفت اشک توی چشمام بیشتر میشد تا جایی که قطراتش تک به تک روی صورتم ریختن..
حرفاش که تموم شد نفس عمیقی کشید و منتظر جوابم شد.
حس بودن توی خلأ داشت کلافم میکرد:
- جانگکوک.
- بله؟..
- من.. جز هرین دیگه کسیو نمیتونم ببینم، برمیگردم خونه
سرعت ماشین از قبل کمتر شد:
- منظورت چیه ؟! همشون از نگرانی دارن سکته میکنن! منتظرن برگردی پیششون، مادرتم اصلا حالش خوب نیست.
- واقعا برگردم که چی بگم؟! مگه خاطره ایم از اونا توی ذهنم‌ هست؟! الان توقع دارن تهیونگ قبلی برگرده نه این تهیونگ مزخرف و بی دست و پا، یکی که حتی بلد نیست ابراز احساسات کنه و کسیو یادش نمیاد.. فقط جلوشون شرمنده میشم...
ماشینو جلوی بیمارستان پارک کرد ولی هیچ کدوم پیاده نشدیم..
بغضی که داشت کامل معلوم بود:
- دیگه نمی‌خوای من و جین و هوسوکم ببینی؟! انقد راحت دل همرو می‌شکنی؟!..
با چشمای اشکی نگاش کردم :
- تو برام عزیزی ، خودتو بهم ثابت کردی منم هیچوقت نمیتونم دلتو بشکنم، ولی برای ادمایی که نمیشناسم و کاریم برام نکردن... نمیدونم...
با عجله در ماشینو باز کردم و پیاده شدم. نفهمیدم جانگکوک پشت سرم اومد یا نه ولی من زودتر داخل رفتم..
با اون کت و شلوار، موهای ژل زده شده و یکم بهم ریخته و چشمای اشکی قرمز شده ظاهرم خیلی عجیب بود.
اون سه تا خط زخم قرمز روی گونمم خیلی تابلو بودن..
صدای بلند پچ‌ پچ همه میومد.
-کاری داشتید اقا؟!
پرستار پشت میز پذیرش بهم نگاه میکرد و لبخند محوی میزد
- سلام، بله... اومدم... کیم هرینو ببینم.
اسم هرین که اومد تعجب کرد:
- هزینه عملشو اومدین پرداخت کنین؟!
جانگکوک راجب عمل مغزش گفته بود. هول شدم، نمیدونستم چی بگم:
- پول اونو... به زودی میام پرداخت میکنم . الان فقط میتونم ببینمش؟!
- نسبتتون باهاش؟!
- از اقوامشم. منو می‌شناسه مطمئن باشید.
- توی بخش PICU هستن. حال چندان خوبی هم نداره ولی میتونید یه ملاقات کوتاه باهاش داشته باشید.
از پشت پذیرش اومد بیرون و منو سمت بخش مراقب های ویژه کودکان برد.
واقعا باید چیکار میکردم؟! چی باید بهش بگم؟! بعد چند روز قرار بود منو ببینه و قطعا از دستم راضی نبود. جانگکوک گفت خیلی دوسم داره و منم خیلی بهش وابستگی داشتم..
نکنه ضایعم میکرد و می‌گفت نمیخواد ببینم؟!
پرستار در بخشو باز کرد و به سمت یکی از تختا رفت. دختر کوچیک و مو مشکی تقریبا لاغری نشسته بود، پرستار با مهربونی دم گوشش چیزی میگفت.
انگار گفت یه نفر اومده ببینش و بعد با اشاره گفت داخل برم.
ثانیه اول دیدن من چشماش برق شدیدی زد ولی همونطور شوکه موند..
شاید باورش نمیشد منو داره میبینه.
تا اون لحظه تصویری از قیافش توی ذهنم نبود ولی به محض دیدنش محکم توی بغلم گرفتمش و بغضم دوباره شکست:
- هیشش، هیچی نگو.. بذار فقط بغلت کنم...
صدای پای پرستارو شنیدم که دور شد و بعدشم صدای گریه کردن توی بخش...
