"سوم شخص"
برگه های توی دستشو محکم رو میز کوبید و به کیم وون که با حالتی عصبی با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود نگاه کرد:
- من بهت گفتم انقد ناشی بازی در بیاری؟!
- باور کنید راست میگم! این پسره..
- الان با چند تا بهونه مزخرف میخوای چیو بهم ثابت کنی؟! گند زدی! یه گند بزرگ!! هر مشکلی پیش بیاد من همشو از چشم تو میبینم!!
- بذارید من توضیح بدم باور کنید که هیچ دروغی بهتون نمیگم!
نفس عمیقی کشید و با حرص خاصی بهش خیره شد :
- بگو
وون اب دهنشو قورت داد و سعی کرد ریلکس باشه:
- اون شب... خب همه چیز خوب پیش نرفت! یه دعوا پیش اومد و اون پیرمرد خرفتم داشت سعی میکرد که تهیونگو اروم کنه ولی اون پسره عصبانی تر از این حرفا بود ، کم مونده بود همرو زیر باد کتک بگیره. واقعا داشتم میترسیدم!
- انقد لفتش نده حرفتو بزن!
- پسرتون یهویی نمیدونم از کجا اومد تو اتاق و با شیهیون دعوا گرفت و شروع کرد کتک زدنش. نفهمیدم چیشد ولی اونم خیلی حرصی و عصبانی بود! نمیذاشت از شیهیون جداش کنم
مرد از روی صندلی نیمخیز شد و با تعجب به کیم وون ترسیده خیره شد:
- جانگکوک؟!... اون شب اونجا چیکار داشت؟! ادرسو کی بهش داده بود؟!
- من نمیدونم واقعا هیچکس از این قرار خبر نداشت! من مطمئنم که هیچکس جز خودمون نمیدونست! فقط اومد تهیونگو برد و دوتایی از دفتر بیرون زدن، شیهیونم بعد یه چند دقیقه دنبالشون رفت. همین
مرد از روی صندلیش بلند شد و سمت پنجره رفت، اسمون افتابی بود برخلاف هوا که فوق العاده سرد بودش.
- آقای جئون؟!..
کیم وون با نگرانی داشت صحبت میکرد:
- شیهیون واقعا خیلی مصممه که نذاریم مادر تهیونگ از اینجا بره چون مرگ شوهرش دوباره داره سر زبون توی شرکت و کارخونه میوفته، همه چیز ممکنه دوباره خراب شه.
- مردن اون مرتیکه ابله خیلی چیز جذابی داره که بعد این همه سال دارن دوباره راجبش حرف میزنن؟! فقط بهشون بگو خفه شن که بیشتر از این گند بالا نیارن! من دیگه واقعا حوصله دردسر ندارم.
دوباره سکوت بدی به وجود اومد که بعد چند لحظه دوباره سمت کیم وون برگشت:
- تهیونگ پسر اون یاروئه دیگه، نه؟!
- بله اقا
- اسم باباش چی بود؟! فراموش کردم
- یوسانگ. فک کنم
- پسره قیافش شبیه مامانشه، ولی از لحاظ رفتاری دقیقا مثل پدرشه، خیلی سرکش و لجبازه.
- شما مگه دیدینش؟!
- خبرا زودتر از شماها به من میرسه. برو یه زنگ به جانگکوک بزن بیاد اینجا! از وقتی با این پسره ست پیشش که میره کلا همه چیو فراموش میکنه. اونم لجباز شده داره حالم دیگه از این کاراش بهم میخوره..
- اقا تلفنشون خاموشه. قبل اومدن به اینجا بهشون چند بار زنگ زدم..
کیم وون واقعا از اینکه مجبور بود جلوی پدر جانگکوک انقدر با احترام از خود جانگکوک حرف بزنه متنفر بود. چون در واقعیت اصلا از این خبرا نبودش و تفریحش این بود اون پسر بیچاره رو همش تحقیر کنه!
