دقیقا یه ساعت کامل میشد که درگیر ادکلنم بودم. پمپ درش انگار خراب شده بود و هر چی فشارش میدادم چیزی ازش بیرون نمیومد، ولی به سختی تونستم درستش کنم..
بلوز سفید و شلوار جین جذبی پوشیدم .
موهام بلند بود و مدل خاصی نمیشد بهشون داد، فقط معمولی شونشون کردم. بعدا باید حتما کوتاهشون میکردم! حموم رفتن با اینا عذاب بودتوی ماشین چشمم به عکس روی جا کلیدی اویزون از اینه ماشین خورد . عکس مامان بود . شانسشو نداشتم که بتونم ببینمش و کنار خودم داشته باشمش ولی همیشه حس میکردم دلم براش تنگ شده ...
الان نمیخواستم یادش بیوفتم چون قطعا بغض میکردم پس پدال گازو فشار دادم و سمت ادرس روندم...*************
" تهیونگ "
- میگم میخوای گوشیو قطع نکنی؟ بذار تو جیبت من بشنوم چی میگید
- خدایا تو خفه میشی یا نه؟! قطع کن الان میرسه
- تهیونگ بازم سفارش نکنم گند نزنی یه وقت!
- نمیزنم پسر خوبیم. نگران نباش. خداحافظ
محکم دکمه گوشیو فشار دادم و توی جیبم گذاشتم.
روی نیمکت پارک داشتم به حرکت مورچه هایی که پایین پام بودن نگاه میکردم . نگاهی به لباسام انداختم . ادم کت شلواری نبودم، همیشه لباسای اسپورت میپوشیدم . هودی و یه شلوار جین ، همچین ایده بدی برای اولین بیرون رفتن نبود
سوکجین کلی سفارش کرد که الکی به جانگکوک نپرم یا دعوا درست نکنم، مثل یه بچه خوب بشینم و بذارم بیشتر اون صحبت کنه...
با این چیزایی که میگفت حس میکردم قراره یه قرار خیلی مهم باشه..
با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم و بنز مشکی پارک شده اون طرف خیابون و جانگکوکو دیدم که داشت برام دست تکون میداد . کولمو روی شونم انداختم و با لبخند محوی به طرفش دوییدم
ماشینو حرکت داد و گفت :
- سلام، خوشتیپ شدی!
- فک کنم من باید اینو میگفتم. بوی ادکلنت همه جا پیچیده
- خوش بوئه یا نه؟
- خوبه . خوشم اومد
لبخندی زد و بیشتر گاز داد . بعد چند دقیقه گفت:
- چرا نگفتی بیام در خونتون دنبالت؟
مکث کوتاهی کردم، نمیدونم کار درستی بود بگم یا نه ولی دلو به دریا زدم :
- خب ... تو اون محله از اینجور ماشینا مثل ماشین تو رفت و امد نمیکنن . اونوقت همسایه ها قطعا فکرای خوبی راجب من یا مامان نمیکردن ...
دیگه ادامه ندادم . سری تکون داد و موهاشو مرتب کرد
برا عوض کردن فضا پرسیدم :
- کجا میخوایم بریم ؟
- یه رستوران خوب
- چی میخوایم بخوریم ؟
- هر چی که دوست داشته باشی
نگاهم به عکس یه خانم خوشگل روی جاکلیدی اویزون از ماشین افتاد . قدیمی بودش
- این خانم مادرته؟ خیلی شبیه خودته
نفس عمیقی کشید
- اره . یه سالم بود که فوت کرد
- خیلی متاسفم
- ممنون...
- خواهر یا برادری داری ؟!
- اره . یه خواهر دارم اسمش جیسوئه . دو سال ازم بزرگتره
- خوبه. منم یه خواهر دارم
قبلا کلی کتاب راجع به گفت و گو با دیگران خونده بودم که فن بیانم خوب بشه ، ولی انگار همش از ذهنم دود شده بود رفته هوا .
فقط داشتم چرت و پرت میگفتم.
ادامه دادن بحث سخت بود. ولی خودش توی راه کلی چیزای بانمک میگفت و باعث میشد بخندم.
ماشین ترمزی کرد و جلوی یه رستوران خیلی بزرگ و خوشگل نگه داشت . چشمام درشت شده بودن و ساختمون رو نگاه میکردم . پیاده شدم که به طرفم اومد و کنارم ایستاد :
- اینجا رستوران خوبیه فک کنم خوشت بیاد
- ظاهرش که قشنگه . ولی ممنون لازم نبود انقد هزینه کنی
ضربه به پشتم زد تا جلوتر از خودش حرکت کنم
بازم همون حس دلپیچه داشتن سراغم اومده بود ولی سعی میکردم توجهی نکنم ...
دخترایی که اونجا بودن با نگاهای براقی داشتن جانگکوکو تماشا میکردن و تلاش زیادی در عشوه ریختن داشتن ولی اون اصلا توجهی نمیکرد. وسط راه ایستاد و گفت :
- یه میز توی طبقه بالا رزرو کردم . اونجا آرامش و سکوتش از اینجا بیشتره
سری تکون دادم و لبخندی زدم . هر چی از پله ها میرفتیم صداها کمتر میشدن و این از تپش قلب و دلپیچم کم میکرد. جدای ما دو سه تا خانواده دیگه هم بالا نشسته بودن و صدای پیانو همه جا پخش میشد.