از بغلم بیرون اوردمش و سعی کردم باهاش حرف بزنم. جانگکوک راست می‌گفت، توی همین یک دقیقه جوری به دلم نشسته بود که انگار نه انگار قبلا نمیدونستم وجود داره.
خیلی خیلی دلخور بود:
- چرا نیومدی پیشم؟!.. کجا بودی ؟!
با چشمای اشکی منتظر جوابم بود. انقدری که شرمنده بودم نمیدونستم چی بگم:
- هرین من میخواستم...
- قول داده بودی بیای..
- من.. خیلی مشکل برام پیش اومد. هنوزم حل نشدن. ولی دیگه اومدم تا پول عملتو بدم و زودتر از اینجا بریم!
میارمت پیش خودم. با همدیگه زندگی میکنیم.
- ولی مامان؟!..
دوباره یاد همون مادری افتادم که ندیده بودمش و الانم همش بحثش وسط کشیده میشد. اگر منو میدید چی با خودش فکر میکرد؟! حتما الان توقع همون تهیونگ ساده خودشو داشت ولی با این قیافه قطعا منو تصور نمیکنه...
حتی سراغمم نیومده بود!
سعی کردم به زور لبخند بزنم:
- مامان.. حالش خیلی خوب نیست.‌ تا موقعی که خوب بشه تو میای پیش من. قول قول میدم بهت خوش میگذره. قراره بری مدرسه! توی انجام تکالیفت کمکت میکنم، با هم آشپزی میکنیم، کلی عروسک خوشگل واست میخرم!
با شنیدن این چیزا داشت خوشحال میشد و اشک چشماش کمتر میشدن:
- جدی میگی؟! چطوری وقتی قبلا این چیزارو نداشتم الان میتونم داشته باشمشون؟! الکی نگو بهم..
اینکه توی مورد زندگیم داشتم دروغ میگفتم واقعا حالمو از خودم بهم میزد ولی نمیشد به این بچه حقیقتو گفت:
- خب... رفتم یه شغل خوب پیدا کردم ، الان خونه و ماشین جدید دارم! توش کلی اتاقه هر کدومو دوست داری میتونی واسه خودت برداری! هر جوری دوست داری میتونی تزیینش کنی. میسپارم به خودت!
باورش نمیشد که این چیزارو دارم میگم. از خوشحالی پرید بغلم و بوسم کرد. ولی دوباره چند لحظه بعد ناراحت شد:
- چیه هرین؟!..
- مامان..
- مامان چی؟!... اتفاقی افتاده من نمیدونم؟!
- مامان.. فک کنم.. میخواد ازدواج کنه.
برق سه فاز از کلم پرید. از هیچ چیزی خبر نداشتم ولی خیلی شوکه شدم:
- چی گفتی؟!..
- دکتر من.. همون اقایی که باهاش صحبت می‌کردی، اون ازش خواستگاری کرد
- از مامان؟!.. کِی؟!
- امروز... مامان میخواد بره سوئیس. گفت‌‌ تهیونگ برمیگرده ، نمیخواد فعلا منتظر بمونه و ... از اینجور چیزا.
باورم نمیشد . این حرفارو مادر من زده بود؟! جانگکوک میگفت بخاطرم بیمارستان بستری شده حالا میخواست همینجور دوتا بچشو ول کنه بره پی زندگی خودش؟!..
- پس تو چی هرین؟! نگفت تورو میبره یا نه؟!..
دوباره گریه اش گرفت:
- گفت منم میبره با خودش سوئیس ولی من نمیخوام! میخواستم تو برگردی دلم خیلی برات تنگ شده بود! از این به بعد بدون مامان زندگی میکنیم؟!.. چطوری میشه؟!..
اب دهنمو قورت دادم و به چشماش خیره شدم:
- هرین‌.. خیلی وقته که من و تو هیچکسو نداریم.. اشکالش اینه که تازه اینو فهمیدیم.
.
.
.
.
.
.
.
.
‌.
.
.
با قدمای اروم توی محوطه رفتم که دوباره ماشین خاکستری رنگ شیهیونو از دور دیدم.
حتی یه ثانیه هم نمیذاشت تنها باشم..
- هی! تهیونگ!!