ولی خب نمیشد اصولو رعایت نکرد.. گاهی وقتا پاچه خواری واقعا لازم بود!
- توقعی جز اینم نداشتم. جیسو کجاست؟! برو سراغش ببینم اون داره چه غلطی میکنه! من از دار دنیا کلا دو تا بچه دارم هر دوتاشون یکی از یکی مزخرف تر.. مادرشون سر همین چیزا دق کرد مرد..
- اقای جئون
مرد سمتش برگشت و منتظر شد حرف بزنه:
- تهیونگ زود متوجه گذشتش میشه، اگه یهویی با این چیزا روبرو شه من نمیدونم چه واکنشی از خودش نشون میده.
- نگران اون نباش. یه بچه ۱۸ ساله رو میشه مهار کرد.
- ولی بدتر از این حرفاست. بهتر نیست که یه قرار ملاقات باهاش داشته باشین تا باهاتون اشنا بشه؟!
- با تهیونگ؟!
- بله
کمی فکر کرد و به کف زمین خیره شد:
- این پسره اگه دردسر درست نکنه خیلی کارا میشه باهاش انجام داد.. نقطه ضعف جانگکوکم دستم اومده، حداقل میتونم بهتر از قبل کنترلش کنم.. ولی الان زمان مناسبی نیست. میدونم جانگکوک یه چیزایی ازم بهش میگه که کلا تصورش نسبت به من بهم میریزه..
- بسیار خب. چشم. یه چیز دیگم خواستم بگم.
- امروز زیادی پرحرف نیستی؟!
- ببخشید میرم پس..
- بگو بعد برو.
- بعدا میخواید مقامشو بالاتر ببرید؟! سنش خیلی کمه تجربه ای هم نداره مخصوصا الان که دیگه معلومه چقد لجبازه و به حرف کسیم آنچنان گوش نمیده. شاید بعدا مشکل درست کنه.
- پنج دقیقه پیشم بهت گفتم، مهار کردن یه بچه ۱۸ ساله اسونه، حداقل برای من! عمل جراحی خواهرش که انجام شه باهاش کار دارم... موقعی که راجب پدرش بفهمه لحظه جالبی میشه دوست دارم ببینمش.
سکوت دوباره برقرار شد و کیموون بعد خداحافظی از اتاق خارج شد. ته دلش اصلا به این قضایا و کیم تهیونگ ۱۸ ساله، عضو جدید اینجا احساس خوبی نداشت، و خب درستم حس میکرد! واقعا ما خیلی وقتا برنامه ریزی میکنیم تا کارای زیادی رو که دوست داریم در اینده انجام بدیم
ولی واقعا هیچکس نیستش که از چند دقیقه بعدشم خبر داشته باشه، معلوم نیست چه چیزایی پیش میاد..
ادمای جدیدی وارد زندگیمون میشن، مشکلات مختلف سر راهمونو میبندن ، کارای مختلفی رو برای ایندمون انتخاب و امتحان میکنیم
بعضی وقتا خوب پیش میرن و بعضی وقتام قسمت اینه که هیچ کدومش برامون اتفاق نیفته!
ولی در کل همه اینا ، اخرش فقط میخوان یه چیزیو ثابت کنن، اینکه هر چیزی پیش بیاد دلیل اتفاق افتادش قطع به یقین بعدا ثابت میشه..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
"تهیونگ"
در خونه رو باز کردم و توقع داشتم با جانگکوکی که صدای آهنگش تا توی حیاطم میاد روبرو شم ولی برعکس؛ خونه خیلی خیلی ساکت بود.
با تردید درو بستم و سمت در ورودی رفتم:
- جانگکوک خونه ای؟! کلی خوراکی خریدما! از این چیپسای..
درو که باز کردم با دو تا ادم غریبه روبرو شدم. یه پسر مو قهوه ای خوش قیافه و یه پسر مو مشکی با صورت لاغر و خوش تراش.
جانگکوک یهویی با هول از روی مبل بلند شد و سمتم اومد. با لحن مهربون و نگرانی صحبت میکرد:
- راستش من بهشون گفتم که بیان اینجا.