یه پسر ۱۵ یا ۱۶ ساله ای پشت پیانو نشسته بود و انگشتای کشیده دستش رو ماهرانه روی کلیدا فشار میداد ، خونسرد بودنش حس خوبی میداد
پشت میز که نشستیم پسر اهنگ تند تری رو نواخت و همون لحظه هم شروع کرد به خوندن
- انقدر محوش شدی ؟!
- قشنگ نمیخونه به نظرت؟
- بد نیست
صدای ظریف و گوش نوازی داشت و با ارامش اهنگو میخوند
حواسم زیاد به اطراف نبود ، میخواستم بشینم به نواختن و خوندنش گوش بدم
اهنگش رو که تموم کرد بلند شد و تعظیمی کرد و بعد به سمت پشت صحنه رفت که گارسون با خوش رویی منویی به دستمون داد تا غذا انتخاب کنیم
جانگکوک سری تکون داد و با ذوق گفت:
- خب تو چی میخوری؟
- نمیدونم ، اینا همشون زیادی از حد گرون نیستن؟
- کمیت مهم نیست کیفیت مهمه
یکی از ابروهام بالا رفت:
- خب.. خب من چابچه میخوام
-عوم باشه! منم میگو سرخ شده
گارسون برگشت و بعد گرفتن سفارشا و نوشیدنی ، سکوت رو مخی دوباره به وجود اومد تا اینکه جانگکوک با لبخند گفت:
- تو ماشین بهم گفتی یه خواهر کوچیکتر داری ، میتونم عکسشو ببینم ؟!
- حتما
گوشیمو در اوردم و یه عکس از هرین نشونش دادم .
- تقریبا شبیهته، ولی از تو خوشگل تره
- ممنونم که گفتی زشتم
- خوشگلی ولی خواهرت از خودت خوشگل تره
- این چه فرقی با حرف قبلیت داشت؟
چند ثانیه خیره نگام کرد بعد نوشابشو خورد. سخت در حال گشتن جواب بود
صفحه گوشیو قفل کردم و به زنگ روی میز زل زدم. جین گفته بود بچه بازی در نیار ولی سخت بود واقعا!
- قهر نکن چیزی نگفتم که
- قهر نیستم
- پس چرا اخمویی
- من همیشه اینجوریم
- خیلی خب باشه..
بعد دو سه دقیقه گفت:
- میخوای تو هم عکس جیسو رو ببینی؟ هر چند اصلا شبیهش نیستم
- ببینم
گوشیشو در اورد و عکسی ازش نشون داد . دختر قشنگی بود بهش میخورد مهربون باشه.. البته هیچوقت نمیشه از ظاهر قضاوت کرد!
- اصلا شبیهت نیست ولی خیلی قشنگه . مثل خودت توی شرکت لوازم آرایشی کار میکنه؟
- نه برند لباس برای خودش داره . ارتباط زیادی باهاش ندارم
یکم تعجب کردم - چرا؟
- نخواست بیاد و پیش من و پدرم کار کنه. از سر لجبازی رفت تو کار مدلینگ
- شاید به اون کار علاقه داشته
- نداره، فقط برای پولش رفت. البته منم خیلی وقت میشه ندیدمش فقط هر از گاهی تلفنی حرف میزنیم. پدرمم چون طرف اونه خیلی با من رابطه صمیمانه ای نداره.
تک خنده ای کرد و ادامه داد:
- تک و تنهام این وسط
- خب... به نظرم زود قضاوت نکن شاید علاقه ای به کار توی شرکت شما نداشته . پدرتم قطعا صلاحتو میخواد، هوم؟!
- مهم نیست. من کاملا جدا از اونام. اهمیتی نمیدم چون کار خودمو دارم میکنم... ۷ ۸ سالی هست که دارم سر زندگیم با خودم و اونا کلنجار میرم دیگه عادی شده...
غذارو اوردن و حرفی که خواستم بزنم نصفه موند .
برخلاف انتظارم ، زندگی خیلی عالی ای نداشت و حس میکردم خیلی تنهاست...
ولی تواناییش توی خوب جلوه دادن عالی بود...بعد غذا خوردن ، توی ماشین نشسته بودیم و اهنگ ملایمی از ضبط پخش میشد ... از آهنگای اروم خیلی خوشم نمیومد و خوابم میگرفت ولی شاید اون دوست داشت ، پس چیزی نگفتم
چند دقیقه که گذشت یهویی به حرف اومد:
- از این آهنگه خوشت نمیاد؟
- چرا چرا خیلی قشنگه
لبخند پهنی زد :
- الکی نگو فرق راست و دروغو سریع میفهمم...