از دور سمتم اومد و دستمو کشید. صورتش بخاطر مشتای جانگکوک پر زخم و کبودی بود.
چشم چرخوندم تا جانگکوکو پیدا کنم ولی نبود:
- من اینجا میمونم. خونه نمیام
- جایی نداری که بری! انقد لجباز نباش بچه بیا برو سوار‌ شو!
- یه بار حرفامو تکرار میکنم!
دستشو بالا برد که شاید دوباره از اون سیلی های محکمش بزنه ولی این بار مچشو محکم گرفتم و ۶۰ درجه چرخوندمش که جیغ بلند کشید:
- روانی دستم شکست!!
لبخند ملیحی زدم:
- فقط خواستم نشون‌ بدم منم از این کارا میتونم بکنم! از این به بعد مزاحمم شی بدترشم انجام میدم..
با تنه زدن بهش از کنارش رد شدم و سمت خیابون رفتم تا ماشین جانگکوکو پیدا کنم. از طرز رفتارم خوشحال بودم، بالاخره تونسته بودم جلوش وایسم.
- اهای، اینجام
برگشتم و جانگکوکو دیدم. از دور داشت میومد و یه بطری اب معدنیو سر میکشید:
- تشنم بود رفتم اب خریدم. هرین خوبه؟!
قضیه چند دقیقه پیشو انگار فراموش کرده بود ولی باید عذر خواهی میکردم، سعی کردم باهاش چشم‌ تو چشم نشم :
- اره خوبه.. بابت... حرفایی که چند دقیقه پیش زدم متاسفم.. حالم اصلا خوب نبود.
- بیخیال... مهم نیست. راستی، برای عمل هرین..
حرفشو قطع کردم:
- تا همین هفته پولشو میارم.
- از کجا؟!
- اون قرارداده رو امضا میکنم
نفسش رفت. با چشمای غمناک بهم خیره شد:
- شوخی میکنی اره؟!..
- وقتی مامانمم ول کرد و رفت چطور میتونم تو این وضعیت شوخیم کنم؟!.. بخاطر هرینم شده هر کاری میکنم، جز من دیگه کسیو نداره!
- قضیه چیه؟! مامانت؟!
لب سکو ورودی بیمارستان نشستیم و براش حرفای هرینو توضیح دادم.
جوری بهم زل زده بود انگار باورش نمیشد:
- پس بگو چرا امروز دم کافه دیدمش. داشت با جین صحبت میکرد...
- جین؟!.. کدوم.. اها فهمیدم! نمی‌دونم واقعا.. خیلی گیجم.
دلم میخواست دوستامو ببینم ولی نمیدونستم ممکنه چه واکنشی نسبت بهشون نشون بدم..
- شاید میخواسته بش بگه داره میره که بعدا بیان به تو خبر بدن.. وای، واقعا باورم نمیشه.. به من هیچی نگفت!
چند دقیقه ای کاملا توی سکوت گذشت. درک این مسئله واسه اون از من سخت تر بود.
- تهیونگ
- بله..
دستشو اروم دور شونه هام گذاشت و پلک محکمی زد:
- من پیشتم، خب؟! نگران چیزی نباش‌
لبخند کمرنگی زدم و نزدیک ترش رفتم:
- خانواده من الان فعلا فقط تو و هرینه، همین از همه‌ دنیا بیشتر برام ارزش داره.
- ولی ازت دارم خواهش میکنم، لطفاً قاطی کار اینا نشو، پایانش اصلا قرار نیست خوب باشه!
- تو که خودتم با اونا کار میکنی..
- تو از کجا فهمیدی؟!
- میدونم که مدیر عامل شرکتی.. از رفتارشون باهات مشخصه.. از اینم خبر دارم اخر‌ کار هممون شاید مرگ باشه، ولی دوست دارم تا اون موقع بی دغدغه زندگی کنم..
- انقدر زود تسلیم مرگ میشی؟!.. ولی دلم نمیخواد به این زودیا بمیریم
لبخند پررنگ تری زدم:
- تا اخر این دنیا که قرار نیست زنده بمونیم ، مثل بقیه مردمی که دیگه نیستن خب هممون فراموش میشیم.