نگاهی بهشون کردم و سعی کردم به یاد بیارم کین. نتونستن دیگه صبر کنن و یکیشون محکم بغلم کرد:
- نصفه جونم کردی پسر...
داشت گریه میکرد چون اشکاش لباسمو خیس کرد. از بغلم بیرون اوردمش و تو چشماش نگاه کردم:
- جین؟!..
هق هقش که بلند شد فهمیدم درسته. این دفعه منم باهاش گریه میکردم. یه حس عجیب و شیرینی بود که یه چیز مهم گمشده رو پیدا کنی و الان روبروت داشته باشیش.
- میفهمم چه حسی داری ولی هوسوکو نادیده نگیرش گناه داره.
جانگکوک با لبخند به پسره مو مشکی اشاره کرد که منتظر مونده بود تا برم پیشش. اون از جین کمتر احساساتی بود ولی اشک توی چشماش برق خیلی روشنی میزد:
- دلم خیلی برات تنگ شده بود.
بغلم کرد و شونه هامو فشار داد، چون کبود و زخم بودن خیلی دردم گرفت ولی هیچی نگفتم.
نمیخواستم ناراحت بشن..
چند دقیقه بعد که گریه و اشکا تموم شد همه روی مبلا نشسته بودن و به کف مرمری زمین نگاه میکردن:
- خیلی از دستت ناراحتما! همچین خونه ای داشتی و به ما هیچی نگفتی.
لبخند تلخی زدم و بهشون نگاه کردم
جین به صورتم اشاره کرد :
- فرق کردی.
- چی
- اون زخمای رو گونت خوشگلن ولی حس عجیبی میدن.
اروم دستمو سمتشون بردم و لمسشون کردم که یکمی سوز زدن. واقعا انقد اینا خاص بودن که هر کی میدیدشون راجبشون صحبت میکرد؟!
هوسوک یه جعبه بزرگ چوبی از کوله پشتیش در اورد و بهم داد:
- این واسه توئه.
با تعجب به جعبه نگاه کردم:
- این؟! چی هست؟!
- چطوری بگم... چیزایین که تو خیلی دوسشون داشتی، البته امیدوارم هنوزم داشته باشی.
لبخند ملیحی زدم و در جعبرو باز کردم. چیزای زیادی توش بود، که ربط خاصیم به همدیگه نداشتن.
یه جفت قلمو تقریبا رنگ و رو رفته که سرشون ریش ریش هم شده بود. رنگا روغنای خشک شده ای روشون ریخته شده بود. جین سرشو جلو اورد و اروم صحبت کرد:
- خیلی به نقاشی علاقه داشتی، البته اینجوری که من دارم صحبت میکنم انگار ده سال گذشته ولی نمیدونم از چه فعلی استفاده کنم.. خیلی تابلو نقاشی داری، نگهشون داشتم، اگه دوست داری برات میارمشون.
- اره ، دوست دارم ببینمشون.. ممنون میشم
دوباره لبخند زدم و این دفعه یه عروسک خرس کوچیکو بیرون اوردم. قهوه ای بودش و برخلاف قدیمی بودنش خیلی تمیز بود.
سمت دماغم بردمش و بوش کردم، بوها واقعا همیشه توی تجدید خاطره کمک میکنن
جانگکوک یه جفت هنذفری از جعبه در اورد و بهم داد:
- عه اینارو! عضو جدا نشدنیت بودن. امکان نداشت توی روز هنزفری توی گوشت نباشه
- انقدر اهنگ گوش میدادم؟!
- همیشه
خنده ای کردم و مشغول دیدن بقیه چیزا جعبه شدم. همشون به طرز عجیبی قشنگ و شیرین بودن. از دیدنشون خیلی حس خوبی میگرفتم
بعد یکی دو ساعت صحبت و گپ زدن حالا خیلی حال خوبی داشتم. تازه میفهمیدم جانگکوک راجب جین و هوسوک چی میگفت، این دو تا فوق العاده مهربون و خوب بودن...