- فکر کنم بخاطر اینه من دروغگو خیلی بدیم
- اینم دلیل خوبیه ، خب چی بذارم گوش بدیم؟ یه فلش دیگه دارم اهنگ زیاد داره برای دوستمه
داشبورد رو باز کرد و خواست که فلشو در بیاره ولی پیداش نمیکرد
نگران به روبرو نگاه کردم:
- الان میزنی میکشیمون بده من پیداش کنم
- رنگش زرده
بعد یکم گشتن پیداش کردم و موقعی که توی ماشین زدم یه حجم وحشتناکی از اهنگ بیس دار توی ماشین پخش شد ، گوشمو گرفتم و زدم اهنگ بعدی
- حالا درسته از اهنگ اروم خوشم نمیاد ولی اینارو کی میتونه تحمل کنه
آهنگارو عقب وجلو میکردم که دیدم جانگکوک جدی به روبروش زل زده و رانندگی میکنه، چند دقیقه پیش داشت لبخند میزد
- خوبی؟
-... ها؟!
- کجا سیر میکنی
- همینجاها
- مشخصه
نفس عمیقی کشید و لبخند محوی زد:
- حس میکنم لیاقتشو ندارم که اینطور خوشحال باشم.
- منظورت چیه؟
هدفشو از گفتن این حرف هیچوقت خوب نفهمیدم.. ولی اون یه جوری صحبت میکرد انگار خیلی با عمق وجودش این مسئله رو درک کرده
به یکی از ماشینایی که داشت با سرعت رد میشد نگاهی کردم:
- خب، چرا اینطور فکر میکنی؟! همه ادما حق خوشحال بودن دارن
- ولی بعضی وقتا یه چیزایی برای ادم پیش میاد که خلاف اینو ثابت میکنه، فکر کنم بعدا معنی اینو بهتر درک کنی..
ته دلم یه حس عجیب غریبی نسبت به این حرفا داشتم ولی سعی کردم واکنشی نشون ندم
- خب، تو مطمئنی حالت خوبه؟!
- نگران نباش
ترمزی کرد و روبروی یه پرتگاه که چراغای رنگی و کوچیک از الاچیق هاش اویزون شده بود نگه داشت .
سرتاسر سئول از اون بالا معلوم بود ...
خیلی تعجب کرده بودم
- وای! تا حالا همچین جایی نیومده بودم! سورپرایز ویژت این بود پس
- خیلی موقعا که دلم گرفتست میام اینجا ، دیدن شهر از این بالا حس خوبی میده
تو سکوت داشتم نگاهش میکردم . حرف برای گفتن زیاد داشت، خیلی زیاد! دوست داشتم بهشون گوش بدم
- خوشت اومد از اینجا؟!
- همیشه همچنین جایی رو میخواستم ولی نمیدونستم وجود داره ... شایدم اگه اینجا نمیوردیم هیچوقت نمیفهمیدم و تو حسرتش میموندم...
با صدای آروم و زیر لبی یه چیزی گفت ، ولی شنیدمش:
- جز تو کس دیگه ای رو اینجا نیوردم..
- خب دلیلش چیه که من انقد خوش شانس باشم اینجارو ببینم؟!
-شاید چون حس خوبی ازت میگرفتم!
میدونستم دلیلش این نیست
بعد چند دقیقه اقای مسنی که اونجا بودو صدا زد و بهش گفت دوتا ابمیوه یخ بیاره
نفس خیلی عمیقی کشیدم . هوای خوبی داشت .
با نسیم خنکی که میومد حس میکردم وسط ابرام
حتی به اینکه ساعت ۱۲ شب هم بود اهمیتی نمیدادم..
ماشینا که با سرعت از خیابونا رد میشدن، از اون بالا اندازشون قد بند انگشت بود
ولی یهویی با سوالی که پرسید برق سه فاز از کلم پرید:
- یه سوال بپرسم؟
- اوهوم
- تا حالا عاشق شدی؟
- ... چرا اینو میپرسی؟
- محض کنجکاوی
- تا الان وقتی برای این کارا نداشتم... تجربشم نکردم.
پیرمرد نوشیدنی هارو اورد که جانگکوک قلپی ازش خورد.
به یکی از اسمون خراشا زل زد و گفت:
- به نظرم تجربه نکردنش خیلی از تجربه کردنش بهتره. چیز خیلی ترسناکیه
- پس چرا همیشه از عشق توی فیلما تعریف میکنن؟
- شاید چون فیلما یه منبع کامل از مزخرفاتیه که تو مغز مردم فرو میکنن، واقعیت همیشه یه چیز دیگست.
- توصیف خوبی بود..
اون این تعریف رو از عشق داشت. حالا اگر من عاشق میشدم، عشقو برای یه ادم دیگه چجور توصیف میکردم؟!...
YOU ARE READING
Fake Smile | Kookv
Fanfictionراست میگفتن عاشق شدن ترسناکترین چیزیه که میتونه اتفاق بیوفته نمیفهمی چجوری ، ولی بعد یه لذت زودگذر ، قلب و روحت اروم اروم سوهان کشیده میشه! اونم وقتی که توی خون و اشکات داری خفه میشی ... درد اصلیش از اینجا شروع میشه ، غوطه ور شدن توی یه لجنزار کث...