تکیه ای به پشتش زد و نفس عمیقی کشید:
- به نظرم اینو کسی میگه که دیگه ۷۰ سالشه. جالبیش اینه که نقطه مشترک جفتمون یه چیزه..
سمتش برگشتم:
- چی؟!
- جون میکنیم یه اسم از خودمون به جا بذاریم. نه؟!
- خب.. به نظرم چیزای ارزشمند تر از یه اسمم باقی میمونن.
- چی مثلا؟!
- فکر میکنم عشق ارزش و قدمتش از همه چی بیشتر باشه، نه؟!
متوجه شدم که با این حرفم لبخند زد ولی سرم همچنان پایین بود. بعد چند لحظه صدای ارومش دوباره توی پخش شد :
- پس اگه قدرتش انقدر زیاده، فک کنم دیگه هیچ دلیلی وجود نداره که از مردن بترسم..
روی سکو سرد دراز کشید و سرشو روی پای چپم گذاشت..
- اینجا اگه بخوابی سردت میشه سرما میخوری
- الان از اتیشم گرم ترم. مهم نیست
سرمو به ستون تکیه دادم و با دقت به موهای مشکی و صافش نگاه کردم. یه جوری بود انگار من سالهاست باهاش دوستم..
مثل همون پری قصه ها بود که یهویی به کمک ادما میومد و با و مهربونی و وجودش به همه دلگرمی میداد...




                          ***********






توی اون سرما منم انگار خوابم برد که بعد یه مدت طولانی بیدار شدم
پام کاملا بی حس شده بود و دستام از سوز هوا گز گز میکردن
- جانگکوک؟! هی. بیدار شو
کمی تکونش دادم ولی تاثیری نداشت.
- جانگکوک هوا خیلی سرده بلند شو ببینم
دستمو روی صورتش گذاشتم که برق از کلم پرید. از آب جوش داغ تر بود. بلند تر صداش زدم و محکم تکونش دادم :
- جانگکوک بیدار شو!!
یهویی از خواب پرید و یکم بی حرکت موند.
- چیشده..
به سختی روی سکو نشست که تازه دیدم به چه حالی افتاده. چشماش اشکی اشکی بود.
با نگرانی دستشو محکم گرفتم:
- خدای من، فکر کنم سرما خوردی از تب داری میسوزی. بیا بریم خونه باید استراحت کنی.
لرز داشت ولی نمی‌خواست نشون بده:
- نه . خوبم.
کمی نشست با منگی به زمین نگاه کرد که بعد یه مدت به حرف اومد:
- بیا بریم خونه من‌. بهتر از هتله.
پوزخند پر افتخاری زدم و تکیه ای به ستون دادم:
- شیهیون خونه برام خریده.
ابروشو بالا داد و خندید:
- اوهو؟! خونه؟! این کارا ازش بعیده... رفتی خونه هه رو ببینی؟!
- نه هنوز ولی بیا اونجا خودم ازت مواظبت میکنم خوب بشی.‌
- نمیخواد چیزیم نیست ‌
یهو عطسه بلندی کرد که اب دماغش سرازیر شد.
- کامل مشخصه خیلی خوبی! پاشو ببینم، اگه به خودت باشه کارت به بیمارستان میکشه..
به زور بلندش کردم و سمت صندلی شاگرد ماشینش بردم.
- بابا بذار رانندگی کنم خوبم بخدا!
- چرا اصرار داری بگی چیزیت نیست؟! بشین ببینم. از رانندگی یکم حالیمه.
- گواهینامه داری؟!
پوکر نگاش کردم:
- از کجا بدونم؟!..
- اها حواسم نبود..
سمت بیمارستان دوباره رفتم و به پرستار گفتم که به هرین بگه من فردا حتما بهش سر میزنم و پول عملو تا چند وقت اینده میارمش. نمیتونستم دوباره برم تا اونجا و بهش بگم چون دیر میشد.
بعد اینکه سوار ماشین جانگکوک شدم گازشو سمت ادرس خونه گرفتم...

Fake Smile | KookvWhere stories live. Discover now