جین بعد یه نیم ساعت رو به من برگشت:
- راستی تهیونگ، راجب مامانت...
- میدونم. میخواد بره...
ابروشو بالا انداخت و با ناراحتی بهم نگاه کرد:
- نمیخوای اینجا نگهش داری؟!
- نه
- ولی اینجوری هرین خیلی اذیت میشه!
- بالاخره به یه سنی رسیدم که بتونم تنهایی ازش مراقبت کنم، نمیذارم احساس تنهایی کنه..
سکوت که به وجود اومد فهمیدم دیگه حرفی درباره این موضوع نمیتونن بزنن، همشون میدونستن مامان چقدر داره کار اشتباهی میکنه هیچکس نمیدونست دلیلش چیه.
و هیچکسم توقع همچین چیزیو نداشت.
چند ساعت بعد با سختی خیلی زیاد میخواستن دل بکنن و برن، ولی قبل رفتن هوسوک برگشت سمتم و سوالی پرسید:
- دیگه کافه نمیای ، نه؟!...
- با نگاه غمگینی بهش خیره شدم:
- نمیدونم...
- جات همیشه اونجا محفوظه هر موقع خواستی میتونی بیای.
بعد چند ثانیه برگشت و بغلم کرد. حالا الان حس بدی داشتم، دلم میخواست پیششون برم و شاید عین قبلا باهمدیگه از مردم پذیرایی کنیم و قهوه های تلخ و از اون کیکای شکلاتی درست کنیم.
ولی واقعا دیگه امکان نداشت که بشه..
جانگکوک دستمو کشید و از هوسوک جدام کرد چون میدونست ممکنه دوباره زیر گریه بزنم
در ورودی خونه که بِهَم زده شد اشکای سمج چشمام پایین ریختن:
- قلبم داره میترکه..
- میفهممت
بغلم کرد و منتظر شد یکم بگذره. بعد چند دقیقه دستمو گرفت و سمت آشپزخونه برد که مثلا با اشپزی سرگرمم کنه .
سر اوپن نشستم و خیره به جانگکوک مشغول بستن پیشبندش نگاه کردم
با پشت دست چشمامو پاک کردم:
- چی میخوای بپزی
- یه چی که تو دوسش داری
- اصلا اشتها ندارم
با اخم بهم نگاه کرد:
- اشتباه میکنی که نداری . الان درست میکنم جفتمون بخوریم
از اوپن پریدم پایین و در یخچالو باز کردم:
- سوشی بلدی درست کنی؟!
- یه پا اشپزم چی فکر کردی؟! یه عمره دارم خودم غذا درست میکنم
- اوهو! خب باشه، پس سوشی شد. منم کمکت میکنم!
طبقه بالا رفتم و لباسامو عوض کردم . زخمای روی دستام حس عجیبی میدادن ، و البته دردشونم خیلی زیاد بود
اصلا نمیدونستم کی قراره خوب بشن.
دستی روشون کشیدم که یهویی از یکیشون یکم خون بیرون زد ، محکم دستمالی روش گذاشتم و فشار دادم، اصلا دلم نمیخواست تا ابد با اینا زندگی کنم...
ولی انگار قصد نداشتن که ولم کنن و خوب بشن.
پایین رفتم و جانگکوک داشت با دقت ماهیارو خورد میکرد ، با لبخند داشتم نگاش میکردم که یهو برگشت:
- به چی نگاه میکنی؟!
- به تو، بیشتر از مدیر عامل شرکت بهت میاد اشپز باشی.
خنده ای کرد:
- حیف اونقدر استعداد توش ندارم وگرنه شغل بدی نیست شاید سراغش میرفتم.
اصلا متوجه نشدم ولی تا ساعت ۱۰ و نیم شب مشغول درست کردن سوشیا بود و گذر زمان اصلا حس نشد. حس بهتری داشتم. جانگکوک بعد مدتی یهویی شروع به صحبت کرد:
- راستی، فردا پاشو بریم خونه من
- نه تو اذیت میشی. همینجا خوبه
- نخیرم نمیشه من همش اینجا باشم حس اضافی بودن دارم
اخم غلیظی کردم:
- خواهشاً دیگه این فکرو نکن!
میزو وقتی که چید یه جفت شمعم روی میز گذاشت. ابروهام بالا رفتن:
- چه قشنگ.
- شام خوردن با شمع حال میده
- مگه قبلا امتحانش کردی؟!
- خب، نه.. ولی از بقیه شنیدم.
لبخند ملیحی زدم و سر میز نشستم. غذاها خیلی چشمک میزدن و منم خیلی گرسنه بودم:
- دستت درد نکنه خیلی خوشگلن
هنوز یه ربع نگذشته بود که جانگکوک قاشقشو توی ظرفش گذاشت.
- چیشد چرا دیگه نمیخوری؟!
- یه چیزی هست باید بگم
یکم نگران شدم:
- چیشده؟! گوش میدم
نفس عمیقی کشید و بعد چند لحظه شروع کرد:
- شاید... شاید مجبور باشیم یه مدت بریم امریکا.
یه لحظه قلبم ایستاد:
- برای چی؟!..
- برای یه سری مبادله و امضا چند تا قرارداد.. ولی طولانی نمیشه نگران نباش.
- منم باید بیام؟!.. ولی هرین چی میشه؟!.
- اره تو حتما باید باشی! هرینم میتونیم ببریمش چون اینجا نمیشه تنها بمونه، الان قرار نیست بریم حدودا دو سه هفته بعده.
- اگه پلیس بفهمه چی؟!..
لبخندی زد:
- پلیس سر همچین چیزایی نمیتونه مارو دستگیر کنه نگرانش نباش، ولی خب به هر حال وقوع هر اتفاقی ممکنه نمیشه قطعی چیزیو گف.
قاشقمو توی ظرف گذاشتم و به شعله شمعا خیره شدم. استرس عین خوره افتاده بود تو جونم. جانگکوک دستمو محکم گرفت و فشار داد:
- باور کن کلی خوش میگذره یه جور مسافرت حساب میشه! نگران چی هستی؟!
-منی که انگار قبلا توی یه خونه فکستنی و قدیمی و یه محله درب و داغون زندگی میکردم الان اینجام، قراره برم آمریکا. این همه تغییر نمیتونه یهویی به وجود بیاد مگه اینکه یه چیز غیر طبیعی این وسط وجود داشته باشه، که وجود داره نه؟!
جانگکوک تکیه ای به صندلی داد و به سینی غذا نگاه کرد:
- وقتی خودت میخواستی همچین کاری کنی پس باید با این تغییر بزرگ و یهویی کنار میومدی، دیگه جای پشیمونی نیستش قول دادی که تا تهش باشی. گفتن که ممکنه جونتم از دست بدی.
- هیچکدوم باهم فرقی نمیکنن. ولی بد نیست ادم یکم امید داشته باشه، حداقل من سعی میکنم داشته باشم..
- خیلی خوبه. هیچکس اینده خودشو نمیدونه، خیلی چیزا در انتظارمونه، منتظرم ببینم قراره چی باشن..
یک دفعه ای جام شرابشو سر کشید و با بستن چشماش سعی کرد طعمشو با همه وجودش حس کنه.
استرسو میشد از کشیدن ناخوناش روی میز شیشه ای فهمید...
ESTÁS LEYENDO
Fake Smile | Kookv
Fanficراست میگفتن عاشق شدن ترسناکترین چیزیه که میتونه اتفاق بیوفته نمیفهمی چجوری ، ولی بعد یه لذت زودگذر ، قلب و روحت اروم اروم سوهان کشیده میشه! اونم وقتی که توی خون و اشکات داری خفه میشی ... درد اصلیش از اینجا شروع میشه ، غوطه ور شدن توی یه لجنزار کث...